بعد از ماهها جنجال، سرانجام دیوان عالی کشور حکم قصاص دو متهم به قتل «علیرضا شیرمحمدعلی» را تأیید کرد. تأیید این حکم در حالی رخ داد که پیش از آن مادر علیرضا شیرمحمدعلی خواستار مجازات مسوولان زندان شده بود اما در رأی دیوان عالی کشور هیچ اثری از مجازات این مسوولان وجود ندارد.
خرداد ماه ۱۳۹۸، علیرضا شیرمحمدعلی به دست دو زندانی شرور در زندان «فشافویه» با بیش از ۵۰ ضربه با قطعهای تیز به قتل رسید. او تیر سال ۱۳۹۷، به دنبال فعالیت در یک گروه تلگرامی بازداشت و به زندان «اوین» منتقل شده بود.
شیرمحمدعلی چند روز بعد از بازداشت، به زندان تهران بزرگ یا فشافویه منتقل شد. او در همان زندان توسط دو زندانی شرور مورد ضرب و جرح قرار گرفت و جان داد.
«مهناز سرابی»، مادر این زندانی سیاسی تصاویر و عکسهای فرزند خود را از دوران کودکی تا زمان مرگ او در اختیار «ایرانوایر» قرار داده است. متن زیر حاصل گفتوگو با مادر علیرضا است. او همه خاطراتش با علیرضا را مرور میکند؛ از لحظه تولد تا مرگ.
- ۱۵ شهریور ۱۳۷۶ تولد علیرضا بود؛ در بیمارستان «میرزا کوچکخانِ» خیابان «ولیعصر». خانه ما در «نازیآباد» تهران، ایستگاه «ورزشگاه»، خیابان «بشرحقخانه» بود. دوران بچگی علیرضا کنار من در خانه گذشت. در خانه سرگذشت امامان را برایش تعریف میکردم. احترام زیادی برای امامان قائل بود. در زندان هم که بود، به من میگفت نذر «شاهعبدالعظیم» کردهام، برو به جای من نذر را ادا کن. بعدها اتهام توهین به مقدسات را در دادگاه به او وارد کردند! کلاس سوم ابتدایی که بود، علیرضا را در یک کلاس تکواندو ثبت نام کردم. همان سال در منطقه نفر اول مسابقات شد. کلاس چهارم هم که بود، با آن هیکل کوچیکش، بدون اجازه مربیهای شنا، می پرید توی چهار متری استخر. مربیاش میگفتن جسارت علیرضا ما رو خسته کرده.
- علیرضا هشت ساله بود که پدرش ما را ترک کرد و رفت. همیشه حسرت این را به دل داشتم که به من بگه: «مهناز»، برویم بیرون تفریح، یا یک ساندویچ بخوریم. پدر علیرضا یک بار قلک او را شکست و پولش را خرج خودش کرد. علیرضا تا سالها این کار پدرش را یادش بود. چند وقتی هم من در یک تالار عروسی کار میکردم. پدر علیرضا برای رساندنم با موتور به تالار، ازمن کرایه میگرفت. یک بار علیرضا دم در تالار به من گفت: مامان برایت کادوی روز زن گرفتم. بیا کرایه ماشین بابا را بده، بهش بدهکار نباشی. علیرضا از بچگی خشم زیادی از پدرش داشت. بعدها پدرش بارها زنگ زد که با اوصحبت کند ولی اون حاضر به صحبت نشد.
- سال ۱۳۹۱ دیپلم کار و دانش را در رشته تعمیرات موبایل گرفت. همان روزها خانه ما به خاطر ناتوانی در پرداخت اجاره، به پاکدشت منتقل شد. یک خانه ۴۰متری فاقد سند را خریدیم. علیرضا در دانشگاه، در رشته طراحی ماشینآلات سنگین قبول شد اما به علت مشکل مالی نتوانستم او را ثبتنام کنم.
- اولین شغل علیرضا بعد از گرفتن دیپلم، فروشندگی لباس در خیابان «بهار شیراز» تهران بود. در همان دوران علیرضا با فاصله طبقاتی آشنا شد و این موضوع او را آزار میداد. ظاهراً یک مذهبی پولدار به کسی پول داده بود تا نمازهای قضای او را بخواند. علیرضا میگفت این چه طور اعتقادی است که میشود آن را با پول خرید؟ مدتی بعد صاحب مغازه، علیرضا را به عروسی فرزندش دعوت کرد. پسرم به او گفت نمیتوانم بیایم چون مجبور بود لباس و کادو بخرد. اما من انگشترم را به علی دادم تا به عنوان هدیه با خود ببرد. علیرضا که از عروسی برگشت، از پولهای خرج شده حیرت کرده بود. میگفت اینها هم دنیا را دارند، هم آخرت را.
- سال ۱۳۹۵ عاشق یک دختر شیرازی شد. میخواست با او ازدواج کند که امکان مالی آن را نداشت. بعدها در دفتر خاطراتش نوشت تلاش کردم «...» را فراموش کنم اما او هر شب به خوابم میآید. هر جا هستی، زندگی خوبی داشته باشی.
- تیر ماه سال گذشته به خاطر بحث با یک روحانی در یک گروه تلگرامی کوچک، علیرضا را دستگیر کردند. من آن زمان یک گوشی ساده داشتم و از تلگرام چیزی نمیدانستم. ماهها قبل از بازداشت، علیرضا به خواندن قرآن علاقه خاصی پیدا کرده بود. سه جلد قرآن خرید و به خانه آورد. مرا صدا میزد و میگفت بیا ببین برای یک آیه در سه جلد قرآن، سه ترجمه مختلف نوشتهاند.
- روز دستگیری علیرضا، او داشت به مغازه گیم نتی که در آن کار میکرد، میرفت. همه جزییات آن روز را به یاد دارم. از او خواستم برای املتی که میخواستم درست کنم، روغن بخرد. بارها گفته بود هوس مرغ کرده است اما نمیتوانستم درست کنم. حالا حتی از دیدن مرغ هم متنفرم.
- علیرضا که از خانه بیرون رفت، «سربازان گمنام امام زمان» یا همان وزارت اطلاعات با دو ماشین وارد کوچه شدند. قبل از بازداشت علیرضا، به منزل همسایه ما رفتند و تمام دار و ندارش را به هم ریختند. بعد وارد مغازه گیم نت شدند و او را با خود بردند به جایی که نمیدانستم کجا است. دو روز بعد تماس گرفتند و گفتند علیرضا در زندان اوین است. چند روز بعد هم به دلایلی که هنوز معلوم نشده است، او را به زندان فشافویه منتقل کردند. هشت ماه هم در زندان فشافویه ماند. وقتی در دادگاه انقلاب از مسوول دفتر قاضی «محمدمقیسه» پرسیدم چرا بچهام را به فشافویه بردید، گفت فکر کردی هر کس سر از تخم درآورد، به اوین میرود؟»
- در دادگاه بدوی علیرضا به قاضی گفت مادرم تصادف کرده است و نمیتواند برای ملاقاتم تا فشافویه بیاید. درخواست کرد به زندان اوین منتقل شود. مقیسه گفت خب به جهنم که تصادف کرده است. علیرضا با چشم غره به قاضی نگاه کرد. قاضی هم گفت به خاطر همین چشم غره، هر دو حکم پنج سال و سه سال زندان را به اجرا میگذارم.
- میگفتم پسرم در فشافویه تامین جانی ندارد. به من از زندان زنگ زده و گفته است یکی را در همین بند کشتهاند. آقای «تیرتاشیان» اتهام مالی داشت که همان قاتلهای علیرضا او را کشته بودند. روز بعد از این اتفاق، علیرضا با وحشت به من زنگ زد. میگفت کف سالن پر از خون است. خود مأموران سالن به دو قاتل، مواد مخدر داده بودند. تا سه ماه بعد از انتقال پسرم به فشافویه، امکان هیچ تماسی با او نداشتم. حتی بعد هم که امکان تماس فراهم شد، علیرضا در تماسهایی که میگرفت، میگفت هرگز اجازه نمیدهم تو در این جهنم به دیدنم بیایی. اسم پسرم را در تلفن همراهم «عشق مامانش» ثبت کرده بودم. هنوز هم منتظر تماسش هستم که زنگ بزند و بگوید همه این روزها خواب بودند.
- امیدوار شده بودیم بعد از دادگاه تجدیدنظر، در هجدهم تیرماه علیرضا آزاد شود. بعد از دادگاه بدوی، در رفت و آمدهایی که برای تخفیف مجازات داشتیم، قول دادند حکم پنج سال زندان علیرضا اجرا نشود و حکم سه سال او هم با پابند در بیرون از زندان به اجرا درآید. وقتی بعد از سلاخی علیرضا از قوه قضاییه به دیدنم آمدند، گفتم من صدای آقای «خامنهای» را در گوشی خود دارم که میگوید اگر عکس من را هم پاره کردند، شما چیزی نگویید، بچه من چه جرمی کرده بود که او را سلاخی کردید؟ مجازات بچه من ۵۰ ضربه چاقو بود؟ من در سردخانه ماهیچه قلب علیرضا را به چشم دیدم.
- روز حادثه پولی را جور کرده بودم که با کاروان برای زیارت به مشهد بروم. به قم که رسیدیم، ماشین یک باره دور زد و به سمت تهران برگشت. گفتند ماشین خراب است و به مشهد نمیرسد. در چشمان مسافران دیدم که ناراحت هستند اما دلیل آن را نفهمیدم. به ترمینال در تهران که رسیدیم، دیدم خانواده خواهرم به استقبالم آمدند. به دلم شور افتاد. گفتم چه شده؟ خواهرم گفت علیرضا مریض شده و در بیمارستان بستری است. در راه که مسیر را از بیمارستان عوض کردند، دلم ریخت.
- تابلوی سردخانه «بهشت زهرا» را که دیدم، لباس خواهرم را در تنش پاره کردم. داد میزدم که بگویید چه شده است؟ در سردخانه ملحفه را که از سر علیرضا پایین کشیدند، هنوز چشمهای پسرم باز بودند. لبهایش کبود و صورتش غرق خون بود. شوکه شدم. در چشمانش «ها» میکردم. چشمانش بسته نمیشدند. چشمهای بچهام باز بودند. هنوز هم چشمهای علیرضا باز هستند و بیعدالتیها را میبیند.
*ایران وایر در هر زمان آمادگی انتشار صحبتهای پدر علیرضا شیرمحمدعلی را دارد.
مطالب مرتبط:
گزارش یک قتل؛ علیرضا شیرمحمدعلی در زندان فشافویه کشته شد
مادر علیرضا شیرمحمدعلی: قاتلان فرزندم سرخود نبودهاند، دستور داشتهاند
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر