باقر ابراهیمی
شهروندان افغانستانی وطن خود را به خاطر ناامنی، فقر و بیکاری و نزدیک بودن مرگ به لحظههایشان، ترک میکنند و به ایران میروند. آنها معمولا قاچاقی راهی ایران میشوند، به شهر مرزی «نیمروز» میروند، قاچاقبر پیدا میکنند و جان و مال خود را در اختیار او قرار میدهند تا بلکه چشماندازی نسبت به آینده برایشان به ارمغان آید. میان این مهاجران غیرقانونی، شماری کودک وجود دارند که تحصیل در وطن را ترک کردهاند تا بلکه برای کمک به تامین معیشت خانوادههای خود، کارگری کنند. این کودکان در غیرانسانیترین شرایط، میان مرزها جابهجا میشوند و از خشونتهای عریان، جان سالم به در میبرند؛ البته نه همگی آنها.
روایت زیر داستان سفر قاچاقی موسی ۱۷ ساله است.
***
«سیدموسی سجاری» در نوروز ۱۳۹۷ وقتی فقط ۱۷ بهار از زندگیاش را گذرانده بود، از ولایت [استان] بلخ به سمت ایران رهسپار شد. او به همراه شش نفر از هممحلهایهایش تصمیم گرفت به جای انتظار و تلاش برای اخذ ویزا، به قاچاقبر دو میلیون و ۵۰۰هزار تومان بپردازد و به ایران برود. آنها دل به وعدههای قاچاقبر داده بودند که بدون دردسر مرز به مرز تا مقصد میرسند؛ سفری که او را تا مرز خفگی پیش برد.
او «سلطان» را برگزید که انگار در باند قاچاق انسان فعالیت میکرد و برای خودش کارت ویزیت هم داشت: «بازار قاچاقبران در "نیمروز" گرم بود. تعدادشان زیاد بود و هر کدام مسافران را به سمتی میکشیدند تا آنها را قانع کنند. امتیاز میدادند که ما راحتتر میبریم، از راههای خوب راهی میشوید یا مثلا در ایران آدم زیاد داریم که شما را بهسادگی از مرز رد کنند و به شهری که میخواهید برسانند.»
وقتی مسافرهای «سلطان» به ۳۲ نفر رسید، همگی را در تویوتا جاساز کرد. قاچاقبران دیگر هم بودند که هرکدام بیش از ۳۰ مسافر داشتند. هفت تویوتا به سمت مرز پاکستان حرکت کرد؛ با بیش از ۲۰۰ مسافر. به گفته موسی، در میان مسافران کودکان ۱۰-۱۲ ساله بسیاری هم حضور داشتند که بدون همراه، راهی دیاری دیگر شده بودند.
کاروانهای مهاجران افغانستانی، برای رسیدن به ایران بایستی از مرز پاکستان عبور کنند؛ مرزی که در اختیار گروه «طالبان» قرار دارد و معمولا قاچاقبران با پرداخت مبلغی رشوه با نام «صلاحی» مسافران خود را از آنجا رد میکنند. اما کاروان آنها به دست طالبها گرفتار شد.
موسی برای «ایران وایر» روایت میکند که نیروهای طالب تمامی مسافران را بالای تپهای به صف کردند و هرآنچه داشتند، دزدیدند: «وسایل قیمتی ما مثل تلفن، انگشتر، ساعت و پولهایمان را گرفتند. تازه میگفتند که ما به خاطر شما در این دشتها و کوهها هستیم تا امنیتتان را تامین کنیم و سالم به ایران برسید. آنها بعضی از مسافران را مجبور به لختشدن کردند تا مبادا شی قیمتی را در لباسهای خود پنهان کرده باشند. لباسها و کولهپشتیهای تعدادی از مسافران را هم پاره کردند مبادا پولی داشته باشند. کفشهایمان را هم گشتند.»
به روایت او، طالبها بعد از آنکه تمامی دارایی مسافران را از آنها دزدیدند، رهایشان کردند: «قاچاقبرها ما را به قاچاقبرهای پاکستانی سپردند. سه ساعت در چادرهای پاکستانیها ماندیم تا شب به نیمه رسید. نصفشب قاچاقبران با مشت و لگد از چادرها بیرونمان کردند و با چند تویوتا ما را به مرز ایران رساندند. در مجموع دو شبانهروز در پاکستان بودیم؛ بدون آنکه آب و غذایی به ما بدهند. مسافرها از تشنگی و گرسنگی به جان هم افتاده بودند. اگر اعتراض هم میکردیم قاچاقبران با مشت و لگد جوابمان را میدادند.»
قرار بود همگی این مسافران به راحتی قدم به خاک ایران بگذارند. اما مرزبانان ایرانی پیدرپی شلیک میکردند تا آنکه یکی از دوستان موسی، کشته شد: «قبرش در همان "فیروزکوه" در استان غور است. آنقدر به ماشین شلیک کردند که دوستم همانجا کشته شد. چند نفر دیگر هم در آن تیراندازیها کشته شدند و همانجا خاکشان کردیم.»
انگار که مرگ به همین سادگی روایتهایش اتفاق افتاده بود. گزارشوار اتفاقاتی را که هر کدام دنیایی از خشونت بودند، ردیف میکرد: «آن حرکت ناکام ماند. قاچاقبران مسیر دیگری را برگزیدند که در نزدیکی آن مسیر مرزی، خندقی بزرگ وجود داشت. باید سینهخیز فاصلهای پنجاه متری را پشتسر میگذاشتیم و در آن سوی مرز، ماشینهای قاچاقبران ایرانی منتظرمان بودند. در این میان قاچاقبر دیگری هم اضافه شد که نزدیک بود میان آنها درگیری پیش آید.»
آنها بالاخره به استان «سیستان و بلوچستان» میرسند؛ اما موسی نزدیک بود که جانش را بر اثر تنگی نفس از دست بدهد. قاچاقبران شانزده مسافر را در یک "پژو" جای داده بودند و پنج نفر را هم در صندوق عقب: «نزدیک بود بمیریم. من و دوستم نفسمان بند آمده بود. دیگر طاقت نداشتیم و شروع به سر و صدا کردیم. قاچاقبر موتر [خودرو] را متوقف کرد. در صندوق را باز کرد و وقتی گفتیم داریم میمیریم، گفت: "به جهنم. اگر بمیرید هم مهم نیست، ساکت باشید." صدایمان بریده شد.»
خودرو به منطقهای رسید که مسافران بایستی پیاده طی میکردند. موسی روایت میکند که سه قاچاقبر با موتور حرکت میکردند و آنها بایستی دنبالش میدویدند: «کمربندی بود. قاچاقبرها ما را از پشتِ یک تپه، پیاده بردند. هرکس عقب میماند، او را با چوب و شلاق میزدند تا بدود. خودشان سوار موتور بودند و ما باید دنبال آنها میدویدیم. وقتی از کمربندی رد شدیم، موتور آنها دنبال ما میآمد. بعد از رد شدن از کمربندی، ما را در وانت جاساز کردند و رویِ ما، چادر کشیدند تا پلیس متوجه جابهجایی ما نشود.»
این کاروان بعد از آنکه چند مسافر را در مسیر از دست داد، به «تهران» رسید و مسافران به خانه قاچاقبران منتقل شدند. معمولا در این مرحله، قاچاقبران پول خود را از نزدیکان مسافران دریافت میکنند و تا این مبلغ پرداخت نشود، مسافران نزد قاچاقچیان انسان، گروگان هستند. موسی و همراهانش هم از این قاعده مستثنی نبودند: «قاچاقبر شماره کارت داد. پول که واریز میشد، بچهها را آزاد میکرد. دوستان من هم پول را واریز کردند و آزاد شدیم. بالاخره به مقصد رسیدیم؛ اگرچه در مسیر هر پلیسی را که میدیدیم، میترسیدیم.»
موسی در کنار دوستانش در تهران کارگری کرد؛ آنهم بعد از گذشتن از هفتخان رستم. اما تنها یک سال در تهران دوام آورد و نگرانی و اضطراب از دستگیر شدن، حکایت روز و شبهای او بود. او برای فرار از فقر، بیکاری و ناامنی رنجِ این سفر را به جان خریده بود. اما رویاهایش همه نقش بر آب شده بودند؛ آنقدر تحقیر شده بود که رویایش به ستارهای بیفروغ میماند. موسی پس از یک سال کارگری در تهران، به افغانستان برگشت و دوباره به خاک کودکیهایش؛ مزارشریف پا نهاد؛ اما اینبار با کولهپشتی که تنها زخم و درد و از بین رفتنِ کرامتش را حمل میکرد.
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
قاچاق کودکان؛ زنده ماندن با یک خرما
کودکمهاجر افغانستانی که توسط قاچاقبران گروگان گرفته شد
روایت ضرب و شتم کودکمهاجر در پاسگاه کرمان
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر