امروز، ۲۷ ژانویه روز جهانی یادمان هولوکاست است. روزی که در آن جهانیان خاطره شش میلیون قربانی آلمان نازی را گرامی میدارند. به همین دلیل امروز ایران وایر چند مقاله درباره ایران و هولوکاست را دوباره منتشر میکند.
سیدعلی خامنه ای، رهبر جمهوری اسلامی، «هولوکاست» را یک افسانه می خواند. اما یهودی های ایرانی که در طی جنگ جهانی دوم در اروپا زندگی می کردند، واقعیت را بهتر می دانند. برخی از آن ها که نسل کشی نازی ها را از نزدیک لمس کرده بودند و باید از دست «گشتاپو»(پلیس مخفی نازی ها) می گریختند، به ایران پناه بردند. «منانش عذراپور»، یک یهودی ایرانی اهل همدان بود. او در سال 1938 برای تحصیل در رشته مهندسی هیدرو الکتریک به فرانسه رفت اما در بهار 1940 آلمان فرانسه را تسخیر کرد و قوانین نژادپرستانه نازی ها بر این کشور نیز مستولی شد. زمانی که پلیس فرانسه دستگیری یهودی ها و فرستادن آن ها به کمپ را آغاز کرد، عذراپور یکی از قربانیان بود. او چهار سال در کمپ بود و به سختی از کمپ های مرگ نجات یافت. در سال 1944 توسط نیروهای امریکایی آزاد شد، تحصیلاتش را به اتمام رساند و در سال 1946 به ایران بازگشت.
او در سال 1986 به امریکا مهاجرت کرد. گرچه خیلی کم درباره این تجربه اش در زمان جنگ حرف می زد اما دفترچه خاطراتی داشت که همه چیز را با جزییات در آن نوشته بود و تجربه اش را با مرکز «سایمون وایزنتال» در لس آنجلس قسمت کرد. او در سال 2011 درگذشت.
به مناسبت روز هولوکاست، «ایرانوایر» این هفته با دختر عذراپور، «کارولین یونا» مصاحبه کرده است.
لطفا درباره جامعه یهودیان در ایران، جایی که پدر شما در آن رشد کرد توضیح دهید.
- پدر من در سال 1918 از خانواده ای عراقی در ایران به دنیا آمد. هم پدربزرگ و هم مادربزرگم در جامعه یهودیان عراق متولد شدند و در بغداد زندگی می کردند. قبل از جنگ جهانی دوم، دولت عراق یهودی ها را تحت تعقیب قرار داد. برای همین، بسیاری از یهودیان از بغداد به ایران مهاجرت کردند. برخی از آن ها، از جمله خانواده من در همدان، در شمال غربی ایران ساکن شدند. از صحبت های پدرم می توانم نتیجه گیری کنم که زندگی راحتی داشتند. دولت رضا شاه، پدر آخرین شاه ایران با غیر مسلمانان بسیار مدارا می کرد. با یهودی ها خوش رفتاری می شد و بیش تر آن ها موفق بودند. پدر من به چهار زبان عربی، فارسی، انگلیسی و فرانسه تکلم می کرد. او و برادرانش در مدرسه فرانسوی طراز اولی درس خوانده بودند. در همدان آن زمان، فرانسه زبان اول بود و فرهنگ فرانسه مورد احترام.
چه چیزی در اواخر دهه 30 پدر شما را به فرانسه کشاند؟
- به محض فارغ التحصیل شدن پدرم از دبیرستان، والدینش او را برای ادامه تحصیل به بیروت فرستادند. در سال 1938، وقتی که 19 یا 20 سال داشت، از بیروت به پاریس رفت. بعد در سال 1939 تصمیم گرفت به «گرونابل» برود؛ شهر کوچکی در جنوب فرانسه تا در آن جا مدرکش را در رشته مهندسی «هیدرو الکتریک» بگیرد.
همان موقع به خوبی به زبان فرانسه حرف می زد؛ زبانی که ترجیح می داد با آن تکلم کند. دفترچه خاطراتی از سال 1941 به زبان فرانسه دارد که من هنوز آن را نگه داشته ام. نوشته است که عاشق رقصیدن بود و حتی در مراحل اولیه آغاز جنگ، بعدازظهرها به کلاس رقص می رفت. در همین کلاس ها بود که یکی از بزرگ ترین عشق های زندگی اش را ملاقات کرد؛ یک خانم کاتولیک فرانسوی به نام «بتی نانت». شروع دفترچه خاطراتش پر است از داستان های مربوط به رقص و کارهای دیگر، از جمله تماشای فیلم های امریکایی. نوشته با این که عاشق بتی است اما می داند که به خاطر تفاوت مذهب، نمی تواند با او ازدواج کند و والدینش با این ازدواج مخالفت خواهند کرد.
زمانی که جنگ آغاز شد، چرا در فرانسه ماند؟
- نمی توانست به ایران برگردد چون پولش را نداشت. تماس او با والدینش بعد از این که آن ها در داخل ایران به جای دیگری رفته بودند، قطع شده بود. نمی دانست چه آینده ای در پیش است اما امید داشت که اوضاع بهتر شود و به آلمان فرستاده نشود. ولی درباره آینده یهودیان نگران بود. درباره این که برخی از فرانسویان رفتار دوستانه ای ندارند هم انتقادهایی داشت. یک داستانی که هیچ وقت فراموش نمی کنم، درباره صاحب فرانسوی یک رستوران بود که رفتار خوبی با یهودی ها نداشت. پدر من قبل از جنگ، بتی را به این رستوران می برد اما همین که جنگ آغاز شد، صاحب رستوران دیگر او را نپذیرفت. پدرم اعتراض داشت که گرچه فرانسه در واقع جزو متفقین بود اما آن ها خیلی طرف دار آلمان بودند.
درباره دستگیری و به کمپ فرستاده شدنش چه می گفت؟
- در سال 1941، دولت «ویشی» اجبار کرد که یهودی ها خودشان را معرفی کنند. آن ها باید اوراق شناسایی خود را همیشه همراه می بردند؛ اوراقی که آشکارا نشان می داد آن ها یهودی هستند. پدرم تلاش کرد که کلمه «یهودی» روی اوراقش نیاید اما سرانجام پلیس فرانسه دستگیرش کرد. او را به جرم اعلام نکردن یهودی بودنش، 45 روز در زندان نگه داشتند. بعد به یک کمپ به نام «اوریاژ»، در نزدیکی گرونابل فرستاده شد. این سال 1942 بود و پدرم 23 سال داشت.
درباره مشقات کمپ چه چیزهایی معمولاً یادش می آمد؟
- در اوریاژ یک وکیل مجانی به او دادند و این وکیل برای مدت کوتاهی آزادش کرد. هیچ وقت به آن جا برنگشت. در ژانویه 1943 دوباره بازداشت شد و قبل از این که به یک اردوی کار به نام «شپولی» فرستاده شود، برای مدتی در زندان بود. پدرم می گفت در شپولی تقریباً گرسنه می ماند. در فوریه 1943 به اردوگاه بزرگ تری به نام «گورس» فرستاده شد. گورس اردوگاه بین المللی بزرگی بود که در آن 21 هزار یهودی از سراسر اروپا نگه داری می شدند. یادم هست که به من از شرایط غیرقابل تحمل آن جا می گفت و از این که چه طور تعداد زیادی از آن ها در خوابگاه های کوچک نگه داری می شدند. هر روز به زندانی ها تنها یک قاشق شکر، یک کاسه سوپ شلغم و نصف یک تکه نان داده می شد و باید با همین زنده می ماندند و کار می کردند. هر روز بسیاری از آن ها به خاطر گرسنگی، بیماری و سرما می مردند.
یکی از داستان هایی که به روشنی یادم می آید، داستان زن جوانی است که در گورس زندانی شده بود؛ نرده هایی وجود داشت که زنان را از مردان جدا می کرد اما پدرم می توانست آن ها را ببیند. یک روز که خیلی غمگین و گرسنه بود و خیلی حس بدی نسبت به شرایط خود داشت، یک زن جوان یهودی اهل لهستان از آن سوی نرده متوجه احوال او می شود و می پرسد که چه شده؟ پدرم جواب می دهد خیلی گرسنه هستم. آن زن یک تکه نان از میان نرده ها به او می دهد در حالی که خودش هم چیز زیادی نداشته است. این کار او باعث شد که پدرم هیچ وقت این بخشش را فراموش نکند. روز بعد پدرم فهمید که آن زن را به «آشویتس» منتقل کرده اند و به احتمال زیاد در آن جا کشته شده است.
افسرها متوجه بودند که پدرم تحصیل کرده است و این را در نظر می گرفتند. در سال 1943 از گورس به اردوگاه دیگری به نام «مروی» منتقل شد. در آن جا یک معدن زغال سنگ بود و پدرم مجبور بود 600 متر زیر زمین کار کند. همان جا بود که نزدیک ترین برخوردش را با گشتاپو آلمان داشت. از همین اردوگاه بود که بسیاری از یهودی های کم اقبال، مستقیم به آشویتس برده شدند. برای دفعات متعدد گشتاپو به مروی می آمد تا یهودی ها را جمع آوری کند. یک روز آمدند و خواستند که فهرست زندانی ها را ببینند. افسر گشتاپو متوجه نام پدر من شد که آن زمان «منانش هائیم» بود. درباره او سوال کرد. فرمانده کمپ که می دانست پدر من یهودی است، دلش برای او سوخت و داستانی درست کرد تا او را با خود نبرند. فرمانده کمپ به آن ها گفت که پدر من اهل ایران است به این امید که آن ها فکر کنند او مسلمان است. خوش بختانه گشتاپو اصرار نکرد که او را ببیند یا با او مصاحبه کند. روز بعد فرمانده این داستان را برای پدرم تعریف کرد. پدرم همیشه این را برای ما تعریف می کرد و شکر خدا را می گفت که این فرمانده زندگی او را نجات داد.
درباره آزاد شدنش در پایان جنگ چه می گفت؟
- در ماه اوت 1944، دو ماه پس از فتح «نورماندی»، امریکایی ها مروی را آزاد کردند. یادم هست که پدرم می گفت در آن تابستان که امریکایی ها آمدند، تیراندازی و بمباران زیادی بود و او موفق شد فرار کند. پدرم در یک کلبه متروک پناه گرفته بود. یک سرباز امریکایی او را در آن جا پیدا کرد در حالی که از ترس داشت می مرد. پدرم همیشه اسم این سرباز را به خاطر داشت؛ کاپیتان «اسمایلی». زمانی که او آمد و پرسید این جا چه کار می کنی، پدرم با انگلیسی دست و پا شکسته گفت: «یهودی! یهودی! یهودی!»
آن ها در کلبه یک کنسرو ماهی پیدا کردند و با هم تمام شدن جنگ را جشن گرفتند. بعد از آن، سرباز به پدرم اخطار داد که وقتی بیرون می آید، مراقب باشد که اگر سربازان امریکایی جلویش را گرفتند، دستش را بالا ببرد و بگوید: «رفیق»(کامراد)! برای این که آامریکایی ها بدانند او آلمانی نیست. این نصیحت همان روز به درد پدرم خورد. بعد از جنگ تحصیلانش را در گرونابل به پایان رساند و مدرک مهندسی خود را گرفت. در سال 1946 به همدان برگشت، به خانواده اش پیوست و با مادرم در سال 1955 ازدواج کرد.
این تجربه چه تاثیرات بلندمدتی بر او داشت؟
- به جای این که مایوس شود، ایمان و باورش به خدا را نگه داشت. او می گفت که معجزه اتفاق افتاده است؛ مثل این مورد که گشتاپو درباره او پرسیده اما اصرار نکرده او را ببیند. در کتاب خاطراتش هر شب درباره عشق بی تردیدش به خدا می نوشت اما اصلاً متعصب نبود و مذهب را به خانواده اش تحمیل نکرد. هیچ وقت اصرار نکرد که ما قوانین یهودی را اجرا کنیم. فقط می گفت:«آدم خوبی باش. این تنها چیزیه که از تو می خواهم.»
او تا آخرین نفس، آدم خوبی بود.
