روز گذشته از بیمارستان مرخص شده است. میگوید: «فقط معجزه خدا است که زنده ماندم و الان با شما حرف میزنم.»
نام او «هیدی ظاهری» است؛ یکی از کولبرانی که هفته گذشته در نزدیکی مرز «سردشت» در استان کردستان گرفتار بهمن شدند و زیر برف ماندند.
چهار نفر از رفقایش در این حادثه جان خود را از دست دادند و خودش دو روز در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان «امام خمینی» سردشت بستری بود. او سپس چند روزی را در بخش عمومی گذراند و الان در حال استراحت در خانه است: «هنوز یک کم حالم بد است. یاد آن روز که میافتم، دنیا روی سرم خراب میشود.»
متولد ۱۸ بهمن 1369 است و سه روز دیگر تازه 26سالش تمام میشود اما دو سه سالی است که تجربه کولبری دارد: «ما کارت عبور از مرز نداریم. کارت رفت و آمد مرز را به متاهلها میدهند اما من مجردم. چون کارت نداریم، باید قاچاقی برویم. هوا که تاریک میشود، گروهی به کوه میزنیم؛ یک کوه بلند در مرز عراق. جنسها را از همانجا میآوریم.»
شنبه گذشته به صورت گروهی به سمت کوه راه میافتند: «هوا خیلی سرد بود. یک عده میگفتند برویم، یک عده میگفتند نرویم؛ ولی بالاخره رفتیم. اما یک دفعه کولاک و برف شدید شد و ما تصمیم گرفتیم برگردیم به سمت خانههایمان. میترسیدیم اگر جنس بیاوریم، آسیب ببیند.»
به گفته او، اگر در حین انتقال، اجناس آسیب ببینند، ضرر و زیانش به عهده کولبران است: «از آن جا تا خانههایمان حدود چهار ساعت راه بود. راه افتایم. باد شدید میآمد و هر لحظه بارش برف شدیدتر میشد.»
لحظه گیر افتادن در بهمن را که میخواهد تعریف کند، چند لحظه مکث میکند، آب دهانش را قورت میدهد و صدایش میلرزد: «بهمن که آمد، همه گروه فرار میکردند، فریاد میزدند و این طرف و آن طرف میدویدند که یکهو رفتیم زیر برف. هنوز این صحنهها جلوی چشمم است.»
او فقط هفت یا هشت دقیقه اول هوشیار بوده است: «با خودم دعا میخواندم و فکر می کردم همان جا میمانم و می میرم و کسی به دادم نمیرسد اما چند دقیقه بعد بی هوش شدم. یعنی این اتفاق ساعت هفت و نیم شب افتاد و مردم محلی ساعت چهار صبح مرا از زیر برف بیرون کشیده بودند. میگفتند حدود سه تا چهار متر برف روی من بوده است. دست مردم روستایمان را میبوسم. واقعا زحمت کشیدند.»
خانواده هیدی هم دو روز پس از حادثه در اطلاعیهای از همه مردم، جمعیت هلال احمر و پرسنل بیمارستان امام خمینی سردشت به خاطر نجات جان فرزندشان تشکر کردهاند. هیدی اهل روستای «بیوران» سردشت است: «روستای ما لب مرز است؛ نه کارخانه دارد، نه کشاورزی هست و نه دامپروری. بیش تر جوانان کارشان یا کارگری است و یا کولبری. من هم بیش تر پوشاک و کفش و آدامس خارجی می آورم.»
او هر بار حدود 30 تا 40 کیلو بار حمل میکند: «درآمدش بد نیست، خدارا شکر. یک نان بخور و نمیر میدهد. هر بار 70 یا 80 هزارتومان گیرم میآید اما شغل سختی است. خیلی از کولبرها از کوه افتادهاند پایین و مردهاند. به بعضیهایشان هم شلیک میشود. خلاصه سخت است.»
آنها هر بار نزدیک هشت ساعت پیاده راه میروند: «رفت و آمدمان هشت ساعت میشود. گاهی مجبور بودم هر روز بروم. خرجی خانواده روی دوشم است. سه تا خواهر و چهار برادر دارم. یکی از برادرهایم سرباز است، یکی بیکار و یکی کارگر.»
پدر هیدی یک مغازه کوچک خواربارفروشی در روستایشان دارد اما پولی که در می آورد، کفاف خرج همه زندگی را نمیدهد: «تا دوم راهنمایی بیش تر درس نخواندهام. توی روستای ما همه همین طورهستند؛ یا کارگری میکنند و یا کولبری.»
او هم قبل از کولبری، مدتی کارگر ساختمانی بوده اما آنجا هم بد میآورد: «از ساختمان افتادم، دست و پایم شکست. یک سال خانه نشین شدم. هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. بعد رفتم سراغ کولبری.»
این بار اما دست و پایش نشکسته است: «فقط ضربان قلبم خیلی پایین بوده و سریع انتقالم داده بودند به آی سی یو. دکترها گفتند خیلی شانش آوردی.» او همان وقتی که به هوش میآید، متوجه مرگ چهار نفر از همراهانش میشود: «پدرم موضوع را گفت. احساس بدی دارم. کاش خودم هم مرده بودم و اینها را نمیشنیدم. ما تمام راه با هم شوخی میکردیم و میخندیدیم. قیافه همهشان جلوی چشمم هست.»
او هنوز خانوادههای دوستانش را ندیده است: «نمیتوانم آنها را ببینم. حالم بد است.»
بغض میکند و با صدای گرفته میگوید: «انگار توی این دنیا نیستم. حال بدی دارم. وقتی به هوش آمدم، خیلیها دور و برم بودند؛ مادر و پدر و خانوادهام. اما فکر میکردم مردهام و آنها را در آن دنیا میبینم. هنوز هم همان حال بد را دارم.»
او دیگر دوست ندارد کولبری کند اما میگوید: «هنوز که نمیدانم چه کار کنم؛ یا باید کارگری کنم یا کولبری. چارهای نیست.»
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر