مریم مسعود، شهروندخبرنگار، کابل
«تنها سه روز از رفتنم به مدرسه غیرانتفاعی «فردوس» در استان هرمزگان شهرستان رودان در ایران میگذشت که از ساعت 9 صبح تا یک بعدازظهر به دلیل حضور هیات تفتیش، در دستشویی مدرسه زندانی شدم. پس از آن دیگر به من اجازه ورد به مدرسه داده نشد.»
این جملات، بخشی از خاطرات تلخ «بصیره اختر»، دانشجوی سال سوم حقوق و علوم سیاسی دانشگاه کابل از دوران سخت و دشوار زندگی او در ایران است.
بصیره شش ماه پیش در نمایشگاه مشترک کتاب ایران - افغانستان که در دانشگاه کابل برگزار شد، دست به اعتراض مدنی زد. این دختر ۲۱ ساله افغانستانی با در دست داشتن پلادکارد سفیدی که روی آن نوشته بود «من در ایران حق تحصیل نداشتم»، در مراسم افتتاحیه این نمایشگاه شرکت کرد و از مقامات ایرانی که به خاطر افتتاح نمایشگاه به دانشگاه کابل آمده بودند، خواست سیاستهای سخت گیرانه خود را در برابر مهاجران افغانستانی مقیم ایران تغییر دهند: «من نمیخواستم مانع برگزاری نمایشگاه شوم، فقط میخواستم تفاوت در رفتارها را به ایرانیها نشان دهم. میخواستم بگویم وقتی شما در داخل دانشگاه کابل نمایشگاه برگزار میکنید، آیا در خاک خود به افغان ها اجازه میدهید که درس بخوانند؟ از محیط اجتماعیتان استفاده کنند؟ اجازه میدهید طفل هفت ساله افغانی در مدارس شما الفبا یاد بگیرد؟ پیام من فقط همین بود.»
نماینده دفتر رایزن فرهنگی جمهوری اسلامی در کابل با رد ادعای او مبنی بر نداشتن حق تحصیل در ایران، تلاش میکرد تا مانع اعتراض بصیره شود. می گوید یکی از همراهان مقامات جمهوری اسلامی نیز با خشونت پلادکارد او را گرفته و پاره کرده بود اما او پلادکارد دیگری در دست گرفته و بر خواستهاش پافشاری کرده است. سربازان پلیس افغانستان او را با خشونت و زور دور میکنند: «سربازان پولیس مرا به زور بیرون کردند. اتهامات زیادی به من وارد شد. رییس دانشگاه کابل مهر جاسوس بودن را به من زد و گفت دروازه را بسته بودی و کسی را داخل شدن نمی ماندی. در حالی که اعتراض حق مدنی من است.»
او معتقد است باید دولت افغانستان مطابق «قانون اساسی»، در سیاستهای خارجی خود رویه «بالمثل» را پیش بگیرد: «باید در مقابل امتیازات که به ایران داده میشود، ایران نیز چنین امتیازاتی را به مهاجران افغانستانی مقیم ایران بدهد.»
روز ۲۶ فروردین ۱۳۷۶، در شهرستان جیروف استان کرمان یک خانواده مهاجر افغانستانی صاحب دختر میشود و به دنیا آمدن او، بارِ رویِ دوش این خانواده مهاجر را سنگینتر میکند. مشکل غم نان نبود، نگرانی اصلی این خانواده، بی سواد ماندن او طبق قوانین سختگیرانه جمهوری اسلامی نسبت به مهاجران افغانستانی بود.
بصیره شش ساله بوده که مادرش او و خواهر هفت ساله اش را برای ثبتنام در نزدیک ترین مدرسه محل زندگیشان، دبستان «سمیه» میبرد.
مدیر مدرسه اما از پذیرش این دو دختر مهاجر افغانستانی خودداری میکند: «مادرم یک زن باسواد است. او از بی سوادی ما رنج میبرد. زمانی که من شش ساله و خواهرم هفت ساله بود، ما را به دبستان سمیه برد. مدیر مدرسه اول از مادرم کارت اقامت خواست ولی ما کارت نداشتیم. مادرم گفت فقط اجازه بدهید که دخترانم داخل مدرسه شوند و از محتویات درسی مستفیذ شوند تا الفبا را یاد بیگیرند. ولی مدیر مدرسه گفت آموزش و پرورش به ما اجازه نمی دهد و در صورتی میتوانید که کارت اقامت بگیرید. ولی ایران به ما کارت نمی داد.»
خانواده بصیره به چند مدرسه دیگر هم مراجعه میکنند به امید این که شاید روزنهای باز شود اما هیچ مدرسهای آن ها را نمیپذیرد.
مادرش از ترس بی سواد ماندن فرزندانش، در سال ۱۳۸۱ ایران را به مقصد افغانستان ترک میکند و در ولایت هرات ساکن میشوند. بصیره و خواهرش به یکی از مدرسههای این ولایت میروند و مادرشان هم در کسوت آموزگار، در یکی از مدارس مشغول کار میشود اما تنگدستی، دوباره آن ها را به ایران میکشاند: «پدرم در ایران کارگری میکرد. تازه یک هفته از شروع سال تعلیمی ۱۳۸۷ گذشته بود که پدرم زنگ زد و گفت وضعیت ایران بهتر شده است و دوباره بیایید ایران. حالا به بچههای افغانستان اجازه درس خواندن در مدرسه را می دهند.»
یکی از قاچاقبران ایرانی در توافق با پدر بصیره در ایران، ماموریت انتقال خانواده هشت نفره آن ها را با هزینه شش میلیون تومان از افغانستان به خلیج فارس برعهده میگیرد: «از ولایت هرات به ولایت نیمروز رفتیم. دو روز آن جا بودیم چون وضعیت مرز خراب بود. روز سوم از ساعت سه تا پنج عصر سر مرز بودیم. بعد قاچاق بر ایرانی آمد و ما را از مرز پیاده رد کرد. دو شبانه روز داخل خاک ایران دِه مسیر راه بودیم. گاهی با ماشین ما را میبرد، گاهی پیاده. وقتی نزدیک پاسگاههای پولیس میرسیدیم، ما را از پشت پاسگاه پیاده رد میکرد تا به بندرعباس رسیدیم. چند روز خانه خالهام بودیم. پدرم در شهرستان لار یک خانه را ماهانه ۲۰۰ هزار تومن اجاره کرده بود. رفتیم آن جا و ساکن شدیم.»
مادر او دوباره برای ثبتنام دخترانش به چند مدرسه مراجعه میکند اما اینبار هم هیچ مدرسهای حاضر به پذیرش فرزندان این خانواده نمی شود. از آن جایی که او و خواهرش شش سال در ولایت هرات افغانستان مشغول فراگیری دروس مدرسه و زبان انگلیسی بودهاند، زبان فارسی و انگلیسیشان خوب بوده است و همین موضوع هم در ایران مشکل دیگری برایشان به وجود می آورد:«وقتی ایرانیها متوجه شدند که من، خواهرانم و مادرم با سواد هستیم، ما را به جاسوسی متهم کردند. به باور آن ها، افغانها آدم های بی سواد و دربه در بودند.»
بالاخره یکی از مدارس غیرانتفاعی با حضور بصیره در مدرسه موافقت میکند. مدیر مدرسه با مادرش اتمام حجت کرده بود که در صورت آگاه شدن مسوولان آموزش و پرورش، هر زمانی که خواسته باشند، میتوانند بصیره را از مدرسه اخراج کنند: «۵۰۰ هَزار تومان شهریه گرفت. مادرم با هزینه سنگین برای من کتاب و لباس مدرسه تهیه کرد. روز اول که رفتم، همه بسیار به چشم بد طرف من میدیدند. میگفتند افغانی را چه به درس خواندن؟ من تمام این ها را تحمل میکردم. از بخت بد من، روز سوم رفتن من به مدرسه، تفتیش برای ارزیابی مدرسه آن جا آمدند و من مجبور شدم از ساعت ۹ صبح تا ساعت یک بعد از ظهر در تشناب مدرسه پنهان شوم تا تفتیش نه بیند.»
فردای آن روز وقتی بصیره دوباره به مدرسه میرود، دیگر اجازه ورد به او داده نمیشود.به این ترتیب، یک بار دیگر تمام آرزوهایش نقش بر آب میشوند: «دور بودن از کتاب مره رنج می داد. در دوره تعطیلی مدرسه، وقتی برای خرید سودا در بیرون میرفتم، کتابهایی را که دیگران داخل کارتُن، پشت دروازههایشان گذاشته بودند تا بازیاب زبالهها ببرند را جمع آوری میکردم و برای مطالعه با خود به خانه می آوردم. کتابهای مدرسه و دانشجویی بودند. هر روز یک کارتُن کتاب می آوردم و همهایشان را میخواندم.»
خانواده او سه سال دیگر را نیز با مشکلات فراوان در بندرعباس سپری میکند. بصیره و خواهرانش در این مدت فقط از نظر جسمی قد میکشند، به هر میزانی که بزرگ تر میشوند، دغدغه بیسواد ماندنشان نیز بیش تر میشود. از سوی دیگر، زمینه کار برای پدرش هر روز تنگتر میشود.
ماموران پلیس با هجوم بردن به کارخانهها، ساختمانهای نیمهکاره کارگران افغانی را جمعآوری و به افغانستان رد مرز میکردند: «پدرم هفتهها مجبور میشد که در خانه بماند. یکی دوبار مامورین پولیس او را از سر کارش گرفته بودند، باز آشناهای صاحب کارش پدرم را آزاد کرده بودند.»
بالاخره خانواده بصیره از ترس تداوم وضعیت موجود و محروم ماندن دخترانشان از سواد، تصمیم میگیرند دوباره به افغانستان برگردند. آن ها در سال ۱۳۸۹ با مراجعه به اردوگاه بندرعباس، خودشان را برای رد مرز شدن به پلیس ایران تسلیم میکنند.
یکی از تلخترین صحنههایی که او با آن مواجه شده، بدرفتاری ماموران پولیس در اردوگاههای ایران بوده است: «در اردوگاه بندرعباس منتظر بودیم تا اتوبوس پر شود. مردهای مجرد را که از سرکار جمع کرده بودند، در داخل اردوگاه لباسهایشان را کشیده بودند و دستها و پاهایشان را دستبند زده بودند. در گرمای ۶۰ درجه، از ساعت 12 ظهر تا چهار عصر آن ها را زیر آفتاب داغ نگه داشته بودند و شکنجه می کردند. از شدت گرمی و شکنجه مامورین، چندین نفر ضعف کرده، روی زمین افتاده بودند. آن ها را به زور شلاق داخل اتوبوس سوار کردند. ما را به اردوگاه "سفید سنگ" انتقال دادند.»
وضعیت در اردوگاه سفید سنگ به مراتب بدتر از اردوگاه بندرعباس بوده است؛ خاطراتی که برای بصیره مانند کابوس میماند و شنیدن آن ها دل هر انسانی را به درد میآورد: «در اتاقهای خرد ما را انداخته بودند. اتاقها از لحاظ صحی، خیلی در وضعیت بد قرار داشتند. سر مردان، تشنابها را تمیز میکردند. آن جا هم لباسهایشان را در آورده، زیر آفتاب آن ها را شکنجه میکردند. مردها را با پای برهنه روی سیم خاردار میکشتاندند.»
خانواده او پس از سه سال غربت، دوباره وارد خاک افغانستان می شوند و کابل پایتخت کشورشان را برای زندگی دایمی انتخاب میکنند.
بصیره در کلاس هفتم، در مدرسه «ام البنین» در غرب کابل مشغول آموزش میشود. خواهران و برادرش نیز هر کدام در مدرسههای کابل به تحصیل می روند.
تلاشهای خستگی ناپذیر این دختر افغانستانی که سالهای زیادی را در حسرت رفتن به مدرسه سپری کرده است، جواب میدهد و بصیره در کلاس نهم، نفر اول نمره عمومی مدرسهشان شناخته میشود. پس از آن در کنار درس، به فعالیتهای مدنی رو میآورد و برای بالا بردن سطح سواد دختران در افغانستان تلاش میکند.
او در سال ۱۳۹۵، در کنکور عمومی، در رشته حقوق و علوم سیاسی دانشگاه کابل که اولین انتخابش بوده است، پذیرفته میشود. حالا چهار فرزند این خانواده که روزی در ایران به خاطر نداشتن تابعیت، حق رفتن به مدرسه را نداشتند، در دانشگاه کابل مشغول تحصیل هستند: «خواهر بزرگم دانشجوی سال چهارم دانشکده ساینس است، خواهر کوچکم دانشجوی سال اول دانشکده مهندسی و برادرم دانشجوی رشته دندانپزشکی.»
بصیره سر کلاس درس حقوق بشر و جرایم ضد بشری بارها یاد خاطراتش افتاده است؛ یاد خاطره شکنجه مهاجران افغانستانی در اردوگاه بندرعباس و سفیدسنگ یا روزهای سختی که در ایران گذرانده است: «یک روز ساعت 11 ظهر پشت نان رفتم. در نانوایی صف نبود. نانوای نان پخته می کرد. ۵۰۰ تومن دادم به او که نان بدهد. گفت ما حق نداریم به شما نان بفروشیم، شما افغانی هستین. شایعه ساخته بودند که افغان ها نان خشک میخرند، آن را سبوس ساخته، به کسانی که مال دار هستند، به قیمت بالاتر میفروشند. به همان خاطر به ما نان و سودا نمی کردند. پولم را پیشم انداخت و گفت افغانی پدر سگ! دیگر نبینم به خاطر خرید نان در این جا بیایی. من پول خود را گرفته، گریان کرده طرف خانه رفتم.»
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر