«محمد مصطفویفر» افسر متخصص پدافند هوایی ایران در زمان جنگ ایران و عراق بود. او صاحب رکورد ساقط کردن بیش از ۱۰۰ هواپیمای جنگی عراق، طی هشت سال نبرد ایران و عراق است که رکوردی بیسابقه به حساب میآید.
در ارتش ایران به محمد مصطفویفر، لقب نابغه عملیات شناسایی هواپیماها و موشکهای عراقی داده بودند. مجموعه خاطراتش در کتابی ۳۹۸ صفحهای به نام «شلیک به آسمان» به قلم «ابراهیم زاهدی مطلق» جمعآوری شده است.
در این کتاب توضیح داده شده که او چگونه از صدای موتور هواپیماها یا از روی تعداد شلیک موشکها، مدل جنگندههای عراقی را تشخیص میداد.
در بخشی از کتاب خاطرات محمد مصطفویفر که بیش از یک دهه پیش منتشر شده است، به خاطراتی برخورد میکنیم که بیارتباط با حالوروز امروز ما نیست؛ شلیک موشک پدافند به یک هواپیمای مسافربری. او سالها قبل گفته بود که دستور گرفته بهسوی هواپیمای مسافربری شلیک کند. این داستان را تا پایان بخوانید و بعد متوجه شوید که یک شلیک پدافند هوایی تهران، چگونه میتوانست سرنوشت یک کشور را تغییر دهد.
کتاب شلیک به آسمان؛ فصل سوم
۱۴مهر۱۳۵۹، تیم استادان پدافند به سایت ۴ آمده بودند. آنها کارها را زیر نظر داشتند و بیشتر بررسی میکردند. استاد بودند و احترامشان هم بر همه واجب و تجربهشان هم از همه بالاتر بود. ما پرسنلی بودیم که از دزفول و بوشهر آمده بودیم، اما آنها حرف اول و آخر را میزدند.
آن روز ما مشغول آماده کردن یک قسمت بودیم آخرین مراحل تست را میگذراندیم که وارد سیستم کنیم. ساعت حدود ۲ بعدازظهر بود و ما درحال انجام تست بودیم که ناگهان «تقی زاهدیان» که از استادها بود از کنار سکوی پرتاب موشک داد زد: «میگ، میگ، میگ عراقی.»
من بر اوضاع مشرف بودم و داشتم کارها را هماهنگ میکردم. رسول طارمی هم پشت دستگاه نشسته بود و میتوانست شلیک کند. بقیه هم سر جای خودشان بودند و در حال تست بخش دوم. این صدا که آمد، رادار را نگاه کردم و دیدم در مرکز صفحه رادار، حدود دو یا سه کیلومتری، یک هدف در حال فرار است. به رسول طارمی خبر دادم. فهمیدم میگ عراقی است که از روی سایت در حال گذر است. بخش اول کار را رها کردم و به بخش دوم چسبیدم. افسر مسوول هاگ مادر (T.C.O) هم داشت با رادار مادر تماس میگرفت که بگوید هواپیما به بالای سر ما رسیده است. به رسول گفتم: «رسول. میگ عراقی را بگیر.»
برای اولین بار بود که این اتفاق افتاد؛ دیدم انگار مشکلی دارد. ناگهان گفت: «تو بنشین پشت دستگاه» هرچند خودش استاد بود و مسلط به کار، اما دیدم وقت نیست و بهسرعت «هدست» را از طارمی گرفتم و گذاشتم روی سر خودم و جایش نشستم. رادار را چرخاندم سمت هواپیما.
هواپیما هنوز به چهار پنج کیلومتری ما نرسیده بود که صدای موتور هواپیما را گرفتم و لاک کردم. بعد گفتم: «ریزوم بده» یعنی ضامن را آزاد کن تا موشک آزاد شود. باید اینجا یادآوری کنم که موشکهای آمریکایی خیلی ایمنی دارند؛ یعنی تمام مسائلی که میتواند ایمنی کامل را در یک درگیری، به سیستم نفرات و یک موشک بدهد، در آنها رعایت شده است.
تقی زاهدیان که گوشی داشت و میتوانست با من صحبت کند، هدف را گرفت و من هم رفتم روی هدف؛ اما نمیتوانستیم اجازه شلیک را از رادار مادر بگیریم.
این ناهماهنگیها باعث میشد اجازه شلیک را به ما ندهند. هواپیما حالا حدود دوازده کیلومتر جلو رفته بود و ما هنوز شلیک نکرده بودیم. در ضمن هواپیما وقتی داشت از بالای سر رادار رد میشد، مقدار زیادی چف (نوارهای آلمینیومی که رادار را کور میکند) بالای سر ما ریخت؛ اما قبل از ریختن این چفها، من هواپیما را لاک کرده بودم و شرایط برای شلیک و سرنگونی فراهم بود.
میگ عراقی از طرف کرج میآمد. کارخانه «ایران ناسیونال» را بمباران کرده بود. یک موشک هم به هلیکوپترسازی زده بود و داشت فرار میکرد.
من روی رادار سه هواپیما داشتم. دو تا سمت کوههای بیبیشهربانو و یک هواپیما هم سر گردنه خاوران که مسیرش را تغییر میداد. من لاک را حفظ کردم ولی اجازه شلیک نداشتم. همه اینها در شرایطی بود که هواپیماها دور میشدند و من لحظهبهلحظه، زمان طلایی را از دست میدادم. زمان برای ما بهشدت مهم بود. بچهها هر چه با رادار مادر تماس میگرفتند و توضیح میدادند جوابی نمیگرفتند.
تا اینکه وقتی هواپیما به دوازده کیلومتری رسید، اجازه شلیک صادر شد و من موشک را شلیک کردم. هواپیما دقیقا در آخرین خط رادار من بود و موشک پرواز کرد. هواپیما برای اینکه از دید رادار دور شود در ارتفاع پشت پرواز میکرد. بعد از گردنه خاوران آنقدر ارتفاع کم کرده بود که سطح سایت هم پایینتر رسید. سایت ما (سایت ۴) روی ارتفاعات قرار داشت. هواپیما داشت به سمت عراق میرفت و طبق برنامه سیستم هاگ، بازهم این موشک باید از بالا روی سر هواپیما فرود میآمد. دقیقا به همین دلیل اسمش هاگ به معنی عقاب است.
حس میکردم هواپیما از دست من فرار کرده است. با دقت به صدای موتور هواپیمای عراقی گوش میدادم که ناگهان صدای آنتن رادار با صدای هواپیمای دیگری قاتى شد. دیگر کاری از دست من برنمیآمد. حتی نمیتوانستم روی رادار پیدایش کنم. در همین لحظات چند نفر از پرسنل داخل آمدند و پرسیدند میگ را زدی یا نه؟ نمیتوانستم جواب قطعی بدهم. سعی میکردم از طریق «هدست» صدای انفجار را بشنوم.
اصل مطلب و اتفاق بزرگ اما بعدازاین است. در این هول و هراس بودیم که آن هواپیما از دستمان فرار کرده یا نه که رادار مادر کرج به هر دلیلی که من نمیدانم چه بود، گفت هرچه در هوا میبینید بزنید.
من با دیدن هواپیمای جدید (که از قبل صدایش در رادار شنیده شده بود) سر رادارم را چرخاندم سمت هواپیما. همه نفرات آماده درگیری بودند. بهسرعت ضامن آزاد شد و موشک را شلیک کردم. گردوخاک به آسمان رفت. پس از شلیک موشک، تازه صدای موتور هواپیما را در گوشیام شنیدم. تیم صدا با صدای هواپیمای قبلی فرق داشت. صدای این هواپیما به من میگفت که من جت نیستم.
من صدای جت را خوب میشناختم. همه این اتفاقات در کمتر از دو دقیقه افتاده بود. بعد از شلیک موشک، هفت هشت فاکتور از ذهنم عبور کرد. عاملش هم صدای متفاوت موتور هواپیما بود. متوجه شدم که صدایی که میشنوم، صدای موتور ملخی یک هواپیما است که به سمت ورامین فرار میکند. اگر این جنگنده عراقی بود، نباید به سمت ورامین میرفت، بلکه باید بهسرعت سمت عراق برمیگشت. دیگر اینکه سرعت هواپیما روی رادار ۴۵۰ کیلومتر در ساعت بود. درحالیکه هواپیماهای دشمن زیر هزار کیلومتر حرکت نمیکردند. فاکتور بعدی اینکه درشتی هدف در صفحه رادار برایم عجیب به نظر رسید. یک میگ عراقی نمیتوانست تا این حد بزرگ و حجیم باشد.
فقط در یک لحظه فکری به ذهنم رسید و اینکه شاید این «توپولف» باشد. من تا آن زمان توپولوف ندیده بودم و حتی صدایش را از رادار نشنیده بودم. فقط میدانستم که یک هواپیمای ملخی است. با خودم کلنجار میرفتم و به صفحه رادار خیره شدم؛ درمانده و متاثر بودم و نمیدانستم باید چه کنم. فرصتی هم نبود.
بچهها در حال تکبیر فرستادن بودند که قرار است بهزودی دومین هواپیمای عراقی را هم بزنیم. من به لحظهای فکر میکردم که هواپیما منهدم میشود. ناگهان فریاد زدم: «این هواپیمای C130 خودمان است» هیچکس در آن شلوغی و فریادها صدای مرا نشنید. دوباره فریاد زدم: «به خدا قسم این هواپیمای C130 خودمان است. میخواهم موشک را دیستروی (خودکشی) کنم»
این فریاد من همه را ساکت کرد. کافی بود دکمه دیستروی کودینگ را فشار دهم تا موشک در آسمان خودکشی کند. بازهم فریاد زدم: «کاری بکنید. این هواپیما خودی است» زمان کم بود و کسی جرات نداشت حتی حرف بزند. دستم روی دکمه شکستن لاک و خودکشی بود و میخواستم بزنم. من داد میزدم این هواپیما مسافربری است، زن و بچه ما در هواپیما هستند، موشک الان به هدف میخورد. کسی حرف نمیزد. همه نگاه میکردند.
فقط با خودم تخمین زدم که موشک هنوز نرسیده و هواپیما را باید نجات دهم. یک افسر در اتاق عملیات بود که به گمانم اسمش ستوان رحمت بود یا شاید ستوان حجاریان؛ یادم نیست دقیق. یادم است او گفت که از «قاسم مقدم» چند دقیقه پیش شنیده یک هواپیمای C130 را دیده که سمت تهران میآید.
دستم روی دکمه بود. وقتی حرفش را شنیدم با اطمینان دکمه را زدم. موشک در هوا منفجر شد. هنگام انفجار موشک، قارچی از دود در هوا مشاهده میشود. بچههای پرسنل سایت ۴ که بیرون بودند دوان دوان آمدند و پرسیدند: «محمد زدی یا نه؟» گفتم: «دیستروی کردم» گفتند با کدام دستور چنین غلطی کردی؟» گفتم: «به تشخیص خودم»
همین مکالمات بین افسران رادار مادر و افسر BCC رد و بدل شد. آنها هم داد و بیداد میکردند که چه کسی دستور داد؟ در آن شرایط بحرانی، میشنیدم که میگفتند «مچ یک خائن را گرفتیم»
بدون آنکه بفهمم به دژبانی سایت ۴ دستور دادند که این آدم حق بیرون رفتن ندارد؛ یعنی من غیررسمی بازداشت شده بودم اما خبر هم نداشتم. آن هواپیما هم دیگر از برد ما خارج شده بود و امکان لاک دوباره وجود نداشت. تصمیم من در چهل یا پنجاه ثانیه اتفاق افتاد.
درمانده و با اعصاب آشفته به اتاق خودم آمدم تا چند لحظه استراحت کنم. رفتوآمدهای مشکوکی هم به اتاق ما شروع شد که من را نگران میکرد. فضای مناسبی هم در کشور نبود. آن زمان خرابکاری منافقان (مجاهدین خلق) فضای ناامنی در کشور درست کرده بود. به همین دلیل کم کم داشتم حتی به کار خودم هم شک میکردم.
اما ساعت هشت شب همهچیز تغییر کرد. آن هواپیما که از موشک ما نجات پیدا کرده بود، رفت و در فرودگاه اصفهان نشست. خلبان آن همه چیز را توضیح داد. گفته بود که فهمیدم یک موشک از سایت ۴ به سمت ما شلیک شد ولی در نزدیکی هواپیما خودکشی کرد. آن وقت همه فهمیدند که تصمیم من درست بود.
از من بهصورت حضوری و تلفنی قدردانی کردند. صبح روز بعد حجتالاسلام «معادیخواه» که آن زمان نماینده مجلس بود با یک سرهنگ (فکر کنم سرهنگ افشار فرمانده پدافند هوایی) سراغ من آمدند. سرهنگ درجهام را پرسیدم. گفتم: «گروهبان یکم» گفت از همینالان درجه استواریات را بزن. گفتم: «اگر دیشب نمیتوانستم ثابت کنم و قبل از اعتراف خلبان مرا اعدام میکردید چه؟»
روز بعد درجه دادند و تشکر کردند. گفتند تعدادی از مسوولین رده بالای نظام و بیش از بیست نماینده عالیرتبه مجلس در هواپیما بودند. گویا هواپیما از جنوب میآمد و وقتی متوجه درگیری هوایی در آسمان تهران شد، اجازه فرود نگرفت و به سمت اصفهان دور زد. در این شرایط به من هم دستور دادند که یک موشک سمتش شلیک کنم.
مهمترین مسافر آن پرواز، آیتالله «علی خامنهای»، رهبر کنونی جمهوری اسلامی ایران و «حسن روحانی»، رییسجمهور کنونی ایران بودند.
هرگز مشخص نشد چرا پدافند مادر، دستور حمله و آتش به هواپیمای مسافربری C130 را صادر کرد، اما مشخصا تصمیم شخصی محمد مصطفویفر، در خودکشی موشک، جان سران آینده نظام جمهوری اسلامی ایران را نجات داد.
داستان قرارداشتن آیتالله علی خامنهای از کتاب «شلیک به آسمان» حذف شد. مهمترین دلیل این حذف، علاقه شخصی رهبر جمهوری اسلامی، برای گردآوری تمامی اتفاقات پیرامون خودش در کتابی است که احتمالا باید پس از مرگ او منتشر شود.
سال ۱۳۸۰ علی خامنهای به سفارش یکی از اطرافیانش با کتاب «من او» نوشته «رضا امیرخانی» آشنا میشود. مطالعه این کتاب و بعد مرور آثار دیگر این نویسنده جوان که فرزند «محمدعلی امیرخانی» و از نزدیکان حزب جمهوری اسلامی محسوب میشد، علی خامنهای را برآن داشت تا رضا امیرخانی را با خود به سفر سیستان و بلوچستان ببرد. نتیجه این سفر، به درخواست بیت رهبری، کتابی بود به نام «داستان سیستان» که سال ۱۳۸۲ منتشر شد. امیرخانی در این کتاب، با نثری حیرتانگیز، سفرنامهای برای علی خامنهای نوشت و پسازآن بیش از قبل به بیت رهبری نزدیک شد.
روایتهایی پسازآن وجود داشت که علی خامنهای بهصورت پنهانی، در حال بازگویی خاطراتش برای رضا امیرخانی است؛ اما سال ۱۳۸۹ و با شقه شدن بخشی از باورهای نظام، این نگارش کندتر شد.
طی سالهای اخیر، ممانعتهای بسیاری در زمینه بازگویی بخشهایی از زندگی واقعی رهبر جمهوری اسلامی صورت گرفته است. بهصورت نمونه «محمود خسرویوفا»، رییس کنونی کمیته پارالمپیک ایران و یکی از نزدیکترین چهرهها به علی خامنهای، هرگز خاطرات خود از چگونگی نجات دادن رهبر کنونی ایران را در ماجرای بمبگذاری و ترور نافرجام ششم تیرماه سال ۱۳۶۰ بیان نکرده است.
بر اساس مشاهدات تاریخی، علی خامنهای پس از انقلاب، لااقل دو بار از مرگ حتمی گریخته است. یک بار مهرماه سال ۱۳۵۹ و از موشک پدافند هوایی ایران و بار دیگر از بمبگذاری مسجد ابوذر تهران.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر