فريبا يك پرسپوليسى، شهروند خبرنگار
من «فریبا» هستم؛ یک پرسپولیسی. گزارشی که برایتان می نویسم، فقط ماجرای رفتنم به دربی نیست، ماجرای فوتبالی شدن من هم هست.
اولین باری که یک مسابقه فوتبال را از اول تا آخر نگاه کردم، ۱۰ ساله بودم؛ یعنی ۲۶ ماه می ۱۹۹۹ در ورزشگاه «نیوکمپ». «شبکه ۳» تلویزیون بازی تیمهای «منچستر یونایتد» و «بایرن مونیخ» را مستقیم پخش میکرد و من فقط به تلویزیون خیره شده بودم. بازی لذتبخشی بود. از همان زمان با اینکه شناختی از دو تیم نداشتم اما یک چیزی من را به رنگ قرمز منچستر جذب کرد. صدایی در قلبم میگفت این تیمی است که تو عاشق آن هستی، همان تیمی که تا آخر عمر به افتخارش فریاد میکشی.
بازی آن شب تا دقیقه ۹۰ با نتیجه یک بر صفر به نفع بایرن مونیخ پیش رفته بود و من ناراحت و عصبانی بودم. حتی نمیدانستم که این مسابقه، بازی فینال بالاترین سطح فوتبال جهان است. اما همه چیز در دقیقه ۹۱ عوض شد و «تدی شرینگهام» گل مساوی را زد و در کمتر از دو دقیقه، «اولگنار سولسشایر» گل برتری منچستر یونایتد را وارد دروازه کرد تا این تیم در دو دقیقه فاتح اروپا شود. زمان اهدای کاپ، همراه با تصاویر اشک میریختم. عشقی که یکدفعه وارد زندگیام شد و تا الان آتش آن هر لحظه در زندگیام داغتر میشود.
بعد از گذشت یکسال، پی گیری فوتبال ایران را کمکم شروع کردم و با توجه به دو قطبی بودن فوتبال کشور که در آن زمان همه یا هوادار پرسپولیس بودند یا استقلال، به خاطر عشقم به رنگ قرمز، پرسپولیسی شد؛ تیم مورد علاقهام. عشق حساب و کتاب ندارد. طی تمامی سالها، عشقم به فوتبال بیش تر و بیش تر شد.
در ایران ورود زنان به استادیومهای فوتبال و بسیاری رشتههای ورزشی دیگر ممنوع است ولی من به عنوان یک زن ایرانی عاشق فوتبال، دوست دارم بازیکنان تیم مورد علاقهام را از نزدیک ببینم و لذت ببرم اما بنا بر این قانون قرون وسطایی و جاهلانه، از علاقهام محروم شدم.
همیشه پیدا کردن راهی برای رفتن به استادیوم در ذهنم وجود داشت تا اینکه پیش از بازی «تراکتورسازی» در همین فصل، وقتی برادرم به همراه پسر عمویم مشغول خرید بلیت اینترنتی بودند، از برادرم خواستم برای من هم بلیتی تهیه کند. من اتفاقی این حرف را زدم اما برادرم بدون هیچ حرفی سه بلیت خرید و قرار شد پسر عمویم همان شب به منزل ما بیایند تا همراه با پدرم، راهی برای ورود به استادیوم پیدا کنیم. پدرم با اینکه مخالفتی نداشت اما روز بازی گفت صلاح نمیدانم به استادیوم بروی. من هم به استادیوم نرفتم.
نزدیک بازی دربی، برادرم طبق معمول مشغول خرید بلیت اینترنتی بود اما پدرم از او خواست دو بلیت اضافه برای خودش و من بخرد. فکر میکنم روز بازی تراکتورسازی، پدرم هیجان و استرس و علاقهام را درک کرده بود. پدرم گفت برو و لباسهایی که لازم داری، بخر. رفتم کفش کتانی، شلوار جین، پیراهن، کلاه کاموایی پسرانه و یک سوتین مخصوص تنیس خریدم و به خانه برگشتم. لباسها را پوشیدم، کلاه را هم به سرم گذاشتم اما ابروهایم دختر بودنم را لو میدادند. برای همین تصمیم گرفتم با رنگ قرمز صورتم را رنگ کنم.
روز دربی، ساعت پنج صبح از خواب بیدار شدیم و چون هوا خیلی سرد بود، لباسها پنهانم میکرد. حالا موهای بلندم هم بدون کوتاه کردن، مخفی شده بودند. ساعت شش از خانه به سمت استادیوم راه افتادیم و بعد از گذشتن از ترافیک صبح تهران، به خیابان «دهکده» رسیدیم. همان موقع سه دختر را دیدم که توسط ماموران به ماشین «گشت ارشاد» سوار میشدند. تیپ و لباس آنها هم پسرانه بود ولی از فاصله ۱۰۰ متری مشخص بود دختر هستند.
از آنجا که گذشتیم، به دروازه ورودی مجموعه ورزشی «آزادی» رسیدیم. وقتی تابلوی استادیوم را دیدم، ناخودآگاه ضربان قلبم تندتر شد، صورتم مثل گچ سفید شده و استرس تمام بدنم را گرفته بود. دیگر نمیخندیدم. شادی و خوشحالی رفتن به استادیوم جای خودش را به ترس داده بود. حتی وقتی از پارکینگ به استادیوم نگاه میکردم، دلم میلرزید. قدمزنان به سمت استادیوم رفتیم. ساعت هفت و۵۵ دقیقه بود که به اولین در بازرسی رسیدیم. بابا گفت یک قلپ آب بخور، یک نفس عمیق بکش و اگر شناختنت، حرفی نزن و به من بسپار.
بلیتها بین ما رد و بدل شدند. قدم که برداشتم، سعی میکردم آرام باشم. بازرس گفت: «دستهایت را باز کن.»
دستانم را باز کردم. زیر بغلم را دستی کشید و گفت جیبهایت را باز کن. جیبها را هم گشت. وقتی بین دو پایم را دست میکشید، سعی میکردم آرام باشم. با دستانش از خشتک تا مچ پاهایم را دست کشید و گفت بفرمایید. باورم نمیشد از اولین بازرسی رد شدم. در پوست خودم نمیگنجیدم. اولین توییت را زدم و بلافاصله عکس و فیلم روی توییترم گذاشتم.
بلیت ما متعلق به طبقه دوم استادیوم بود. همینطور که ورودی را سربالا طی میکردیم، به زمین نگاه میکردم و بغض کرده بودم که استادیوم آزادی را از نزدیک میدیدم. هر 10 دقیقه مشغول توییت زدن و عکس و فیلم گرفتن بودم. تمام اعضای خانوادهام، یعنی برادرم، پدرم و پسرعموهایم من را محاصره کرده بودند و بین آنها احساس امنیت میکردم.
از ساعت ۱۰، هر از گاهی هوادارن دو تیم فحشهای جنسیتی به هم میدادند و من فقط سعی میکردم از جایی که هستم، لذت ببرم. نه به گذشت زمان توجهی کنم و نه نوحهخوانیها. نیمه اول تمام شد و تیم دلخواهم بازی را ۳-۱ باخت. به پیشنهاد پدرم به پشت دروازه رفتیم و نیمه دوم از پشت دروازه پرسپولیس بازی را تماشا کردیم. در حین جابهجایی، چشمم به دختری افتاد که او هم مثل من در استادیوم حضور داشت. کمی با هم حرف زدیم، سلفی گرفتیم و شمارههای خود را رد و بدل کردیم. بازی با همه خوبیها و هیجانش تمام شد و پرسپولیسِ قلبم باخت اما مهمتر از همه این بود که من توانستم به استادیوم آزادی بروم؛ جایی که زنها را به خاطر حضور در آن دستگیر میکنند.
دقیقه ۵۲ بود که یکی از ردیفهای پشتی به کتفم زد و درخواست فندک کرد. از صدایم فهمید دخترم و پچپچها شروع شد. چند نفری مدام نگاه می کردند و من را به هم نشان میدادند. از همان لحظه هیچ فحشی داده نشد و مراعات میکردند. اگر اجازه میدادند زنان هم به استادیوم بیایند، مردان به خودشان اجازه نمیدادند در بازیها فحاشی یا بیاحترامی کنند.
بازی که تمام شد، چند سلفی گرفتم تا اگر روزی کشورم آزاد شد، فریاد بزنم من همان دختری هستم که با همه فشارهای حکومت، خودم را به استادیوم ۷۸۱۱۶ نفری آزادی رساندم و از نزدیک بازی دربی ۸۴ را دیدم. هرچند در بازگشت به سمت خانه بودم که حملات توییتری هم آغاز شد. یکی از فالوئرهایم اصرار داشت عکسی از من داشته باشد. عکسی از سلفیها فرستادم ولی بعد دیدم عکس را برای سایت پلیس «فتا» فرستاده و خواستار محاکمه من شده است. البته سلفی طوری نیست که بتوانند قیافه من را تشخیص بدهند و فعلا خطری من را تهدید نمی کند. مهم ترین نکته آزاردهنده،کامنت های پر از فحشی است که کماکان برخی در شبکه های اجتماعی علیه من می نویسند.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر
بازی منچستر و بایرمونیخ بازی تکرارناپذیر تاریخ