کی و چرا خانواده شما ایران را ترک کرد؟
- من در سال 1979 از ایران خارج شدم و خانواده ام هفت سال بعد به من پیوست. ایران روز به روز محیط بدتری برای زندگی یهودیان می شد. پدرم تعریف می کرد مادرم که زیبا بود و هست، یک روز که با پدرم برای خرید رفته بودند، خط چشم نازکی کشیده بود. یکی از زنانی که «سربازان خمینی» می نامیدند و برای کنترل حجاب فعالیت می کردند، متوجه آرایش کم مادر من شد. مادرم را متوقف کردند و به ایستگاه پلیس بردند و از او عکس انداختند در حالی که به شدت ترسیده بود. بعد هم به او گفتند که تو حالا این جا پرونده داری و اگر یک بار دیگر خلافی بکنی، نتیجه اش را خواهی دید! آن روز بود که پدرم به این نتیجه رسید که ایران دیگر جای مناسبی برای زندگی آن ها نیست. خانواده من در سال 1986 ایران را ترک و به امریکا مهاجرت کرد. پدرم خیلی هیجان زده بود که به لس آنجلس برود و بالاخره در جایی زندگی کند که مجبور نباشد مذهبش را پنهان کند. امریکا برای او سرزمین آزادی را تداعی می کرد.
وقتی که داستانش را برای دیگران تعریف می کرد، عکس العمل آن ها چه بود؟
- پدرم دوست نداشت که تجربه اش را به یادش بیاورند. گفتن آن داستان ها، خاطرات بدی را به یادش می آورد. او می خواست آن را مثل یک راز برای خودش نگه دارد و این طرف و آن طرف تعریف نمی کرد. این من بودم که یک روز دفترچه خاطراتش را پیدا کردم و شروع کردم به سوال کردن. یک دفعه درست بعد از این که به امریکا مهاجرت کرد، شروع کرد به نوشتن یک زندگی نامه درباره تجربیاتش در جنگ جهانی دوم که اسمی هم برایش داشت: «خیلی سخت است که یک یهودی باشی؟»
در این زمان می خواست که دوباره بتی را پیدا کند؛ زنی که وقتی در گرونابل دانشجو بود، عاشقش شده بود. برای همین با پلیس گرونابل تماس گرفت به این امید که خانم بتی نانت را پیدا کند. آن ها توانستند ردش را پیدا کنند. شماره تماس پدرم را گرفتند و گفتند که اگر خانم نانت خواست با او تماس می گیرد. صبح فردای آن روز بتی زنگ زد و با اجازه مادرم، یک سفر به گرونابل را تدارک دید. بتی هنوز همان جا زندگی می کرد. این سال 1987 بود و بتی احتمالا هفتاد و چند سالی داشت. یادم می آید که پدرم را به فرودگاه بردم. خیلی هیجان زده بود. او به دانشگاهش رفت و همین طور رستورانی که به خاطر یهودی بودن، او را نپذیرفته بود. اما زمانی که با بتی درباره قصدش برای نوشتن یک کتاب حرف زد، بتی او را نومید کرد. به او گفته بود: «دیوانه ای؟ این همه آدم درباره هولوکاست کتاب نوشته اند، هیچ کس به داستان تو توجه نخواهد کرد.»
پدرم خیلی ناراحت برگشت. دیگر آدم سابق نبود و نمی خواست که کتابش را تمام کند.
در سال های آخر عمرش هیچ وقت درباره اظهارات مقامات جمهوری اسلامی درباره هولوکاست حرفی نزد؟
- بله، قطعاً. از این که احمدی نژاد هولوکاست را انکار کرد، خیلی نومید شد. می گفت تو منو انکار می کنی؟ تمام این چهار سال درد و رنج من را انکار می کنی؟ تازه داستان من در برابر تمام درد و رنجی که یهودیان دیگر کشیدند، چیزی نیست.
این تنها باری بود که دیدم راغب بود داستانش را برای دیگران تعریف کند. آن موقع اواخر دهه هشتم زندگی اش بود. او را به مدرسه بچه هایم بردم. آن جا بچه های کلاس ششم درباره هولوکاست یاد می گرفتند و حالا می توانستند با نمونه زنده و واقعی از آن زندگی ترسناک روبه رو شوند. در دانشگاه ها سخنرانی کرد، در کنیسه های مختلف در لس آنجلس از او تقدیر شد و در یک برنامه تلویزیونی در ایتالیا شرکت کرد. من حیران خاطرات پدرم بودم. او همه تاریخ ها و جزییات را از 50 سال قبل به خاطر داشت اما همیشه از قسمت کردن خاطراتش با دیگران حذر داشت چون حس نمی کرد لایق ترحم است.
من مفتخرم که پدرم همیشه توانست نگاه مثبت خود را به زندگی ادامه دهد. ایمانش او را زنده و قوی نگه داشت و این چیزی است که من و برادران و خواهرانم از او به ارث بردیم و احتمالا هشت نوه او.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر