close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
گزارش

کهریزک عزادار مرگ بانوی رنگین کمان است

۶ اسفند ۱۳۹۵
شیما شهرابی
خواندن در ۶ دقیقه
بانوی رنگین کمان. این لقب را راضیه تجار، نویسنده‌ای که داستان زندگی اشرف بهادرزاده را نوشته به او داده، زنی که دست‌‌هایش سبز بود و زندگی‌اش را وقف کمک به دیگران کرد.
بانوی رنگین کمان. این لقب را راضیه تجار، نویسنده‌ای که داستان زندگی اشرف بهادرزاده را نوشته به او داده، زنی که دست‌‌هایش سبز بود و زندگی‌اش را وقف کمک به دیگران کرد.

خانه آن ها در باغ بزرگی وسط «شمیران» بنا شده؛ پدر همۀ فرزندان را دور خودش جمع کرده است. دخترها و پسرها و همسران آن ها و فرزندانشان همگی در همین خانه باغ ساکن شده‌اند. پدر بازرگان است و کارخانه چای دارد.

سال 1312، زمانی که بچه‌ها کوچک تر بودند، از مشهد به تهران کوچ کردند.هم مذهبی است و هم در عین حال روشن‎فکر. هرکدام از بچه‌ها هم آموزش موسیقی می‌بینند و زبان انگلیسی می‌خوانند و هم باید قرآن و اخلاق بدانند. همین است که طبقه هم‌کف خانه باغ تبدیل به حسینیه می‌شود. مادر رتق و فتق امور حسینیه را  در دست می‌گیرد و دخترها گوشه‌های دیگر کار را. حسینه تنها یک مرکزآموزش قرآن نیست، خانواده «بهادرزاده» و افرادی که به آن‌جا رفت‌و آمد می‌کنند، هر کمکی از دست‌شان بر بیاید، دریغ نمی‌کنند؛ از جمع‌آوری کمک برای ایتام و بی پناهان شمیران گرفته تا کمک به زلزله زدگان بویین زهرا. در خانه آن‌ها همیشه برای کمک باز است. اما هیچ‌کس خبر ندارد زمانی که «اشرف بهادر زاده قندهاری»، دختر این خانواده در را به روی مردی که در یک شب زمستانی پشت در خانه آن‌ها ایستاده بود، باز می‌کند، مسیر زندگی‌اش به کلی عوض می‌شود.

اشرف بهادرزاده بارها خاطره آن شب سرد زمستان را تعریف کرده است: «مردی غريب و فقير زنگ خانه ما را به صدا درآورد و عاجزانه گفت مادر همسرم معلول، پير و زمين گير شده است، كنترل ادرار و مدفوع خود را ندارد و مدام ناسزا می گويد. تا زمانی كه فرزندانم كوچك بودند، تحمل می كردند ولی حالا بزرگ شده اند و چون اتاق متعفن و آلوده شده، آن ها را عذاب می دهد و از خانه گريزانند. دستم به دامنتان، يك كاری بكنيد.»

او اسم و آدرس مرد را می‌گیرد تا برای پیداکردن یک آسایشگاه اقدام کند. پرس و جوهایش به آسایشگاه «کهریزک» ختم می‌شود. آدرس را به مرد می‌دهد. مرد چند روز بعد برمی‌گردد و می‌گوید: «مريض را بدون هر پرسش و پاسخی بستری كردند و به همين خاطر از شما سپاس‎گزارم ولی ملتمسانه از شما می خواهم يك بار از آسايشگاه ديدن كنيد و ببينيد در آن جا چه می گذرد.»

نزدیک عید است؛ حسینیه برای بچه‌های نیازمند و خانواده‌هایشان لباس و مایحتاج تهیه کرده و خانواده بهادرزاده روزهای شلوغی را می‌گذرانند اما صدای مرد گوش اشرف را پر کرده است. او تصمیم می‌گیرد از کهریزک دیدن کند: «با شوهر و دخترم راه افتادیم. هرچه در راه آدرس می‌پرسیدیم، می‌گفتند برو تا به محل بو برسی. من تا آن روز نه معلول دیده بودم و نه سالمند و نمی‌دانستم آن‌ها کنترل ادرار و مدفوع ندارند.»

کهریزک در آن زمان یک زمین هزارمتری بوده که دو اتاق خرابه داشته است. دکتر «حکیم زاده»، رییس بیمارستان دولتی «فیروزآبادی» برای این دو اتاق سقف و در ساخته بود. او معلولان و سالمندانی را که خانواده‌ها بر اثر ناتوانی مالی و مشکلات دیگر پشت در بیمارستان‌ها و... رها می‌کردند، پیدا و به این دو اتاق منتقل می‌کرده و از لوازم به دردنخور و غذای اضافی بیمارستان به این افراد می‌داده است تا چند روز باقی‌مانده عمر را بر اثر سرما و گرسنگی نمیرند.

اشرف بهادرزاده اولین تصویری که از کهریزک دیده بود را هیچ‌گاه فراموش نکرد: «بوی تعفن شدیدی می‌آمد. حتی نمی‌شد آن‌جا بایستی. یک کوه زباله وسط حیاط بود.»

او پس از اولین دیدار از کهریزک، سراغ دکتر حکیم‌زاده را می‌گیرد تا بتواند به این آسایشگاه کمک کند اما دکتر از او کمک مالی قبول نمی‌کند: «همراه با خانم "كاتوزيان"، مدير حسينيه و همسرم به منزل دكتر رفتیم. به دكتر گفتم من واقعا ناتوانم و قدرت كار بدنی ندارم. اگر يك كارگر بفرستم، به مراتب بهتر از خودم خواهد بود. دكتر هم در پاسخ گفت من هيچ كمكی را قبول نمی كنم و هرچه بفرستی، پس می فرستم. من فقط نيروی انسانی لازم دارم. پس اگر می خواهی كمك كنی، بايد خودت به آسايشگاه بيايی.»

این آغاز پریشانی او است؛ یا باید همه آن چه دیده را فراموش کند و یا به پیشنهاد دکتر فکر کند. همین می‌شود که او دوباره راهی کهریزک می‌شود: «معلولان يكی خواب، يكی بيدار، يكی نالان، يكی گريان و همه به محض اين كه چشم‎شان به ما می افتاد، فرياد می زدند آب، آب، آب. نزديك شدن به بيماران فوق العاده مشكل بود چون بوی تعفن همه جا را پر كرده بود. وقتی ملافه ها را كنار می زديم، به كثافت هفتگی و شايد چندهفتگی برمی خورديم. تمام بدن بيماران آلوده و زخم بود. منظره شپش ها قابل توصيف نبود و امكانات در آسايشگاه زيرصفر بود. تخت ها مناسب نبودند و انباشت زباله های هفتگی همه جا را آلوده كرده بود.»

اولین روزی که قرار می‌شود برای کمک به آسایشگاه برود، خانم کاتوزیان، معلم حسینیه همراهش می‌شود: «روز شنبه پنج صبح به کهریزک رسیدیم. وقتی می‌خواستم راه بیفتم، خانم کاتوزیان که در حسینیه یاور من بود، همراهم آمد. تا پیاده شدیم، دکتر حکیم‌زاده را دیدیم. ایشان به من گفتند دیدی می‌توانی؟ تعجب کردم و گفتم من که الان رسیدم. ایشان گفتند تو دیشب تنها آمدی ولی حالا دو نفری آمدید. هنوز شروع نکرد‌ه‌ای، خدا نیروی تو را دو برابر کرد. شروع کردیم. زباله‌های آن جا را هیچ شهرداری حاضر نبود حمل کند چون آن منطقه دور افتاده و روستا محروم از هر امکاناتی بود. هیزم جمع کردیم و آب را جوشاندیم و این شروع کار ما بود. دستگاه زباله‌سوز گرفتم و گروه "بانوان نیکوکار" با دو نفر شروع شد.»

از همان روز کهریزک همه زندگی او می‌شود. او همه اتفاقات را در حسینیه خودشان تعریف می‌کند و زنان هم سن و سالش مشتاق می‌شوند به او در این راه کمک کنند. گروه بانوان نیکوکار او از محله شمیران کار خودش را آغاز می‌کند و بعد به همه جای تهران می‌رسد. او هشت سال پیش در مصاحبه با سایت «ایران‎امروز» گفته بود: «900 نفر بانوی ‏نیکوکار در خود آسایشگاه به مریض ها خدمت می کنند، غذا می دهند و... مردان نیکوکار هم داریم‌ ولی خیلی ‏کم تر؛ حدود ۵۰ نفر که مریض ها را استحمام می کنند. ولی مردان کمک های مالی زیادی می کنند.‏»

حالا تعداد بانوان نیکوکاری که به طور مستمر در ماه با این گروه در ارتباط هستند، چهار هزار نفر است. اشرف بهادر زاده قندهاری در طول فعالیت خود در کهریزک از آسایشگاه‌های زیادی در دنیا دیدن می‌کند؛ از ژاپن تا اروپا، از امریکا تا کانادا. او از این بازدیدها هدف داشته است:«من می‌دیدم وقتی که مریض را پذیرش می کنیم، شبی که خبر می دهیم که مریض را بیاورید، اکثرا فردا صبح تلفن ‏می کنند که مریض دیشب فوت کرده! این برای من جای تعجب بود. از آن عجیب تر وقتی که مریض را تحویل ‏می دادند، روز اول یا دوم و یا سوم فوت می کرد. خیلی برایم عجیب و ناراحت کننده بود. من می دانستم که این ها دق و از ترس آسایشگاه فوت می کنند.»

او در بازدیدهایش اما متوجه می‌شود حتی در لوکس‌ترین آسایشگاه‌ها هم سالمندان خموده و افسرده کز کرده‌اند: «متوجه شدم آدم سالمند پسر و دختر و نوه و عروس و این ها را می خواهد که در این جا ‏ندارد.»

همین می‌شود که او در کنار سالمندان، توان‎یابان جوان و کودک می‌پذیرد، مهدکودک و دبستان و دبیرستان راه می‌اندازد، کارگاه‌های خیاطی، نانوایی و رستوران تاسیس و کهریزک را به یک شهر تبدیل می‌کند: «یک شهر شده؛‌ شهری پر از عشق! صبح که پیرزن و پیرمرد بیرون می‌آیند، جنجال ‏شهر را می بینند. بچه ها بیرون مدرسه، مادرهای بچه بغل بچه هایشان را به مهدکودک می برند. جوان ها با شادی ‏و شعف به کارگاه می روند. سالمندان هم به کارگاه و کتاب‏خانه و مسجد و سینما می روند.‏»

شهر کهریزک اما از روز گذشته عزادار است؛ عزادار بانوی رنگین کمان. این لقب را «راضیه تجار»، نویسنده‌ای که داستان زندگی اشرف بهادرزاده را نوشته، به او داده است؛ به زنی که دست‌‌هایش سبز بود و زندگی‌ خود را وقف کمک به دیگران کرد.

 

 

 

 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

استان‌وایر

دخترکهگیلویه و بویراحمدی در مسابقات جهانی اسکیت رول بال بنگلادش خانم گل...

۶ اسفند ۱۳۹۵
خواندن در ۲ دقیقه
دخترکهگیلویه و بویراحمدی در مسابقات جهانی اسکیت رول بال بنگلادش خانم گل شد