روایت یک سرباز سپاه از بلوچستان و گروههای مخالف
هنوز هم وقتی یاد آن دوران میافتد، پریشانی و اضطراب در چهرهاش نمایان میشود. میگوید: «شاید باورتان نشود، اما آنقدردر دوران خدمتم از گروهکهای مخالف ترسیده بودم که وقتی عبدالمالک دستگیر شد، بی اختیار گریه میکردم. اشک شوق من به خاطر دستگیری یک گروه مخالف نظام نبود. بلکه به خاطر همهی سربازانی بود که بیگناه به دست این گروه کشته شدند.» دکتر روزبه اسفندیاری که دوران خدمت سربازیاش را به عنوان پزشک سپاه در مناطق مرزی و محروم سیستان و بلوچستان گذرانده است، حکایتهای جالبی دارد. او از روزگار سربازان آن منطقه حرف میزند. از جوانانی که چوب خط میکشند و روزها را میشمارند تا به شهرشان برگردند؛ البته اگر شانس بیاورند و زنده بمانند. همین سه ماه پیش 14 نفر از مزربانان کشور در درگیری مسلحانه با گروهک «جیش العدل» کشته شدند و حالا خبر ربوده شدن 5 مرزبان دیگر توسط همین گروهک روی خروجی خبرگزاریها قرار گرفته است. این قصهی دیروز و امروز نیست. حکایت همهی روزهای بلوچستان است؛ هر بار به شکلی . بهانهی ما برای گفت و گو با روزبه اسفندیاری همین هاست. او تجربههای شخصیاش را روایت میکند.
وقتی متوجه شدید که دوران سربازیتان را باید در بلوچستان بگذرانید. ناراحت شدید؟
نه. واقعیت این است که من شناخت کاملی از منطقه نداشتم. راستش خیلی هم تلاش کرده بودم که آنجا خدمت کنم و اصلا با پارتی بازی توانستم آنجا بروم.
مگر سربازی کردن در جایی مثل بلوچستان هم پارتی میخواهد؟
پزشکان مرد دوران طرح و سربازیشان یکی است اما در دوران سربازی یا همان طرح به اندازه مابقی سربازان و طبق تعرفهی اداره نظام وظیفه، حقوق بسیار اندکی میگیرند. اما اگر پزشکی بتواند از طرف اداره نظام وظیفه و وزارت بهداشت به عنوان پیامآور بهداشت مناطق محروم معرفی شود، در این دوران به اندازهی یک پزشک خانواده حقوق میگیرد. من هم فکر کردم دوسالی را در منطقه محروم زندگی میکنم و در عوض پول جمع میکنم. بنابر این آشنا پیدا کردم و قرارشد بروم بلوچستان. آن زمان حقوق پیامآور بهداشت در بلوچستان از دیگر مناطق محروم هم بیشتر بود. اما من نمیدانستم علت چیست. فقط فکر میکردم شاید محرومترین منطقه باشد.
مثلا دریافتیتان چقدر بود؟
من سال 1386 سرباز شدم. در ماههای اول حدود یک میلیون و هفتصد، هشتصد هزار تومان دریافتی داشتم اما در ماههای آخر حقوقم به دو میلیون و سیصد هزار تومان رسیده بود.
اولین بار چه وقت متوجه شدید، منطقه برای سربازان زیاد امن نیست؟
بعد از دورهی آموزشی که در کرمانشاه گذراندم. باید خودم را به پادگان سپاه سلمان زاهدان معرفی میکردم. داخل پادگان اعلامیه جوانی را دیدم که عنوان پزشک داشت و نوشته شده بود: شهید. الان اسمش خاطرم نیست، اما فهمیدم در یک درگیری میان سپاه و یکی از گروهکهای منطقه، گروهک آمبولانس را زده و پزشک داخل آمبولانس شهید شده. آنقدر شوکه شده بودم که اگر چاره داشتم برمیگشتم. پزشکی را هم در پادگان دیدم که مثل من برای معرفی آمده بود. بعدها متوجه شدم او را فرستادند، جای پزشک شهید. پادگان من را به دانشگاه علوم پزشکی زاهدان معرفی کرد تا دانشگاه محل خدمتم را تعیین کند. مستقیم با همان لباس سربازی و پوتین راهی دانشگاه شدم. راننده تاکسی دومین نهیب را به من زد. گفت: پسر خیلی دل شیر داری که با لباس سپاه داخل شهر میگردی. من اصلا در باغ نبودم . گفتم : برای چه؟ گفت: اشرار اصلا با سپاه خوب نیستند. دستشان به بالادستیها که نمیرسد، سربازان بیچاره قربانی میشوند. بعد برایم از «عبدالمالک ریگی» و گروه «جندالله» حرف زد. آنجا فهمیدم که چند ماه قبل از آمدن من عبدالمالک که دنبال استاندار بوده جادهی زاهدان به زابل درمنطقهی تاسوکی را بسته. یک اتوبوس را نگه داشته و از همه کسانی که لباس غیر بلوچ داشتند، کارت شناسایی خواسته. هرکس هم بلوچ نبوده با یک تیر، خلاصش کرده. جندالله از این واقعه فیلم گرفته بود و در سطح شهر زاهدان فیلم پخش شده بود. کنجکاو شده بودم که بفهمم دلیل این کارها چیست و این افرادی که در شهر به آنها میگویند: اشرار، چه میخواهند؟
در اینباره تحقیق کردید؟
راستش نیاز به تحقیق نبود. چند وقت که آنجا زندگی کنید، همهچیز روشن میشود. اولین جایی که برای خدمت من در نظر گرفته شد،« اسپکه» بود. یکبار که داشتم از جادهی «اسپکه» به «نیکشهر» میرفتم، نرسیده به منطقهی «بم پور» متوجه شدم که میان خانههای سمت راست وسمت چپ جاده، تفاوت از زمین تا آسمان است. خانههای سمت راست، ساخته شدهاند و برق و کولرگازی دارند اما خانههای سمت چپ نیمه ساخته و بدون برق هستند، کولر ندارند و در بینشان کپر هم دیده میشود. از راننده علت را پرسیدم. گفت: خانههای سمت راست برای شیعههاست و سمت چپیها برای سنی ها. تبعیض مذهبی در بلوچستان به وضوح دیده میشود. البته این تبعیض هرچقدر هم زیاد باشد، خشونت گروهکهای مخالف را توجیه نمیکند. من اصلا با کارهای آنها موافق نیستم و دقیقا هجده ماه با ترس و اضطراب و کابوس درآنجا زندگی کردم اما فهمیدم احتمالا یکی از دلایل مبارزهشان برای تبعیضی است که حکومت میان شیعه و سنی قائل میشود به هرحال شکل مبارزه آنقدر خشونت آمیز است که قابل توجیه نیست. این مبارزه بیشتر برای مردم عادی و بی گناه گران تمام میشود. مثلا الان اصلا نمیفهمم گناه مرزبانانی که دزدیده شدهاند، چیست. حتما بین آنها چند نفر سربازند و چند نفر عضو کادر مرزبانی هستند. اما هیچکدامشان گناهی ندارند و در به وجود آمدن این موقعیت و تبعیضها مقصر نیستند.
خودتان هم با این افرادمخالف مواجه شدید؟
مگر میشود، نشوم. من در چهار منطقهی بلوچستان یعنی «اسپکه»، «نیکشهر»، «ساربوک» و «بنت» کار کردم. اولین مواجههام با یکی از آنها در همان چند ماه اول خدمتم بود. یکباره یکی از کارکنان درمانگاه آمد، داخل اتاقم وگفت: «دکتر یک چند دقیقه مریض نبین من یکنفر را بیاورم داخل.» جوانکی داخل شد. با تنگی نفس، درد قفسه سینه داشت. برای معاینه کردن پیراهنش را بالا زدم دیدم دورتا دور کمرش فشنگ بسته شده. تعجب کرده بودم وقتی بیمار از اتاق بیرون رفت. پرسیدم: این که بود؟ کارمندم گفت: این یکی از اعضای شرور منطقه است که از نیروی انتظامی تامین گرفته است.
تامین دیگر چیست؟
در واقع من هم تا آن روز نمیدانستم اما بعدا از مردم منطقه شنیدم که بعضی مواقع میان نیروی انتظامی و افراد مخالف قراردادی ضمنی به وجود میآید که تامین نام دارد. یعنی فرد خودش را به شرط این که نیروی انتظامی به او کاری نداشته باشد معرفی میکند. یعنی تامین جانی میگیرد و تعهد میدهد که دست به اسلحه نبرد.
آیا برای شما هم خطری پیش آمد؟
یکبار خودم مریض شدم. پهلو درد شدید داشتم و احساس کردم سنگ کلیه است. درمانگاه ما امکانات رادیولوژی وسونوگرافی نداشت، برای همین تصمیم گرفتم به ایرانشهر بروم. قبلا به من گفته بودندکه منطقه ناامن است و قبل از ورود به جادهها باید با شبکهی بهداشت هماهنگ کنید. درد امانم را بریده بود و اصلا یاد هماهنگی با شبکه نبودم. فقط، به راننده گفتم: مرا برسان بیمارستان ایرانشهر. نزدیک منطقه «بزپیران»، یکدفعه متوجه شدیم که سه نفر با اسلحه وسط جاده هستند. هیچکاری از پسمان برنمیآمد از همان جا دور زدیم. راننده چنان گاز میداد که هر لحظه ممکن بود موتور ماشین پائین بیاید. خوشبختانه دنبالمان نکردند. من آنقدر ترسیدم که درد را فراموش کردم. اما یکی از دوستانم که پزشک منطقهی «کوتیج» بود، یکبار دزدیده شد. البته به خیر گذشت. یکی از گروهکها او را برده بود تا یکی از نفراتشان را که زخمی شده بود، مداوا کند. بعد هم آزادش کردند.
وضعیت سربازانی که پزشک نیستند، چطور است؟
وضعیت آنها بدتر است. خیلی از آن ها در پاسگاههای مرزی هستند که اصلا امنیت ندارد. مگر همین چند وقت پیش 14 مرزبان کشته نشدند. همهی آنها که جزو کادر نیروی انتظامی یا سپاه نیستند. سرباز هم بینشان هست. آنها حقوق ما را هم دریافت نمیکنند. خیلی از سربازها در این منطقه توسط مخالفان کشته میشوند.
حاضرید دوباره برگردید بلوچستان؟
دوستی میگفت: روزهای سخت بیشتر برای آدمها خاطره میشوند. آدمیزاد هم با خاطرههایش زنده است. باید اعتراف کنم که از وقتی خدمتم تمام شد، خیلی وقتها یاد بلوچستان میافتادم. یاد تجربههایی که آنجا به دست آوردم. من هنوز هم همهی اخبار بلوچستان را دنبال میکنم. شاید درآینده، چند روز در ماه برای طبابت به آنجا بروم. مردم عادی که گناهی ندارند. اما به عنوان سرباز سپاه هرگزحاضر نیستم دوباره آنجا خدمت کنم.
گفتید اخبار منطقهی بلوچستان را میخوانید. آیا تا به حال خبری تحت تاثیرتان قرار داده؟
گروه«جندالله» و عبدالمالک ریگی برای من کابوس بود. در تهران بودم که ریگی دستگیر شد. شاید باورتان نشود، اما از شوقم گریه میکردم. البته دلیل شوق من با دلیل ذوق زدگی رادیو و تلویزیون ایران وقتی این خبر را پخش میکردند، متفاوت بود. من به خاطر همهی مردم و سربازان بی گناه آن منطقه خوشحال بودم. اما جشن رسانه ملی برای این بود که یکی از مخالفان نظام گیر افتاده بود. که این موضوع اصلا برای من اهمیت نداشت. انگار دستگیری او پایان همهی کابوسهای من بود. الان هم وقتی خبری را درباره کشته شدن سربازان یا مردم بیگناه میخوانم، منقلب میشوم . من از نزدیک زجر مردم آن منطقه را دیدهام و خودم هم در این زجر با آنها سهیم بودهام.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر