زهره ذوالقدر، شهروند خبرنگار
«هاشمی مرد...؟»
صدای زن در میان مترو پیچید و سرهای زیادی به سمت او چرخیدند. ناگهان خانمی که کنارش نشسته بود، پرسید:«کدام هاشمی؟»
زن سرش را از روی موبایلش برداشت و با همان صدایی که همه مترو می شنیدند، گفت:«هاشمی رفسنجانی.»
جمله او کامل نشده بود که سرها روی گوشی ها برای جست و جو در شبکه های اجتماعی خم شدند و صدای «نه...، مگه می شه...» فضای مترو را پر کرد.
حدود ساعت هشت شب ۲۰ دی ماه خبر فوت اکبر هاشمی در رسانههای رسمی ایران تایید شد؛ خبری که شبیه یک زلزله کوچک در مرکز ایران، موج های بلند و منظمی را به وجود آورد و در کم تر از نیم ساعت همه در سراسر ایران به لطف شبکههای اجتماعی، به ویژه تلگرام و توییتر فهمیدند که سیاستمدار کهنه کار ایرانی درگذشته است.
در چهره بیش تر آدمهایی که میبینی، بهت و سرگشتگی است. این سرگشتگی، خاص کسانی که سمپاتی با آیتالله داشتند، نیست و در چهره کسانی که به نظر، بی نظر هم هستند نیز مشاهده می شود؛ بهت از مرگ سیاستمداری که در چشم مردم ایران، از انقلابی مبارز تا لقب «شاه بیتاج و تخت» و «سردار سازندگی» رسید.
همان طور که دارم روی گوشی تلفن، توییتر را برای تایید خبر درگذشت هاشمی رفسنجانی چک میکنم، خانمی می گوید:«مگه مریض بود که مرد؟»
دیگری جوابش را می دهد:«میگن سکته کرده؛ خدا عالمه...»
دختر جوانی که آن سوتر نشسته است، ناباورانه انگشتش را روی صفحه موبایلش بالا می برد در پی خبر و میگوید:«خانم شایعه است، باور نکنید. از این شایعهها هر روز در تلگرام پر میشود.»
زن اول میگوید:«نه خانم! کانال خبرگزاری ایسنا نوشته. ایسنا که دروغ نمیگه!»
خانم دیگری که دارد تلفنی حرف میزند، گوشی را کمی آن طرف تر میگیرد و میگوید:«اما میگن هنوز بیبیسی اعلام نکرده.»
زن اول میگوید:«ای بابا! اونا تو لندن بهتر میدونن یا کانالای ایران. ببینید این جا نوشته تو بیمارستان شهدای تجریش سکته کرده. نگاه کنید! نوشته مردم رفتن دم در بیمارستان شهدا جمع شدن.»
به ساعت نگاه میکنم، چند دقیقه از ۹ گذشته است و تا بیمارستان شهدای تجریش که درست آن سوی ایستگاه مترو قرار دارد، نیم ساعتی راه است.
بیش تر سرها روی موبایلها خم شده یا دارند با هم آرام صحبت میکنند. از پلههای مترو که برای عوض کردن خط بالا میروم، میشنوم زمزمهها را که به هم میگویند:«خبر رو شنیدی؟ میگن هاشمی مرده؟! واقعا ممکنه هاشمی مرده باشه؟ کی باور میکنه؟»
باورش سخت است اما درست شبیه فیلمهای تخیلی شده که تنها صدای زمزمهها در گوش میپیچید و خبرها درگوشی رد و بدل میشوند.
درِ مترو به سمت تجریش بسته میشود. مترو خلوتتر از خط برعکس آن است. زنی که روی صندلی مقابل نشسته و با تلفن حرف میزند، یک دفعه سرش را بلند میکند و میپرسد:«راسته رفسنجانی مرده؟»
همه حرفش را تایید میکنند. میپرسد:«ساعت چند؟»
خانمی که کنارش نشسته است، میگوید: «همین 10 دقیقه پیش.»
نگاهی به ساعتم میاندازم، بیش تر از نیم ساعت از اعلام رسمی خبر گذشته است. آن خانم منتظر سوال بعدی نمیشود و ادامه میدهد:«میگن مجلس بوده، داشته میرفته خونه اش در میدان هفت تیر که سکته میکنه و میبرنش بیمارستان.»
زن به آن کسی که آن سوی خط است، میگوید:«آره مثل این که درسته، مرده. میگن سکته کرده. چه میدونم دیگه، سکته کرده. کاری نداری؟»
و قطع میکند و از آن زن میپرسد:«هفت تیر چه کار داشته؟»
جواب میگیرد:«برادرم تو میدان هفت تیر کار میکنه، میگفت حدود ساعت شش بود که سه چهارتا از این ماشین بزرگ ها و بنزها را دیده که داشتن میرفتن به سمت مدرس.آخه خونه هاشمی همون جا، حوالی هفت تیره. شنیده بود رفته مجلس برای این دعواها. اون جا احتمالا بحثش شده و قلبش گرفته چون گفتن سکته کرده. همین یک ربع پیش هم مرد. خودم شنیدم تو بی بی سی خبرش را خوندن.»
می پرسد:«لابد این قدر که حرص میخورن اینها، برای همین سکته کرده. اما من نمیفهمم چرا از هفت تیر داشته میرفته. آخه مجلس به هفت تیر چه؟»
و در مقابل این پاسخ که مجلس در «بهارستان» است، میگوید:«نه بابا، اون مجلس شاه بود تو بهارستان. مجلس اینا خیابان سپه هست.»
آدرس را آن قدر جدی میگوید که سخت است باور کنی کسی در ایران باشد و نداند 10 سال است مجلس شورای اسلامی از خیابان «سپه» به نزدیکی بهارستان منتقل شده است.
حرفشان از دلایل و نحوه مرگ هاشمی رفسنجانی میرسد به ثروتش و همه حرفهایی که پشت سر او گفته میشد؛ این که فلان جا مال او بود و حالا باید دید چه به بچههایش رسیده است.
آن سو، سمت مردانه، چند مرد با هم حرف میزنند. نزدیک تر میشوم. آنها هم درباره مرگ هاشمی صحبت میکنند. یکی که جوان تر است، میگوید:«چه فرقی میکنه، این هم شبیه بقیه. همین آقا باعث شد جنگ طول بکشه و جوونهای زیادی کشته بشن. بعد از جنگ هم همین ها اومدن پولها رو بردن و برای خودشون برج درست کردن.»
مرد جا افتادهای که کنارش نشسته است، سرش را به نشانه تایید تکان میدهد. اما مرد دیگری که آن طرف تر است، میگوید:«این جوری که شما میگید، نیست. بیش تر دزدیها زمان احمدینژاد بود. او هم با هاشمی بد بود و سعی کرد خرابش کنه اما خودش بیش تر از چشم مردم افتاد.»
مرد دیگری میگوید:«اما باورش سخته که هاشمی مرده باشه. کی فکرش رو میکرد هاشمی بمیره، اون هم حالا؟»
مترو به تجریش میرسد. بهتی که در مسیر وجود داشت، جایش را به شتاب داده است. همه به سمت خروجی مترو میروند. خبر آمده پیکر هاشمی را از بیمارستان شهدا به جماران برده اند. اما بیش تر کسانی که از پنج طبقه زیر زمین، متروی تجریش را به سمت بالا می روند، مقصدشان میدان است. روی پله برقی صداهایی میپیچد که آرام میگویند:«تسلیت تسلیت...»
چند دختر جوان جلوی من، روی پله برقی دارند با حرارت حرف میزنند. یکی از آن ها میگوید:«عمرا تلویزیون و رهبرایران تسلیت بگن. الان دارن با دُمشون گردو میشکنن.»
یکی از آنها که بافته مویش از زیر مقنعه بیرون زده، میگوید:«نه، این جوری هم نیست. مگه میتونن؛ مردم مگه میگذارن؟»
دوستش میگوید:«به مردم نیست که. مگه شاه عربستان مرد، همین تندورها ننوشتن به درک که مرد. حالا هم همین را مینویسند. این قدر وقیح هستند.»
دختر موبافته میگوید:«نه نمیشه، اون شاه عربستان بود اما این رفسنجانیه. کلی طرفدار داره. جزو ارکان انقلابه.»
همین طور که توییتر را چک میکنم، به حرفهایشان گوش میکنم که یک دفعه صدای دختر مو بافته را میشنوم که بیمقدمه میپرسد:« شما خبرنگارید؟»
میگویم:«روی پیشونی من نوشته شده؟»
میگوید:«نه اما به حرفهای ما با دقت گوش می کردید.»
از این همه دقت تعجب میکنم. جای انکار نیست. سر حرف روی پلههای طولانی و متعدد متروی تجریش باز میشود. نامش «شیرین» است. دانشجو است. میگوید:«میخواهیم برویم بیمارستان شهدا.»
میپرسم چرا؟ بیش تر نسل شما از هاشمی خیلی خوششان نمیآید. میگوید:«نه اتفاقا. ایشان با کاری که در سال ۸۸ انجام داد و کنار مردم ایستاد، باعث شد تا نظر مردم رو داشته باشه. این خیلی مهمه. به خصوص که فائزه دخترش و مهدی پسرش رفتن زندان.»
شیرین و دوستانش می گویند:«ما سیاستمدار خوب داریم و سیاسمتدار بد. آقای هاشمی سیاستمدار خوب بود.»
میدان تجریش از همان ورودی مترو به هر دو سمت قفل شده است از ماشین ها وسط خیابان و ازدحام آدمها در پیاده رو. هر چه به سمت بیمارستان شهدا نزدیک تر میشویم، به تعداد مردم افزوده میشود. حجم جمیعت در مقابل بیمارستان بیش تر است. دو گروه در پیاده روی رو به رو و گارد ریل وسط خیابان ایستاده اند و جمعیتی که جلوی بیمارستان را نگاه میکنند. نیروی انتظامی هم دو ردیف در خیابان ایستاده است و سعی دارد نظم خیابان را به هم نریزد. اما ازدحام، به ویژه در مقابل بیمارستان بیش تر می شود. به سمت در اصلی بیمارستان که میروم، خانمی با زنبیل خریدش همراهم میآید. میپرسد:«اتفاقی افتاده خانم؟»
میگویم:«آقای هاشمی رفسنجانی مرده است.»
زن خیلی عادی می گوید:«خدا بیامرزدشون.»
اما انگار یک دفعه شوکه شود، میپرسد:«کی؟ همین آقای هاشمی؟ کی؟ چه طور فوت کرده؟ شایعه نیست؟ باورم نمیشه. قرار نبود هاشمی بمیره...!»
پلیس جوان نیروی انتظامی میگوید:«عکس نگیرید. »
اما مقابلش صدها نور آبی از موبایلها در فضا پخش میشود.
جمیعت جلوی بیمارستان شهدا شعار میدهد: «امیر کبیر ایران...»، «عزا عزا است امروز، سید 88 تسلیت جا شود.
شعارها خودجوش هستند و هر که صدایش بلندتر است، میتواند جماعت را با شعار خود همراه کند. همه منتظر آمبولانس حامل پیکر هاشمی هستند؛ آمبولانسی که ساعتی پیش به جماران رفته است. اما خیلیها فکر میکنند که جسد اکبر هاشمی رفسنجانی هنوز در بیمارستان است.
مردی بالای ماشینی که مقابل بیمارستان پارک شده است، میرود و بعد از این که از مردم تشکر میکند، میگوید که برای احترام به پیکرآقای هاشمی، باید به جماران بروید. این جا بیمارستان است و بیمارها آرامش میخواهند.
روی پل میانه میدان تجریش تا چشم کار میکند، ماشینها و آدمها ایستاده اند. خیابان قفل شده است و مردم به سمت جماران میروند. ابتدای خیابان نیاوران بسته شده و مردم ایستاده اند تا بتوانند رد شوند. کسی در توییتر مینویسد هشتگ هاشمی رفسنجانی در عرض یک ساعت ترند شده است. به جمعیتی که به سمت جماران میرود، نگاه میکنم و فکر میکنم مرگ آیتاللهی که نماد نظام جمهوری اسلامی بود، به یمن شبکههای اجتماعی در شهر هم ترند شده است.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر