مسیر مهاجرت غیرقانونی فقط انتخاب میان مرگ و زندگی نیست؛ گاه انسانها جان سالم به در میبرند؛ اما بخشی از سلامت جسمانی خود را هم در این راه از دست میدهند. مثل «محمد رفیع» افغانستانی که قرار بود به ایران برود، کارگری کند و در تامین معیشت خانوادهاش موثر باشد؛ اما هر دو پایش فلج شد و تعدادی از همراهانش کشته شدند. روایتهای مسافران مسیر مهاجرت غیرقانونی، به اندازه تمامی راهیان آن، میتواند داستانهایی در پی داشته باشد؛ از خشونت تا نقص عضو.
این گزارش، روایت کودکمهاجری است که زندگیاش را در اختیار قاچاقبران قرار داد و در ازای آن، توان پاهایش را از دست داد.
***
«خیلی پشیمان هستم؛ خیلی. با خودم فکر میکنم کاش زمان به عقب بازمیگشت و به آن سفر نمیرفتم. حالا هم که بیکار هستم. میخواهم درس بخوانم تا بلکه روزهای بدی که داشتم، کمی جبران شود. روزها و شبها را با گریه و افسردگی سر کردم. چرا اینطور شد؟ چرا تمام آرزوهای کودکیام برعکس شد؟»
«محمدرفیع» پانزده سال داشت که از «هرات» به سمت ایران به راه افتاد. وضعیت بد اقتصادی خانوادهاش باعث شد که او و تعدادی از دوستان و پسرهای فامیل تصمیم بگیرند برای کارگری به ایران بروند. اگرچه خانواده محمدرفیع با این تصمیم مخالف بودند؛ اما آنها تصمیم خود را گرفته بودند که سختی مسیر به جان بخرند، بلکه بتوانند با دستمزدهای کارگری در ایران، خانوادهشان را از فقر نجات دهند. فقر مهمترین عامل کوچ افغانستانیها به ایران است.
آنها قاچاقبر را در همان شهر هرات، در غرب افغانستان پیدا کردند و قرارشان پرداخت ۱۶ میلیون تومان برای جابهجایی هشت نوجوان شد. زمستان بود و فصل سرما، پیمودن مسیر را سختتر میکرد. سرمای آن زمستان و آنچه بر محمدرفیع گذشت، هنوز هم موقع روایت این سفر، استخوانهایش را میسوزاند. آنها هم مثل بسیاری از مسافران این مسیر، به شهر مرزی «نیمروز» رفتند و سپس به «هلمند» رسیدند. باقی مسیر به سمت مرز پاکستان بود که در اختیار گروه «طالبان» قرار دارد. آنها به هر سختی بود، با پرداخت «صلاحی» [هزینه رد شدن از مرز که طالبها دریافت میکنند.] این مرز را هم پشتسر گذاشتند.
این کودکمهاجران، اگرچه «طالبان» را رد کردند؛ اما به دست مرزبانان پاکستانی اسیر شدند. مرزبانان تمامی پول، تلفنها و اجناسی را که این کودکان به همراه داشتند، از آنها گرفتند تا اجازه دهند به خاکشان وارد شوند. حتی اگر همین تجربه هم مسافران را ترسانده بود، دیگر دیر شده بود و آنها میان قاچاقبران دست به دست میشدند.
طبق روایتهای محمدرفیع، جمعیت مسافران مدام در مسیر بیشتر میشد. در این مرحله تعداد آنها بیش از دویست نفر شده بود. قاچاقبرها مسافران را در خودروهای «تویوتا» جای میدادند: «برخورد قاچاقبران پاکستانی با ما بسیار بد و وحشیانه بود. میخواستند یکی از هموطنانمان را بکشند که با زاری و التماس ما، رهایش کردند. اصلا ارزشی به جان ما نمیدادند. ما هم که در کوه و دشت بیپناه بودیم.»
آنها دو شبانهروز در پاکستان میمانند و شب سوم، کمی پس از نیمهشب با سه قاچاقبر پاکستانی به سوی مرز ایران حرکت میکنند. مسافران برای رسیدن به ایران بایستی از کوه «مشکل» که نقطه مرزی میان دو کشور است، رد میشدند. کوهی که حتی اسمش هم ماهیت عبور از آن را بیان میکند. قاچاقبرها قبل از حرکت به مسافران میگویند که هیچکس حق ندارد از دیگر مسافران جدا شود و بایستی آب و نان کافی با خود داشته باشند: «به ما گفتند اگر مسافری به هر دلیلی عقب بماند، قاچاقبران منتظر او نخواهند ماند و به راهشان ادامه خواهند داد.»
تمامی این کاروان از کوه رد میشوند و خودروهای دیگری در آن سوی مرز، منتظرشان بودند: «هنگام عبور از کوه جنازههای انسانهایی را دیدیم که از کاروانهایشان جا مانده بودند. حتی اجسادشان خاک نشده بود و روی زمین رها شده بودند. جسدها بو گرفته بودند و نمیشد به آنها نزدیک شد.»
آنها بعد از هشت روز جابهجایی توسط خودروها، بالاخره به شهر «بم» در استان «کرمان» رسیدند: «ما را در جنگلی نزدیکی بم پیاده کردند. هوا بسیار سرد بود. دورمان پلاستیک کشیده بودیم. قاچاقبر اجازه نمیداد آتشی روشن کنیم. میگفت ماموران متوجه حضور ما میشوند. بالاخره با هر سختی بود، زنده از آن جنگل بیرون آمدیم. قاچاقبر گفت که به سمت کرمان میرویم و پس از عبور از پاسگاه، سوار اتوبوس خواهیم شد. اما چنین نشد...»
قاچاقبران یازده نفر از مسافران را در یک خودرو «پژو» جای دادند و به سوی کرمان حرکت کردند. محمدرفیع به همراه سه مسافر دیگر در صندوق عقب جای داده شده بودند و هشت نفر روی صندلیها و جلوی پای دیگر مسافران: «ما چهار نفر در صندوق عقب بودیم؛ یک نفرمان کشته شد. سه نفر دیگر زخمی شدیم. سرعت خودرو بسیار بالا بود. پشتسر ما اتوبوسی میآمد. نمیدانم چه شد، میگفتند خودرو به طول کامل زیر اتوبوس رفته بود. از تمام آن مسافران، سه نفر زنده ماندیم.»
محمدرفیع چشمانش را در بیمارستان شهر «بم» باز میکند: «یادم نیست چه شد. سرم شکسته بود. جایش هنوز مشخص است. بعد از چهار یا پنج روز بیهوشی، هشیار شده بودم. یکی از دوستانم و دو نفر از اقوامم در آن تصادف کشته شدند. ده روز در بیمارستان بستری بودم و سپس به هرات منتقل شدم. چهار ماه در بیمارستان "صلیب سرخ" شهرمان بستری شدم. شکستگی سرم بهبود پیدا کرد اما توان پاهایم را از دست دادم و فلج شدم.»
پنج سال از آن سفر و تصادف میگذرد. او تمامی روایتش را با بغضی در گلو، تعریف کرد. سفری که کودکی را از او گرفت و بدنی آسیبدیده برایش به جا گذاشت و ویلچر [صندلی چرخدار] و عصاهایش، هر لحظه یادآور تمامی آن سختیهایی هستند که به جسم آن کودک پانزده ساله وارد شد؛ حالا بیست ساله است، اما روحش مثل پاهایش از آن تصمیم زخم خورده و آسیب دیده است؛ هرچند او یکی از سه مسافری است که از آن تصادف، جان سالم به در برد؛ اما آرزو میکند که کاش هیچوقت قدم در آن مسیر نمیگذاشت.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر