یک روز از کوه چند صد متری میپرد، روز بعد با ویلچر از وسط ریشههای عظیم درختان «آمازون» عبور و شباهنگام خیابانهای تاریک و کوچههای پر از چاله چوله ریودوژانیرو را گز میکند. او مرد کارهای سخت و لحظههای دشوار است. البته میگوید کم نبوده که واقعا ترسیده است؛ مثل آن روز حوالی دریاچه نمک بولیوی، وقتی در حاشیه یک روستای دورافتاده، ویلچرش شکست و هیچ ایدهای برای تعمیر و بازآفرینی آن نداشت.
«محمد مقدم شاد» متولد ۱۳۵۵، با وجود بیماری دیستروفی عضلانی پیشرونده، مصمم شده است قبل از این که قدرت دستانش را هم از دست بدهد، دنیا را بگردد. «چالشی با ویلچر»، سفری است که با وجود همه پیچ و خمها و دشواریهایش، فقط با یک کوله و به روش «کوچ سرفینگ» یا میهمان شدن و اقامت در خانههای مردم پیش رفته است.
با این که پزشکان از تمام شدن توان عضلات و بیماری پیشروندهاش میگویند اما او سرشار از انرژی و شادی است. البته خودش میگوید همیشه تا این حد امیدوار نبوده است: « ۱۹ ساله بودم و سرشار از شور و میل به زندگی. دانشجوی مهندسی شیمی دانشگاه تهران بودم با یک عالمه رویا. یک روز دیدم بالا رفتن از پلهها برایم دشوار شده است. به تدریج که جریان ضعفم جدی شد، به دکتر مراجعه کردم و فهمیدم به بیماری ژنتیکی نادری مبتلا هستم. شوک ویرانگری بود؛ آن قدر که به خودکشی هم فکر کردم و در نهایت سه سال متوالی به جنگلهای شمال پناه بردم.»
محمد هرگز آن روز را فراموش نکرده است؛ روزی که پزشکش در مورد بیماری به او اطلاعات جامعی داده بود: «از آن روز ۲۰ سالی میگذرد. تمام مسیر برگشت به خانه و در حال رانندگی گریه میکردم و میگفتم امکان ندارد، چرا من بین میلیونها انسان؟ فکر میکردم خودم ماجرای زندگیم را تمام میکنم و به هیچ عنوان روی ویلچر نمینشینم. برایم قابل پذیرش نبود که راه درمانی وجود نداشته باشد.»
اما او به تدریج بیماری را از تهدیدی جدی به یک فرصت تبدیل کرد. خودش میگوید: «بیماری مسیر زندگیام را تغییر داد. شاید اگر ویلچر نبود، خیال میکردم فرصت زیادی برای بازیابی آرزوهایم دارم. اما بیماری باعث شد به فکر ایجاد یک چالش جدی بیفتم و مرا به مسیر رشد و آموزش دوباره هدایت کند.»
او از مبهمترین جای جهان کوچکش شروع میکند: «همیشه امریکای جنوبی برایم یک جای دور و ناشناخته بود. نه زبان اسپانیایی میدانستم و نه کسی را میشناختم. با همسرم حرف زدم و او به معنای واقعی کلمه پشتم ایستاد. ماشینی که ویلچر هر دومان در آن جا میگرفت را فروختیم، پولها را تبدیل به دلار کردم و یک بلیت برای بولیویا گرفتم. بلیت را قبل از این که ویزا بگیرم، خریدم و به بقیه ماجرا فکر نکردم. ویزای من دقیقا یک روز پیش از باطل شدن بلیتم تایید شد.»
محمد سفرش را از استانبول شروع کرد. خودش را پرتاب کرده وسط یک فضای ناشناخته و معجزه از همین جا شروع شده بود: «اثری از افسردگی در من نماند. چالشهای جدید، فضای ناشناخته، خطرکردنها و... اولش با یک چمدان و یک کوله شروع کردم اما به تدریج متوجه شدم باید سبکبار باشم. همه وسایلم را در طول مسیر راه بخشیدم و بارم را تبدیل کردم به یک کوله سبک. به تدریج یاد گرفتم چهطور میتوانم اتوبوس سوار بشوم و برای کمک گفتن از آدمهای در طول مسیر، خجالت نکشم. کاری که امروز انجام دادم، سال پیش برایم قابل تصور نبود. همین امروز که با شما حرف میزنم، تا این لحظه، شش اتوبوس و سه مترو عوض کردهام.»
مردم از او میپرسند تنها سفر میکند؟ پاسخ محمد آنها را متعجب میکند. او تا این جا، مکزیک، کوبا، اکوادار، پرو، بولیوی، کلمبیا و برزیل را پشت سر گذاشته و حالا منتظر ویزای شیلی است.
یکی از مشکلات عمده محمد، سفر با پاسپورت ایرانی و بسته بودن دروازه برخی کشورها به رویش است: «دلم میخواست بعد از مکزیک به گواتمالا و کارستاریکا سفر کنم اما برای من به عنوان یک ایرانی دریافت ویزا آسان نبود. وارد هر کشوری شدم، حتی اگر نفر اول صف بودم، نگهم میداشتند و به دقت در مورد هدف سفرم سوال میکردند.»
اولین بار محمد ایده راهاندازی «انجمن باور» را که برای تغییر نگرش و ایجاد فرهنگ صحیح برخورد با معلولیت و احقاق حقوق شهروندی افراد دارای معلولیت تلاش میکند، عملی کرد.
او بعد از بیماری، از دانشگاه انصراف داد اما چندی بعد که توانست از نو خودش را بازیابد، تحصیلاتش را در زمینه روانشناسی ادامه داد و تا مقطع کارشناسی ارشد پیش رفت. شاید برای همین هم تسلط به علم روانشناسی در مقاطع خطر به دادش رسیده است :«روزی که ویلچرم در حاشیه دریاچه نمک بولیوی، حوالی یک روستای دورافتاده شکست، اوایل سفرم بود. شوکه بودم و نمیدانستم چهطور خودم را نجات بدهم. یادم افتاد به توصیههای خودم وقتی به دیگران مشاوره روانشناسی میدادم؛ این که وقت بحران تصمیم نگیرند و آرام باشند. از مردم خواستم کمکم کنند تا جا به جا بشوم و همان حوالی توی یک کافه نشستم. یک کاپوچینو سفارش دادم و با خودم گفتم فقط کافی است شروع کنم به لذت بردن از کاپوچینو.»
محمد در طول این سفر طولانی، با فراز و فرودهای بسیاری مواجه بوده است: «معمولا با دستشویی مشکل دارم. در امریکای جنوبی، اغلب درهای دستشوییها کوچک هستند و ویلچر از آنها رد نمیشود. اما سعی کردهام خلاقیت به خرج بدهم و از دستشویی فروشگاههای بزرگ که امکانی برای افراد دارای معلولیت دارند، استفاده میکنم.»
محمد یا «آقای شاد»، میخواهد پیش از کاهش قدرت عضلاتش، به همه رویاهایش دست پیدا کند. او مرزی برای این رویاها قائل نیست. معتقد است هر کاری که یک انسان تا به حال انجام داده است، از دست او هم برمیآید. او الگوی سفرش را از کارتون «ممل» و عموی جهانگردش گرفته است.
محمد در مورد تامین هزینههای سفرش میگوید: «به این که مردم میگویند سفر کردن به خاطر هزینههایش قابل دستیابی نیست، باور ندارم. در طول سفر به روش کوچ سرفینگ پیش رفتم. یک عده داوطلب مهربان از دل همین مردم عادی جامعه هستند که از مسافرها به رایگان در خانههایشان پذیرایی میکنند و یک عده متقاضی هم هستند که به جای اقامت در هتل پنج ستاره، ترجیح میدهند با مردم معمولی و کف جامعه مراوده کنند، بنشینند گوشه آشپزخانه گرم یک زن یا مرد مکزیکی و از غذای واقعی مردم، شادیهایشان، غمهایشان و پیچ و خم فرهنگهایشان بدانند. یک جور فرصت بینظیر برای بازیابی و مرور فرهنگ ملل. من یاد گرفتهام چهطور آنها را دوست داشته باشم و عقایدشان را بیهیچ تعصبی بپذیریم، از غذاهایشان بخورم و با آنها بیهیچ آشنایی سابقی گفتوگو کنم.»
او با این که روزهای اولی که از بیماری خود مطلع شده، خیال میکرده باید به زندگیاش خاتمه بدهد، الان زندگی را دوست دارد: «با خودم میگفتم اگر کارم به جایی رسید که ویلچرنشین شوم، خودم تمامش میکنم. اما الان دو سال است روی ویلچر مینشینم و از زندگیام راضی هستم. امروز به خودم میگویم اگر روزی استقلالم را در دستشویی رفتن از دست بدهم، شاید نخواهم ادامه بدهم. اما باز هم مطمئن نیستم در آینده چه خواهد شد. فعلا تمام تمرکزم روی چند سال باقیمانده است. نمیخواهم غصه بخورم که چرا بین هر یک میلیون نفر، این من هستم که درگیر بیماری شدهام.»
او سفرنامهها و تصاویرش را در کانال تلگرام و اینستاگرامش به اشتراک میگذارد: «اتفاقات زیادی برایم میافتد که گمان میکنم ارزش دلبستگی و شادی را دارد و باید با دیگران سهیمش کنم. مردم ایران این روزها به خاطر فقری که درگیر آن هستند، در شرایط سخت به سر میبرند و من از درست کردن یک ویترین برای به رخ دیگران کشیدن به شدت پرهیز میکنم. خودم شرایط مردم را درک میکنم. سفر برای من راحت نیست. آن چه برایم رخ میدهد، شاید برای دیگران ترسناک باشد. اما گمان میکنم اتفاقات زیادی برایم میافتد که برای مردم جالب است. الان روی یک کاناپه نشستهام در خانه مرد مهربانی به نام "خوزه" در مکزیک و او ویلچرم را برده است تعمیرگاه. ویلچر من در واقع پای حرکت من است و من حتی نمیدانم اساسا تعمیر خواهد شد؟ اینها سخت هستند و سختی البته انتخاب شخصی خودم بوده است چون سختی آموزنده و راهگشا است و باعث رشدم میشود و مرا بزرگ و قوی میکند.»
سفر به روش کولهگردی و اقامت در خانه آدمها باعث شده محمد به این نتیجه برسد که تعداد آدمهای خوب جهان بسیار بیشتر از آدمهای بد است: «بعد از انتخاب این سبک از سفر کردن، به نتیجه رسیدم آدمهای خوب دنیا به مراتب بیشترند. دنبال آدمهایی میگردم که به نظر میرسد روحیهشان به من نزدیکتر است و از آنها میپرسم آیا حاضرند مرا به عنوان میهمان قبول کنند؟ من به واسطه این سفر، دوستان زیادی در امریکای جنوبی پیدا کردهام؛ کسانی که فکر میکنم شاخصههای انسان بودنشان بیشتر است. چون کسی که خانهاش را در اختیار من میگذارد و زحمت میهمانداری را بیهیچ چشمداشتی تقبل میکند، لابد یک انگیزه انسانی و شرافتمندانه دارد.»
محمد سعی میکند لحظات سفرش را برای کسانی که فکر میکنند بدترین نوع زندگی را دارند، مستند کند: «سفر امر لوکس و غیرقابل دسترسی نیست و میتواند به صرفه و همراه با آموزش باشد اگر پیش شرطها و قالبهای ذهنی خود را بشکنیم و جسارت کنیم. وقتی مصمم باشید کاری را انجام بدهید، به خودی خود راه هموار میشود و آدمهای مهربان سر راهتان قرار میگیرند.»
محمد معمولا با خرید یک هدیه کوچک، کمک در تهیه غذا یا مرتب کردن آشپزخانه، از میزبانش تشکر میکند. با این همه، گزینههایی که امکان پذیرایی از یک فرد ویلچرنشین را دارند، کمتر از افراد عادی است:«بسیاری از خانهها پله یا ورودی تنگ و باریکی دارند یا برای ویلچر مناسب نیستند. به هر حال، من خوش شانس بودهام چون آدمهای خوبی سرراهم قرار گرفتهاند. گاهی حتی وقت میگذارند و شهر را نشانم میدهند یا اطلاعات خوب و دست اول به من میدهند. امیدوارم روزی این فرهنگ جا بیفتد که ما هم در کشورمان درهای خانههایمان را به روی مسافرها باز کنیم.»
محمد میگوید بدون همدلی و مهربانی همسرش، هیچ کدام از این رویاها محقق نمیشدند: «پریسا یکی از شانسهای خوب زندگی من بود. او این فرصت را به من داد و تشویق و ترغیبم کرد. شاید بدون کمک او من هرگز این جسارت را نداشتم.»
پریسا افتخار به همراه همسرش محمد شاد
«پریسا افتخار»، همسر محمد، یک نویسنده است. او به تازگی از رساله دکترای خود در رشته مدیریت فرهنگی دفاع کرده و پژوهشگر حوزه فرهنگ و همچنین مطالعات معلولیت است. پریسا در سن ۲۲ سالگی به علت تصادف دارای ضایعه نخاعی شده است و از ویلچراستفاده میکند. او که مشوق اصلی محمد برای این سفر متفاوت بوده است، به «ایرانوایر» می گوید: «حادثه تصادف، ۱۵ سال پیش رخ داد. من به تازگی دوره لیسانس زبان انگلیسی "دانشگاه علامه طباطبایی" را تمام کرده بودم. یک سال بعد از آن واقعه، به انجمنی پیوستم که محمد موسس آن بود؛ انجمن باور. آن روزها ۲۳ ساله بودم و به تدریج داشتم بعد از سانحه تصادف، بازگشت به زندگی و فعالیتهای اجتماعی را تمرین میکردم. یک سال بعد هم کارمان به ازدواج کشید. همان روزها با هم یک سفر مشترک به هند رفتیم. آن زمان محمد راه میرفت، گرچه به سختی. مدتی بعد اما عصا و واکر دستش گرفت و به تدریج عضلاتش رو به تحلیل رفتند. الان دو سال است که از ویلچر استفاده میکند. من فکر کردم دیگر زمان تحقق ایدههایش رسیده است.»
بعد از آن بود که محمد مقدم شاد اداره انجمن باور را به دیگران سپرد و به محقق کردن بزرگترین رویایش، یعنی سفر فکر کرد. پریسا همزمان مسیر متفاوت دیگری را برگزیده بود؛ این که تحصیلاتش را تا مقطع دکترا ادامه دهد. او فکر کرده بود از آن جایی که بیماری محمد پیشرونده است، شاید دیگر زمان عملی کردن آن رسیده باشد: «این که قدرت عضلاتش رو به کاهش است و بازوانش دو سال بعد توان کنونی را نخواهند داشت، من را برآن داشت که از ایده سفر محمد حمایت کنم. فکر کردم چه طور میشود کسی را دوست داشت ولی مانع تحقق رویاهایش شد؟ اگر دوست داشتنمان واقعی باشد، به خواسته طرف مقابلمان با همه قلب حرمت میگذاریم.»
پریسا در پاسخ به این سوال که چرا با محمد در این سفر همراه نشده است، میگوید: «سفر کوله گردی به سبک کوچ سرفینگ و با ویلچر به حد کفایت دشوار و سخت است و اگر این سفر تبدیل به یک همراهی دو نفره با ویلچر بشود، به مراتب سختتر خواهد بود. از سوی دیگر، من مسیر دیگری را برای زندگیام انتخاب کرده بودم و باید میماندم و از تز دکترایم دفاع میکردم. به نظرم قرار نیست الزاما دو نفری که با هم زندگی میکنند، همه مسیرشان مشابه باشد.»
محمد میگوید پریسا از همه داراییهایی که برای برخی آدمها جزو وابستگیهای چسبناک زندگی هستند، عبور کرده است تا بال پرواز او برای تحقق رویاهایش باشد.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر