روبهروی کمپ «موریا» در جزیره «لسبوس» یونان ایستاده بودم و به سروصدای کودکان که انگار بیپناه به حال خود رها شده بودند، نگاه میکردم. از هر سنی، کودکی در حال دویدن بود. تنها یا دست در دست مادری که معلوم نبود در این ازدحام جمعیت، از کجا به کجا میرود. کودکانی که باید در حال فراگیری و آموزش باشند، حالا در جزیرهای حبس شدهاند یا در آتن، چشمانتظار آیندهای نامعلوم هستند.
خیره به کودکان، با نگاهم دنبالشان میکردم که پسربچهای بلیت به دست به سراغم آمد: «خاله بلیت میخری؟» هر بلیت را از ایستگاه اتوبوس شهر ۸۰ سنت میخرید و جلوی در کمپ، یک یورو میفروخت: «چیزی در نمیاد، ولی خب خودش چند تا دونه نان میشه.» ازش پرسیدم مدرسه میرود؟ که گفت: «ثبتنام کردم اما جا ندارند.» یکی از معلمهای مدرسهای خیریه کنارم ایستاده بود: «حدود دو هزار کودک اینجا هست اما فقط برای ۵۰ نفر جا داریم.»
«موریا» جهنم است؛ جهنمی به وسعت یک کمپ با گنجایش حدود چهار هزار نفر که حالا بیش از ۲۰هزار پناهجو را در خود جای داده است. اطراف کمپ، چادرها در جنگل و کوه بنا شدهاند و تصویر کاملی از آوارگی میدهند. آلوده، مملو از بیماری، بازار مواد مخدر، سلاحهای سرد که خریدوفروش میشوند، نبود برق و آب، نوزادان تازه به دنیا آمده، دختران و پسران زیر ۱۸ سال که معلوم نیست قرار است کی و کجا به آرامش و امنیت برسند.
در این میان، برخی سازمانهای حقوق بشری به سرپرستی سازمانی اسراییلی، در مقابل کمپ، مدرسهای بنا کردهاند که به کودکان تدریس میکنند؛ انگلیسی، یونانی، ریاضی و خاطرهنویسی. تنها چهار ساعت در روز. یکی از معلمان این مدرسه میگفت: «میخواهیم مهدکودک هم بنا کنیم اما والدین میخواهند بچههایشان را بگذارند و بروند. درحالیکه این بچهها آسیب دیدهاند و در نبود خانواده ممکن است احساس کنند که رها شدهاند.»
تمامی این هزاران کودک در لسبوس و کمپ موریا، از راه دریایی به این جزیره رسیدهاند. چه از جنگ فرار کرده باشند و چه به هر دلیلی به تصمیم خانواده در این جزیره باشند، وحشت سوار شدن بر قایقهای عموما بادی، گرفتار شدن در امواج دریا و در اختیار قاچاقبر بودن را تجربه کردهاند. تجربهای که به روایت بزرگسالان، لمس لحظه مرگ است. این کودکان از آغوشی به آغوشی دیگر دستبهدست شدهاند تا بالاخره پا بر زمین خشک جزیره گذاشتهاند. حالا اما، همینجا، زیر نظر سازمان ملل و دولت یونان و در مقابل چشمان اتحادیه اروپا، در آلودگی و بیماری، خشونت و مرگ، برای زنده ماندن دستوپا میزنند.
مقابل کمپ موریا، پسری ۱۴ ساله به سراغم آمد. معلم مدرسه دستش را روی شانه او قرار داد و گفت: «میتوانی به آیدا واقعیت را بگویی!» و پسر لب به سخن گشود: «یک ماه پیش برادرم با یکی از دوستانش به سمت دریا رفت. دوستش برگشت اما یک ماه است از برادرم خبری نداریم. شما نمیتوانید کمکی کنید؟ به پلیس و سازمان ملل گفتهایم اما خبری از او نشده. دوستش هم ضدونقیض حرف میزند. یکبار میگوید او غرق شده، یکبار میگوید از هم جدا شدهاند. انگار ترسیده باشد.»
دختری حدودا ۱۲ ساله در سمتی دیگر ایستاده بود. ساکت و سرد، خیره نگاهم میکرد: «حالم خوب نیست. از چند روز پیش که یک نفر را مقابل چشمانم سر بریدند، احساس بدی دارم.»
پسری شاید ۸ ساله که هنوز شیطنت کودکی در چشمانش میدرخشید، جلوی پاهایم پرید: «خاله از کجای ایرانی؟ من هم ایران بزرگ شدم. کرمان بودم. خاله میدونی افغانستانیها رو چهجوری قاچاقی میارند؟ خاله با میخ پشت پاشون رو سوراخ میکنند و با سیم میبندند.» از او پرسیدم که آیا خودش دیده یا کسی را میشناسد که این اتفاق برایش افتاده باشد؟ سری به ناکجا چرخاند و با تردید گفت: «بهم گفتند. قاچاقچی هم ایرانی بوده.»
به سمت مدرسه به راه افتادم. در و دیواری که سعی داشت در بیپناهی این پناهجویان، برای کودکان شادی به همراه داشته باشد. با تنها یک آبنبات میشد روز آن کودکان را مملو از شادی کرد. بچهها مشغول بازی بودند. صدایشان را از گوشه چادری که بنا شده بود شنیدم: «برو جلو. برو جلوتر. زود باش. اگه نری همینجا میمونی و پلیس میگیره.» همانطور که از دور گوش به بازیهایشان سپرده بودم، یکی از پناهجویان که در این مدرسه نگهبانی میداد و جوشکاری میکرد، با لبخند به سراغم آمد: «میدانی اینجا بازی بچهها، قاچاقبری است؟ یکی قاچاقبر میشود، عدهای هم مسافر.»
این کودکان شاهدان و راویان صادق قاچاق انسان هستند. پدر و مادرها هم هرچه در دل دارند مقابل همین کودکان میگویند. به خیال آنکه کودک هستند، فراموش میکنند یا نمیشنوند.
وقتی پای صحبتهای مادران و پدران این کودکان نشسته بودم، همه از کمتوجهی به بهداشت و بیماریهای کودکان گلایهمند بودند. مادری میگفت که کودکش تب شدید داشت اما پزشک به او توصیه کرده بود که آب بخورد. دیگری میگفت کودکش زخمی شده بود، به او هم همین توصیه را کرده بودند.
در ماههای پایانی سال ۲۰۱۹ چندین خبر در خصوص کودکان موریا رسانهای شده بود. کودکی که در کارتنی مقوایی جلوی در ورودی کمپ مشغول به بازی بود و زیر کامیونی رفت که از شدت ازدحام جمعیت، او را ندیده بود. کودکی دیگر که در بخش غیررسمی کمپ، یعنی در چادرهای در جنگل و کوه، از شدت گرسنگی جان باخته بود.
از کودکان در کمپی حرف میزنیم که شب برای آنها به معنای خشونت است یا تجاوز و دزدی. صدای سرفه از همه طرف به گوش میرسد. گاهی هم مسافران از شدت بیماری و نبود دارو میمیرند. و تمامی این وقایع مقابل چشمان کودکانی اتفاق میفتد که قرار بود، کودکی کنند.
داخل کمپ شدم. به همراه یکی از پناهجویان ایرانی، به سمت کانکس مردان مجرد ایرانی رفتم. در میان روایتهایشان گفتند: «اینجا از کودکان برای حمل و پخش مواد مخدر استفاده میکنند. چون زیر سنها را زندانی نمیکنند. برای همین اگر آنها را بگیرند، سریع آزاد میکنند و اتفاقی برایشان نمیفتد.»
درست نیست. این اطلاعات هم مثل بسیاری از اطلاعاتی که در میان پناهجویان رواج دارد، اشتباه است. اگرچه پلیس اگر کودکان زیر سن را برای حمل مواد مخدر بگیرد، آزاد میکند ولی این مساله در پرونده پناهجویی آنها ثبت میشود.
در آتن با پسری برخورد داشتم که سه سال بود در یونان منتظر بود. منتظر رهایی از این کشور و رسیدن به مقصدی که هنوز نمیدانست کجاست. ۱۹ سال داشت. وقتی هنوز ۱۸ ساله نشده بود، او را به خاطر حمل مواد مخدر گرفته بودند. اما حالا که ۱۸ سال را رد کرده بود، هیچ مدرکی نداشت و یک ماه فرصت داشت که با گرفتن وکیل، تلاش کند تا به زندان نیفتد. تا قبل از ۱۸ سالگی او را زندانی نکرده بودند، اما حالا، حبس انتظارش را میکشید.
مادری را دیدم که کودکی هشتساله داشت. بعد از یک سال زندگی در خانههای قاچاقبران و انتظار رسیدن پولی که به قاچاقبر بدهد تا بلکه او و فرزندش را به اروپای غربی برسانند، تصمیم گرفته بود مواد مخدر حمل کند تا بلکه پولی به دست آورد. در تمام مکالماتش کودک هشتساله هم حضور داشت. دست در دست مادرش که در کولهپشتیاش ماریجوانا، کوکایین و قرص حمل میکرد. پرسیدم آیا نمیترسد که بازداشت شود؟ گفت: «بچه همراهم است، سریع آزادم میکنند.»
پدران بسیاری هم هستند که به همراه کودکانشان در انتظار فرصتی برای رفتن هستند. برخی مادرها توانستهاند از یونان بروند، اما کودکانشان همراه با پدران، در خانههای مسافری یا خیابان به سر میبرند. به خانه یکی از پناهجویان در آتن رفتم که تعدادی از پدرها با فرزندانشان زندگی میکردند. مادر کودک که به اروپای غربی رسیده بود، تماس تصویری گرفت اما کودک از صحبت کردن امتناع کرد و مدام با جیغ میگفت: «قهرم. من با تو قهرم.» و پدرش با صدای بلند خطاب به کودک میگفت: «اگر با مادرت قهر کنی، من هم با تو قهر میکنم.» و کودک سراسیمه با فریاد پدرش را صدا میزد، اشک میریخت و میخواست از خانه بگریزد. اما به کجا؟
تمامی این تصویر ناتمام از کودکیهای پناهجویی را میتوان کنار کودک-پناهجویانی گذاشت که در مسیر تنها شدهاند، خانوادهشان را گم کردهاند، ازدستدادهاند یا آنها رفتهاند و این کودکان تنها ماندهاند. در این میان، کودکان بسیاری هستند که هنوز پا به جهان نگذاشتهاند. زنانی که در مسیر پناهجویی باردار میشوند. برخی ناخواسته، گروهی از روی ناآگاهی و عدهای هم برای بهرهمند شدن از امکاناتی که ممکن است نصیبشان شود.
برای چند ساعت پای صحبتهای زن و شوهری نشستم که اعتیاد، همه زندگی پناهجوییشان شده بود. کودک یکسالهشان را به خاطر زندگی در خیابان و بیمکانی، به پرورشگاه داده بودند. کودک را یکبار بیشتر ندیده بودند. حالا زن دوماهه باردار بود. آنهم در شرایطی که به هپاتیت سی مبتلا شده. میگفت: «حاضر نیستم سقطجنین کنم. شاید به خاطر بارداری به من خانهای بدهند. کمپ هم رفتم برای ترک اعتیاد اما گفتند باید از همسرم جدا باشم. من جز او کسی را ندارم. بلکه این کودک ما را نجات دهد.»
به یاد ماه آوریل افتادم. وقتی در مرز مقدونیه و یونان، پناهجویان خیال میکردند که زیر پرچم «کاروان امید» میتوانند مرزها را باز کنند و پشتسر بگذارند و به مقاصد خود برسند. از دور به صف پلیس خیره بودم که مادری با کودکی حدودا ۲ ساله به پلیس نزدیک میشد. اگر دوربینی در چشمان آن کودک وجود داشت، حتما تصاویر وحشت بینظیری به ثبت میرسید. مادر به صف پلیس نزدیک شد، کودک را مقابل سپرهای آنها بالا برد، تکان داد و چندین بار با بدن کودک، به سپرهای پلیس کوبید. به ظاهر اتفاقی نیفتاد، مادر کودک را زیر بغل زد و به سمت جمعیت بازگشت. در وجود آن کودک اما، حتما اتفاقی مهیب رخ داده بود.
در دنیای پناهجویی، کودکان بیپناهترین انسانها هستند. خشونت و خون مقابل چشمانشان تصویر میشود. مثل تکه گوشتی دستبهدست میشوند و بزرگسالان برای لحظهبهلحظه آنها تصمیم میگیرند. چه سیاسیون و چه والدین. در دنیای پناهجویی، انگار که هیچ پناهی برای کودکان نیست.
آنها اگر سرانجام به مقصدی برسند یا در همان یونان بمانند، روحهایی زخمی و چنان سنگین از خود به دوش میکشند که هیچ معلوم نیست این بار سنگین کجا و بر چه زمینی و در چه زمانی، پایین نهاده میشود.
شما هم میتوانید خاطرات، مشاهدات و تجربیات خود از قاچاق انسان، پناهندگی و مهاجرت به اشتراک بگذارید. اگر از مسئولان دولتی یا افراد حقیقی و حقوقی که حق شما را ضایع کردهاند و یا مرتکب خلاف شدهاند شکایت دارید، لطفاً شکایتهای خود را با بخش حقوقی ایران وایر با این ایمیل به اشتراک بگذارید: info@iranwire.com
روایتهای آیدا قجر از پناهجویان در یونان را بخوانید:
روایت چهاردهم؛دنیای پناهجویی در یونان در نگاهی گذرا
روایت پانزدهم؛آرش همپای: پناهجویی در یونان گروگانگیری است
روایت شانزدهم؛ خاطرات چند کودک پناهجو؛ سه ساعت در صندوق عقب ماندیم
روایت هفدهم؛ زن باردار افغانستانی: یونان مردابی برای پناه جویان است
روایت هجدهم؛رضا: مرزها با گذشتن از جغرافیاهای مختلف تمام نمیشوند
روایت نوزدهم؛کمپهای اطراف آتن؛ اینوفتیا و مالاگاسی
زندگی پناهجویی در یونان؛ با مرد اچآیوی مثبت همبستر میشویم تا از جزیره نجات پیدا کنیم
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر