عاصف حسینی، روزنامهنگار و شاعری افغانستانی است که کودکیاش را در ایران گذرانده اما نتوانسته بیشتر از دیپلم ادامه تحصیل دهد، البته دوران مدرسه نیز برای او مملو از تبعیض و ممنوعیت بود. باری که سنگینی آن را همچنان در پایان تحصیلاتاش در مقطع دکترا در آلمان، به دوش میکشد.
عاصف حسینی نخستین بار که طعم ممنوعیت تحصیلی را چشید، کلاس پنجم ابتدایی بود و به همراه خانوادهاش مثل بیشتر مهاجران افغانستانی در مشهد زندگی میکرد. او برای ورود به مدرسه تیزهوشان انتخاب شده بود اما مدیر مدرسه به او گفت که افغانستانی بودن او مانع ورودش به این مدرسه است. بار دوم باز هم برای ورود به همین مدرسه در مقطع دبیرستان، ملیتاش مانعی برای ادامه تحصیلاش شده بود.
از مدرسه راهنمایی که او در آن تحصیل میکرد، تنها دو دانشآموز برای ورود به تیزهوشان انتخاب شده بودند؛ او به همراه جمشید، پسر دیگری از افغانستان. مدیر مدرسه گفته بود در بخشنامه دستورالعملی وجود ندارد که افغانستانیها نمیتوانند در مدرسه تیزهوشان تحصیل کنند. عاصف و جمشید سه ماه تمام به کلاسهای آمادگی کنکور تیزهوشان میرفتند، آنهم در کلاسهایی که در مرکز شهر برگزار میشد و از محل زندگی آنها دور بود. اما زمان صدور کارتها که ارایه شناسنامه الزامی بود، آنها گفتند افغانستانی هستند و از مسوول آموزشی پاسخ شنیدند: «چه کسی شما را به اینجا راه داده؟». در نهایت ورود به دبیرستان تیزهوشان هم منتفی شد.
حسینی از جمله کودکان کار بود و از ۹ سالگی به مدت ۱۴ سال در ایران قالیبافی میکرد. به درس و خصوصا فیزیک علاقهمند بود. فرمولهای فیزیک را پشت کارتهای ویزیت مینوشت و با انها خیالپردازی میکرد. یکی از معلمهایش بعد از انجام تست هوش گفته بود که او یک نخبه است. اما در دبیرستان هم راه او را سد کردند: «دبیرستان "پارسا" تنها دبیرستان پایین شهر بود که هیچوقت شانس قبولی دانشگاه نداشت. تنها شانسشان من بودم و یکی دیگر از همکلاسیهایم. میخواستم به دبیرستان بهتری بروم. مدیر جدید وقتی کارنامهام را دید گفت جای تو اینجاست اما باید از ناحیه انتقالی بگیری. مدرسهای بود با کتابخانه و آزمایشگاههای بزرگ و با کیفیت. اما وقتی مراجعه کردم گفتند چون افغانستانی هستی به تو انتقالی نمیدهیم و به همان دبیرستان پارسا برو. مدرسهای با دیوارهای ضخیم و سیمهای خاردار. بیشتر بچههاش شرور آنجا بودند.»
عاصف حسینی از جمله کودکان افغانستانی بود که در ایران مدارک شناسایی داشت. برای همین توانسته بود با همه محدودیتها در مدرسه تحصیل کند. در حالیکه کودکان افغانستانی که در ایران مدارک هویتی ندارند هر ساله از تحصیل محروم میمانند.
او پس از کسب دیپلم، ۵ سال نتوانست به دانشگاه برود و در این مدت تا ۲۳ سالگیاش ممتد قالیبافی میکرد. اگرچه او دو سال آخر دبیرستان را فقط برای کنکور درس خوانده بود و تست میزد اما تبعیضها و فشارهای دیگری از سوی حکومت باعث شد که او نتواند به دانشگاه برود.
سال ۱۳۷۷ بود که طالبان به مزارشریف در افغانستان حمله کرد و تمامی خانواده عاصف پس از ۴ ماه عبور از پاکستان و بلوچستان با اتوبوس به مشهد رسیده بودند. گذر از این مسیر باعث شد که پدربزرگاش و یک نوزاد و پسری ۶ ساله از خانوادهاش تلف شوند. جدای از فشار روحی، او هم مثل خیلیها فکر میکرد روی کار آمدن محمد خاتمی به عنوان رییسجمهور میتواند گرهای از مشکلات بگشاید.
به روایت خودش سختگیریها در دوران خاتمی شدت پیدا کرده بود: «ماموران در محلهها به دنبال مهاجران بودند. خانههای افغانستانیها را پیدا میکردند و اگر مدارک هویتی نداشتند آنها را سوار کامیون میکردند و میبردند. در خیابانها هم سربازها با مینیبوس منتظر مهاجران افغانستانی بودند. این گروه از مهاجران بازداشت شده را برای کار اجباری به اردوگاه سفیدسنگ در فریمان میبردند یا دیپورت میشدند. دایی من دو بار دیپورت شد. در حالیکه طالبان هنوز در قدرت بود و برگشت یک شیعه فارسیزبان هزاره، به معنای نامشخص بودن سرنوشت و گاه کشته شدن بود.»
بسیاری از مهاجران از جمله عاصف حسینی و خانوادهاش با وجود داشتن مدارک شناسایی اجازه کار نداشتند. برای همین در زیرزمینهای خانهشان مشغول میشدند؛ خیاطی، کفاشی یا قالیبافی: «همه امید خانواده به دانشگاه رفتن من بود اما من باید کار میکردم و دولت خاتمی نیز پیش از حمله آمریکا عرصه را به افغانستانیها تنگتر کرده بود. این فشارهای غیرمستقیم، نگه داشتن ما در قشر محروم و فقر ناشی از آن حوصلهای برای دانشگاه رفتن باقی نمیگذاشت.»
عاصف حسینی به همراه خانوادهاش تا سال ۱۳۸۰ پناهنده محسوب میشد و دولت ایران برای سازماندهی پناهجویان از کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل بودجه دریافت میکرد. این سازمان نیز گاه نظارتهایی انجام میداد و مثلا برای دانشآموزان مهاجر دفتر و کتاب تهیه میکرد. در همان سال مسوولان جمهوری اسلامی اعلام کردند پناهجویان بایستی کارتهای هویتی خود را تحویل دهند تا بتوانند پاسپورت بگیرند.
اما شرایط برای مهاجران بدتر شد: «مایی که بیست و چند سال در ایران زندگی کرده بودیم کارتهایمان را تحویل دادیم اما به ما پاسپورت افغانستانی با ویزای یک ساله ایران دادند که تمدید آن دردسرساز بود. در واقع ما را از پناهجو و مهاجر به توریست تبدیل کردند. از همین زمان گفتند اتباع خارجی را برای تحصیل نمیپذیریم یا در صورت پذیرش هزینهای از مهاجران دریافت شد.»
همزمان با این سیاست، گروهی از شهروندان افغانستان که به احزاب سیاسی ایراندوست مثل حزب «وحدت» نزدیک بودند، توانستند با استفاده از بورسیههای تحصیلی به دانشگاههای ایران وارد شوند. اولین بورسیه در سال ۱۳۷۹ از طرف دانشکده صدا و سیما ارایه شد: «افرادی که از این بورسیهها استفاده کردند امروز در ساختار قدرت و حکومت افغانستان هستند.» از جمله میتوان به جعفر مهدوی، نماینده پارلمان و دیرکل حزب ملت افغانستان و حسن عبداللهی وزیر شهرسازی دولت حامد کرزای اشاره کرد.
عاصف حسینی معتقد است چنین بورسیههایی یکی از عوامل افزایش نفوذ ایران در دستگاه حکومتی افغانستان است.
سال ۲۰۰۱ چند ماه پس از حمله آمریکا به افغانستان سازمان سپاه پاسداران برای مهاجران بورسیهای در نظر گرفت. عاصف ۴۸ ساعت وقت داشت که بتواند برای ثبتنام اقدام کند. به مسجد مورد نظر مراجعه کرد و با جمعیت متنوعی از افغانستانیها مواجه شد؛ از تاجیک و ازبک تا هزاره و پشتون. سپاهیان هم پیش از شروع ثبتنام سفرهای پهن کردند و به این مهاجران صبحانه دادند: «برخورد توهینآمیزی بود. با خودم گفتم اگر این بورسیه را قبول کنم تا آخر عمر مجبورم درگیر همکاری با سپاه باشم. در یک لحظه تصمیم گرفتم آنجا را ترک کنم. ۵ سال بعد یکی از همین بورسیه شدهها را که مدرک هویتی نداشت و کمسواد بود، میکروفون به دست در وزارتخانههای کابل دیدم.»
طبق آمار بیشتر مهاجرت افغانستانیها از ایران به اروپا، خصوصا در چند سال گذشته نه به خاطر مسایل سیاسی و نه امنیتی بوده، بلکه برای امکان تحصیل خصوصا کودکان بوده است. در سال گذشته آیتالله خامنهای یک هفته مانده به شروع سال تحصیلی اعلام کرد مهاجران افغانستانی میتوانند کودکان خود را در مدرسه ثبتنام کنند، اما فرصت چنان محدود بود که بسیاری از این اقدام بازماندند.
در عینحال تحصیل مهاجران خصوصا افغانستانیها در برخی از رشتههای دانشگاهی استراتژیک مثل صنایع فضایی هواپیما ممنوع است. بعضی از دانشگاههای شهرهای مختلف نیز تصمیم گرفتهاند «اتباع بیگانه» را راه ندهند. در دفترچه کنکور میتوان تبصرههایی یافت که گفته شده این افراد در چه رشتهها یا شهرهایی نمیتوانند تحصیلات عالی داشته باشند.
عاصف حسینی با آنکه تلاش کرده بود اما نتوانست برای ادامه تحصیل از ایران به اروپا بیاید. او بایستی قاچاقی از ایران خارج میشد. حتی یکبار میخواست پاسپورت پاکستانی بخرد اما کودتا در آن کشور این مسیر را هم ناکام گذاشت. او حتی سعی کرده بود از طریق زوار خودش را به کربلا و بعد سوریه برساند تا درخواست پناهندگی کانادا بدهد اما نشد. در نهایت تصمیم گرفت به «حداقلها» رضایت دهد و برای ادامه تحصیل به افغانستان برگردد و در دانشگاه کابل تحصیل کند. ورود به دانشگاه فعالیتهای سیاسی را به همراه داشت تا آنکه در سال ۲۰۰۵ برای نمایندگی پارلمان کاندیدا شد. در نهایت اما دانشگاه کابل و افغانستان را در سال ۲۰۰۸ ترک کرد و توانست از آلمان بورسیه بگیرد و تا مقطع دکترا تحصیل کند.
او روایت میکند که در تمام سالهای تحصیلی و کار در ایران «حس فرار» داشت: «میخواستم به جایی بروم که بتوانم درس بخوانم. اما ۵ سال دوری از تحصیل باعث شد از همه چیز عقب بمانم. باید در ۲۵ سالگی خودم را تثبیت میکردم اما حالا در آستانه ۳۷ سالگی خیلی خستهام. افتخار میکنم به کسی مدیون و بدهکار نیستم و همه آنچه دارم خودم به دست آوردهام. اما ماراتن طولانی و خستهکنندهای بود. هرچند بعضیوقتها از این سیاستهای ایران خندهام میگیرد در حالیکه میتوانند با ایجاد امکان تحصیل برابر از نیروی کار خوبی برخوردار شوند. هرکس در ایران درس خوانده در بدنه قدرت حکومت افغانستان یا رسانهها تاثیرگذار بوده. افغانستان حیاط خلوت ایران است.»
عاصف حسینی که چندین کتاب تحلیلی و شعر نوشته، حالا در آلمان پس از کسب دکترای مدیریت بحران بینالملل تصمیم دارد یک رمان از خاطرات خودش بنویسد. یک فصل از این کتاب به خاطرات ایران تعلق دارد. او میخواهد «زخمهایی» را به قلم بکشد که «آدمها با پیراهن خود میپوشانند تا کسی نبیند».
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر