خودش دقیق یادش نیست چون شاید یک سالش هم نبود اما داستانش را بارها از دیگران شنیده؛ آزاده یزدی را مادرش روی پای پیرمردی گذاشته بود تا ازشان عکس بگیرند، اما او آنقدر جیغ زد و گریه کرد که پیرمردِ معروف گفت: «این بچه را از اینجا بردارید.»
این تهران ۱۳۵۸ بود و آن پیرمرد، روحالله خمینی.
آزاده یزدی، که امروز در شهر لافایت در ایالت لوئیزیانای آمریکا زندگی میکند، در گفتگویی تلفنی با «ایرانوایر» از این خاطره تعریف کرد و گفت: «مادرم [رویا یزدی] روزنامهنگار بود و برای ثبت در تاریخ میخواست این عکس را بگیرد.»
آزاده همزاد جمهوری اسلامی است. او در روز ۱۲ فروردین ۱۳۵۸ در هوستونِ تگزاس متولد شد. یعنی دقیقا همان موقعی که در آن سوی اقیانوس اطلس، مردم ایران پای صندوقهای رای میرفتند تا به «جمهوری اسلامی» رایِ «آری» دهند. خیلی از تگزاسیها شاید باورشان نشود اما هوستون هم کم نقشی در تاریخ انقلاب ایران نداشت. بسیاری از هزاران دانشجوی ایرانی که در زمان شاه اینجا تحصیل میکردند به کنفدراسیون دانشجویان ایرانی پیوستند. تاثیرگذارترین ایرانی این شهر اما ابراهیم یزدی بود، جوان ماجراجویی که از ۱۳۳۹ (در سن ۲۹ سالگی) به آمریکا رفته بود و پس از چند سال هوستون را به مرکز اصلی زندگیاش بدل کرد. او با همسرش، سرور طلیعه، و شش فرزندی که بیشترشان در آمریکا به دنیا آمدند سالها در همینجا زندگی کرد و البته با وقفههای بسیار: از جمله سالهایی که به همراه نزدیکترین دوست خانوادگیشان، مصطفی چمران و همسر و فرزندانش، در لبنان زندگی میکردند — جایی که رفقای یزدی در آن تمرین نظامی میدیدند و مطابق رسم انقلابیون آن روز برای رویارویی با نظام شاه آماده میشدند.
آزاده بزرگترینِ فرزندِ خلیل یزدی است که خودش بزرگترین فرزند ابراهیم است. تا زمانی که او به دنیا آمده بود، پدربزرگ ماجراجویش را دیگر تنها به عنوان مردی که در هوستون مسجد و مرکز فرهنگی به راه انداخته بود نمیشناختند. او معاون نخستوزیر دولت موقت ایران و وزیر خارجه آن بود و یکی از آشناترین چهرههای انقلاب ایران در جهان.
آزاده شش ماهش بود که برای بار اول به ایران رفت. چند سال اول زندگی را بین ایران و آمریکا میگذراند و پس از آن در آمریکا مستقر شد اما معمولا «هر یک تابستان در میان» به ایران میرفت. در پانزده سالگی هم یک سال و نیم در ایران زندگی کرد و در «مدرسه تطبیقی» معروف تهران درس خواند.
اولین خاطرهای که در ذهن دارد از خانه پدربزرگش است، زمانی که دو سه سالش بود: «از این خانههای سنتی خیلی قدیمی بود. حوض بزرگی وسط حیاط بود. من همیشه دور و بر بابابزرگ و مادربزرگ میپلکیدم و بازی میکردم. گوسفندی را قربانی کرده بودند و شده بود شام آن شب ما. من روی میز شام نشسته بودم و گریه میکردم و جیغ میزدم و میگفتم نباید این گوسفند را بخوریم چون همبازی سابق من بود. هنوز آن گوسفند جلوی چشمم هست.»
بابابزرگ، آزاده را در بغل گرفت و سعی کرد آرامش کند: «سعی کرد برایم توضیح دهد که زندگی همین است و این سنت ما است و چرخه حیات همین است.»
این خاطره را شاید بتوان نماد زندگی آزاده دانست. تولد در میان چرخه خونینی که تا وقتی پا به سن گذاشته بود پدربزرگش را از صحنه خارج کرده بود. پدربزرگ اما همیشه میکوشید رابطهای معمولی با خانواده و نوهها داشته باشد و نگذارد آنها از دشمنانِ او آسیب ببینند.
با این حال سیاست هیچوقت از زندگی آزاده دور نبوده.
وقتی به ایران میآمد همیشه یا در خانه ابراهیم بود و یا در خانه پدربزرگ دیگرش، اسماعیل یزدی (پدر و مادر او دخترعمو و پسرعمو هستند.) مثل هر کودک کنجکاوی او به سرعت متوجه شد که افرادی همیشه دارند خانه بابابزرگ را دید میزنند: «میرفتم کنار پنجره و میدانستم کسانی دارند درون خانه را نگاه میکنند. من هم چراغ قوه میانداختم به سمتشان و باهاشان بازی میکردم و مسخره بازی در میآوردم. بابابزرگم از دفترش میآمد بیرون و دعوایم میکرد.
اما بیشتر داستانهایی که از بابابزرگش بخاطر دارد ربطی به سیاست ندارند و این اتفاقی نیست: «انگار با همکاران سیاسیاش رقابت داشتیم و میخواستیم برای ما بابابزرگ باشد و بس. همان کسی که شیرینی و بستنی دوست داشت و با هم میرفتیم کبابپزی. یادم هست که من و بقیه نوهها در نوجوانیمان خیلی عصبانی بودیم که چرا بابابزرگمان نمیآید آمریکا، چرا نمیآید بابابزرگ ما باشد و همین و بس. چرا باید همش بحث سیاست و انقلاب و اصلاحات وسط باشد. اما کمی که بزرگتر شدیم تحت تاثیر اعتقاداتش و مصمم بودنش قرار گرفتیم. او هیچ وقت حاضر به ترک ایران نبود.»
با این حال کم پیش نمیآمد که نزدیکانِ آزاده از سابقه خانوادگیاش با خبر میشدند و واکنشهای مختلف منفی یا مثبت داشتند: «همیشه احساس میکردیم زیر ذرهبین هستیم. اینکه با چه کسی رابطه داریم، کجا کار میکنیم، با آدمها چطور صحبت میکنیم. باید حواسمان جمع میبود که آبروی خانواده را نبریم.»
جالبترین برخورد اما شاید وقتی بود که در ۱۸ سالگی، پس از آغاز دانشگاه، در خوابگاه زندگی میکرد. یکی از همسایگان او یکی از دیپلماتهای سابق سفارت آمریکا در تهران از کار در آمد که مدتها در ایران گروگان گرفته شده بود. آزاده میگوید: «اولین بار که تصادفا متوجه این شدیم، پنج ساعتی با هم حرف میزدیم. خیلی برای بابابزرگم احترام قائل بود. میگفت بقیه گروگانها هم میدانستند که بابابزرگم بیتقصیر بود. کلی با برژنسکی و کارتر همکاری کرده بود و تلاش کرده بود منجر به آزادی گروگانها شود.»
او البته واکنشهای منفی هم کم نگرفته: «میگفتند او مسئول اعدامها بوده اما او اصلا چنین نقشی نداشت. او اهل دیپلماسی و روشنفکری بود. این حرفها شایعه است. با این همه بعضی طرفداران شاه یا مجاهدین زنگ میزدند و حتی تهدید به مرگمان میکردند.» بعضی اهالی اسرائیلی هوستون که از زمان قبل از انقلاب با فعالیتهای ابراهیم یزدی دشمنی داشتند، همچنان خانواده او را تهدید میکردند.
آزادهی بزرگشده آمریکا وقتی میخواهد از سیاسی بودن خانوادهاش حرف بزند میگوید: «هیپی بودند و حسابی آرمانگرا. اما آن موقع چه کسی آرمانگرا نبود؟» به عنوان جوانی در جنوب آمریکا او دوستان کوبایی بسیاری داشت که برای دیدنشان به ایالت فلوریدا میرفت، جایی که سالها پاتوق کوباییهای مخالف حکومت کمونیستی فیدل کاسترو بوده، همان حکومتی که زمانی جزو کعبههای آمال پدربزرگش بود. یزدی در نشست تاریخی سازمان کشورهای غیرمتعهد در هاوانا، که چند ماه پس از انقلاب ایران برگزار میشد، با کاسترو دیدار کرده بود و با او عکس یادگاری گرفته بود. آزاده میگوید: «با دوستان کوباییام در فلوریدا با شوخی از دیدار بابابزرگم با کاسترو میگفتیم. یادآور این بود که خیلیها مثل کاسترو و چاوز و خمینی شاید مقاصد خوبی داشتهاند اما با گذر زمان عوض میشوند. اما بابابزرگ من هرگز منحرف نشد.»
تصویری که آزاده از بابابزرگش دارد فردی است همیشه معتدل و صبور و با آرامش. در طول گفتگومان شاید چند ده بار از واژه «معتدل» استفاده میکند: «بابابزرگم خیلی با آرامش صحبت میکرد. کنارم مینشست و میگفت: «خوب آزاده جان، بگو ببینم چه خبر، عزیزم.» همیشهی همیشه لبخند میزد. خیلی، خیلی کم شده که او را ناراحت یا عصبانی ببینم. خیلی اهل اعتدال بود. در همه کارش. حتی در غذا خوردن هم همیشه میگفت با اعتدال بخورید. مخالف شدید افراط و تفریط بود.»
آزاده اضافه میکند: «عاشق حافظ بود و مدام برایمان حافظ میخواند. فلسفه و شعر را دوست داشت و همش از اینکه انسانیت راجع به چیست حرف میزد. فناتیک مذهبی نبود و مذهبش هم خیلی معتدل بود. البته به خدا ایمان داشت اما بیشتر از نوع روشنفکری و معنوی.»
میپرسم هرگز از او خواسته حجاب بر سر کند که آزاده میگوید بابابزرگش اصلا اهل چنین کارهایی نبود: «او ایرانی میخواست که در آن هرکس خواست مینیژوپ بپوشد و هر کس خواست، چادر. به ما هم همیشه میگفت برای همه احترام قائل باشیم. نه مشوق حجاب بود و نه علیه آن. من در پنسیلوانیا که زندگی میکردم، شش هفت ماهی برای تجربه هم که شده روسری سر میکردم و وقتی آن هم تمام شد، هیچ نظر منفیای نداد. میگفت خیلیها هستند که حجاب هم دارند اما کارهای خلاف حق و عدالت میکنند.»
آزاده شاید کمتر از خیلی نوههای دیگر وارد سیاست شده. مثل پدرش، خلیل، که امروز در واشنگتن مدیر یک شرکت مشاوره است و هیچوقت وارد کارهای مربوط به سیاست نشده. در مقابل خواهرِ آزاده کمی سیاسیتر است و در احزاب آمریکا هم فعال بوده. دیگر نوه ابراهیم، حنیف یزدی، شاید شناختهشدهترین است. او در دفتر شهردار چپگرای نیویورک، بیل ده بلیژیو، کار میکند و روابط گسترده سیاسی با ایرانیانِ آمریکا دارد. اما شخصیت سیاسی ابراهیم بر آزاده بیتاثیر نبوده.
میگوید: «یاد گرفتم همیشه حق را بزنم. اگر کاری را میبینم که اشتباه است ساکت نمانم. یاد گرفتم اعتقاد داشته باشم، اراده داشته باشم، سمج باشم.»
او در ضمن مدتی در «بنیاد اسلامی و فرهنگی ایرانیان هوستون» تدریس میکرده، همان مرکزی که بابابزرگش زمانی در هوستون به راه انداخت که این شهر هنوز نه مسجد داشت و نه هیچ مرکز اسلامی: «در همانجا هم اصلا خبری از درسهای خشک اسلامی نبود. درس فرهنگ و مذهب هم میدادند. انواع مذاهب جهان را معرفی میکردند. برخی از بهترین دوستان من در کودکی و نوجوانی ایرانیان مسیحی و یهودی بودند.» «مرکز» امروز هم با مساجد معمول مورد حمایت جمهوری اسلامی در جهان خیلی متفاوت است. یک روز برای قربانیان سیل کمک جمع میکند، یک روز جشن عید فطر برگزار میکند و یک روز بلیت کنسرت پریا و آرمین و رامتین میفروشد.
آزاده همینقدر از مادربزرگش، سرور طلیعه، هم تاثیر گرفته. زنی که در تمام سالهای فعالیت یزدی در کنار او بود و از جمله در زندگی سخت در سربازخانههای لبنان به همراه خانواده مصطفی چمران: «او واقعا شیرزن است. اینکه اهل مصاحبه دادن و پز و ادا نیست بر خلاف شایعهها ربطی به این ندارد که مثلا در اسلام، زن نباید در صحنه باشد و از این حرفها. شخصیتش اینطور نیست که جلوی صحنه باشد. مگر نه آدم بسیار قدرتمندی است. بابابزرگم با تمام وجود عاشقش بود. عاشق این بود که گوشهای بنشیند و به آواز خواندن آذربایجانی مادربزرگم گوش کند.»
آزاده زمانی باردار بود که ایران در تب جنبش سبز میسوخت و بابابزرگ او را نیز به زندان انداختند: «با اینکه شش ماه حامله بودم، در همین هوستون به حمایت از جنبش سبز به خیابان آمدم.»
در طول سالها روابط دورادوری با خانواده چمران و سایر شخصیتهای نهضت آزادی حفظ کردهاند. بخصوص بازرگانها. از اولین افرادی که پس از شنیدن خبر فوت پدرزبرگش باهاشان تماس گرفت ثمین و لیلی بازرگان بودند. با همدیگر یاد ۲۲ سال پیش افتادند که مهدی بازرگان در زوریخ درگذشت: «بابابزرگم خیلی برای بازرگان احترام قائل بود. مثل برادر بزرگترش بود. از مرگش خیلی ناراحت شد. همه ما هم همینطور.»
اما یک موضوع هست که قلب او را بیش از هر چیزی به درد میآورد و آن این است که دولت آمریکا سال گذشته به ابراهیم یزدی، که زمانی شهروند این کشور بود، ویزای پزشکی نداد تا برای درمان نزد خانوادهاش بیاید. تا از این قضیه حرف میزنم، بغض آزاده میشکند و میگوید: «خیلی سخت و ناراحتکننده بود. با تمام وجود میخواستم ببنیمش.» او ده سالی هست که به ایران نرفته و حالا به این فکر است که شاید در این روزها برود.
آزاده میگوید وقتی آمریکا حاضر نشد به یزدی ویزا دهد با خانوادهاش از تلخی این میگفتند: «در ایران میگفتند بابابزرگمان جاسوس سازمان سیا است اما آمریکا حتی به او ویزا نداد تا برای جراحی بود. این شده بود جوک ما. هم ایران اذیتش میکرد، هم آمریکا. این وسط گیر افتاده بود.»
این هم فصل دیگری است از داستان قدیمی ایران و آمریکا.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر
جقدر سطح مطالب ایراوایر پایین اومده که برای نوشتن مطلبی به مناسبت درگذشت ادمی به اهمیت ابراهیم یزدی با اون جایگاه غیرقابل انکار تاریخیش- به خوب و بد بودن جایگاهش کار ندارم- برمیداره با ادمی مصاحبه میکنه که به اعتراف خودش بین نوه های ابراهیم یزدی کمترین فعالیت سیاسی رو داشته و بازهم به اعتراف خودش بزرگترین و هیجان انگی زترین و خطرناک ترین فعالیت سیاسیش شعاردادن در یک راهپیمایی در سال ۸۸ با شکم حامله به نفع جنبش سبز بوده (یعنی پایه های حکومت رو این ادم حامله لرزونده ها با همین یه شعارش)و اخرین دیدارش هم با بابابزرگش مربوط به حداقل ده سال پیشه و اونقدر بابابزرگ براش عزیز بوده که باوجود اینکه میدونسته بابابزرگ سرطان داره و اخر عمرشه و دولت امریکا هم بهش اجازه ورود نمیده حتی بلند نشده بره ایران ببیندش و فقط به گریه کردن در جمع خانوادگی و مبارزات قهرمانانه ای مثل تعریف کردن جوک در مورد اینکه نه ایران بابابزرگ رو دوست داره نه امریکا اکتفا کرده. ولی خودمدنیما جقدر جوک باحالی بود. بابابزرگ رو نه امریکا دوست داره نه ایران. قاه قاه قاه من که مردم از خنده. ... بیشتر