برای مهاجران افغانستانی بازداشت و انتقال به اردوگاههای اتباع خارجی همیشه یک احتمال است؛ اتفاقی که ممکن است به قیمت شکنجه تمام شود. ویدیوهای ضرب و جرح آنها بارها در شبکههای اجتماعی منتشر شده است، وقتی مامور نیروی انتظامی پشت سر هم سیلی بر صورتشان میزند، گاه هم البته به خودروی حامل آنها شلیک میکند و جانشان را میگیرد. روایتهای این اعمال خشونت از اردوگاهها، اما حکایت دیگری است؛ روایتهایی مملو از خشونت و ناامیدی که در نهایت به اخراج اجباریشان میانجامد. البته آنچه در اردوگاههایی مثل «سنگ سفید» میگذرد، رازی سر به مهر نیست، فقط اعمال خشونت چنان بالاست که شاید مهاجری توان بیان آن را نداشته باشد یا کسی باور نکند، مثل حکایت آنچه بر «محمدگل» گذشت؛ جوانی که برای کارگری به ایران آمده بود، اما چنان مورد خشونت قرار گرفت که دوستانش از زنده ماندن او متعجب بودند.
***
«دقایقی بعد از آن فرار نافرجام، در میان انبوهی از جمعیت اردوگاه بودم. دستانم به پشت بسته شده بود و مردم دور و برم جمع شده بودند. چشمانشان رمق نداشت و صورتهایشان آفتابخورده بود. دیگر ترس نداشتم. میدانستم چه اتفاقی قرار است بیافتد. صدایی از دور شنیدم که داد کشید: "افغانی فراری دستگیر شد" و چند سرباز با عجله به طرفم آمدند. نخواستم چشمانم به چشمان سربازها بیفتد. نگاهم را از آنها برداشتم.»
ادامه روایتهای «محمدگل» پر از اعمال خشونت و ضربوشتم است. او سال ۱۳۹۳ به خاطر فقر قاچاقی به ایران آمد تا بلکه بتواند از جنگ و تنگدستی رها شود. اما رسیدن به تهران همان و هفتخوان رستمی که جلویش بود، همان. نجات از این مسیر، برای بسیاری از شهروندان افغانستانی گاه به کابوسی همیشگی تبدیل میشود.
تازه شش ماه میشد که به ایران رسیده بود و دو ماه بود که در یک ساختمان، کارگری میکرد. دستمزد دو ماه کار را برای قاچاقبر فرستاده بود و آغاز ماه سوم کارگریاش بود که ناگهان سر و صدا اتاق را پر کرد: «برخیزید [بیدار شوید] بچهها که مامور آمده است.» او با وحشت از جایش پرید و دوستانش را دید که هر کس به یک سو فرار میکرد. پس شروع کرد به دویدن و خودش را به طبقه آخر ساختمان رساند. چند نفر دیگر از مهاجران افغانستانی هم همانجا پناه گرفته بودند. قلبهایشان تند میتپید و انگار مثل بید میلرزیدند. چند دقیقهای بیشتر طول نکشیده بود که مامورها رسیدند و فریاد کشیدند: «افغانی میخوای در بروی، ها؟»
اتوبوس جلوی ساختمان منتظر ایستاده بود و قرار بود پانزده کارگر افغانستانی به مکانی منتقل شوند که هیچ تصوری از آن نداشتند. مامور انتقال مردی بود با عینکی بزرگ که قابی طلایی و شیشههایی سفید داشت. مهاجران افغانستانی که بعضی لباس کار به تن داشتند و برخی دیگر با زیرشلواری اسیر شده بودند، با چهرههایی خسته و ناامید به سمت اردوگاه «عسگرآباد» یا همان سنگ سفید منتقل میشدند.
محمدگل برای «ایرانوایر» میگوید که وقت پیاده شدن از اتوبوس، ماموران مهاجران را با ضربوشتم به سمت دری هدایت میکردند که پشت آن نزدیک به ۵۰ مهاجر دیگر به صف شده بودند. دو مامور پلیس اسامی برخی را از روی کاغذ میخواندند. آنها قرار بود به افغانستان فرستاده شوند. بنا به تجربه محمدگل و دیگر مهاجرانی که روایتهای خودشان را برای رسانههای مختلف از جمله ایرانوایر بیان کردهاند، حرف اول و آخر را در این اردوگاهها ماموران نیروی انتظامی و سربازان میزنند: «آنجا نه از انسانیت خبری است و نه از حقوق بشر و معاهدات بینالمللی؛ آنجا فقط خشونت و تحقیر است.»
محمدگل تحمل آن همه خشونت و تحقیر را نداشت و برای همین تصمیم به فرار گرفت: «بیشتر خودکشی بود تا فرار. ولی وقتی به بدهیهایم فکر میکردم، مصممتر میشدم. به اطراف خودم نگاه کردم. مردم در گوشهوکنار حیاط کمپ با هم گفتوگو میکردند و سربازان هم در رفتوآمد بودند. گرمای آفتاب مغز انسان را به جوش میآورد. محافظان در چهار طرف دیوار اردوگاه، چهار چشمی مواظب حرکات و رفتار ما بودند. جایی برای فرار نبود.»
کانتینری گوشه حیاط اردوگاه توجه محمدگل را به خود جلب میکند، خود را بالا میکشد و در حالیکه سیمهای خاردار به تنش چسبیده بودند، به بیرون حیاط پرت میشود. اما این اقدامش از چشمان سربازان پنهان نمیماند. سرباز شروع به داد و بیداد میکند و محمدگل پا به فرار میگذارد. در نهایت سربازان با خودرو به دنبال او میافتند و دستگیرش میکنند.
به روایت خودش، پس از دستگیری تا سرحد مرگ شکنجه میشود: «دستی از پشت مدام هلم میداد. به زمین افتادم و قفسه سینهام که از قبل درد میکرد، به زمین کوبیده شد. شروع کردند به کتک زدن. یکی به پایم میزد و دیگری به ستون فقراتم. انگار خوششان میآمد و بیشتر میزدند. صدایی را میشنیدم که میگفت: "میخواهی فرار کنی؟ پدرت را درمیآوریم. به تو نشان میدهیم فرار کردن چیست مادر..." و با کفشهایشان چنان به بدنم میزدند که احساس میکردم گوشت تنم کنده میشود. یکی از ضربهها به سرم اصابت کرد و دیگر چیزی نفهمیدم. نمیدانم تا کی به کتک زدنم ادامه دادند.»
مهاجران دیگر بعدها به او گفتند که سربازان به کتک زدن محمدگل ادامه دادند و سپس او را به همان حال رها کردند. هیچکس اما جرات ابراز نظر نداشت. اما محمدگل در همان حال، بعد از چند ساعت، چشمانش را باز میکند: «مردم بدن نیمهجانم را به سایه دیوار کشانده بودند. چشمانم را باز کردم و چند نفر از دوستانم را دیدم. وقتی تکان میخوردم، درد تمام بدنم را میگرفت. شنیدم که دوستانم به هم میگفتند: "زنده است!" توان حرف زدن نداشتم. فقط سرم را به نشانه تایید تکان دادم.»
ماموران باز هم به سراغش رفتند و بار دیگر او را کتک زدند. اینبار اتاقش را هم از بقیه جدا کردند. او یک هفته به شکل انفرادی در یک اتاق نگهداری میشد. در این مدت چندین بار توسط سربازان اردوگاه مورد شکنجه قرار گرفت. بارها به او فحشهای جنسی و جنسیتی داده و به او و خانوادهاش توهین کرده بودند.
یک هفته بعد از این ماجرا محمدگل را از اردوگاه به سمت مرز افغانستان فرستادند؛ آن هم در حالی که برای سوار و پیاده شدن از ماشین، به کمک نیاز داشت. با وجودی که چندین سال از این واقعه میگذرد، یادآوری آن شکنجهها، همچنان برای او به کابوس میماند.
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
مطالب مرتبط:
قاچاق انسان؛ ۲۳ مهاجر افغانستانی در خاش کشته و زخمی شدند
مهاجر افغانستانی در ایران: قاضی گفت برو گمشو به همان خرابهای که از آن آمدهای
مرز ماکو؛ کشته و زخمی شدن ۱۰ پناهجوی افغانستانی
ثبت شناسنامه برای مهاجران افغانستانی در ایران؛ تغییر در سیاستهای افغانستان؟
دیوارنگاری در کابل؛ حکایت تکرار و تداوم تبعیض نژادی علیه مهاجران افغانستانی
همایش لشکر فاطمیون در ایران؛ خطر تعقیب کیفری شهروندان افغانستان
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر