عصر چهارشنبه بود؛ بهار 91. تماس گرفت و گفت ساعت شش عصر در خانۀ کشتی منتظر است. این اولین دیدار بود بعد از شش ماه اصرار برای گرفتن وقت مصاحبه. سخت حرف می زد، سخت وقت می داد و سخت می پذیرفت. «محمد بنا» بود دیگر. با همین تصور که باید روبه روی چموشی بدقلق از شرقی ترین نقطه تهران (194 تهرانپارس) بنشینم، تا خانه کشتی راندم.
قرار بود با آدمی همکلام شوم که نه مثل المپیک لندن، قامت راسخ یک قهرمان ملی را داشت، نه به سان امروز، شکست خورده ای فتاده بر زمین بود. می خواستم با یک پرسش اولیه شروع کنم، بعد به مرور زندگی او بپردازم. داستان روزهایی که از آن ها عبور کرده، داستان هفتاد من کاغذ بود.
می دانستم سال های اول انقلاب در کمیته انقلاب اسلامی بوده؛ یکی از سرگشت های مناطق جنوبی شهر تهران. می دانستم وقتی که جنگ تمام شد، به آلمان رفت. چرا رفت را نه اما خبر داشتم 16 سال (چند ماهی کم تر) طعم زندگی در اروپا را چشیده. پیچیدگی این زندگی در غرب، به جغرافیای کوچک ترش بود؛ شش سال در حبس. چرای آن را شنیده بودم، حتی می گویم با قاطعیت می دانستنم اما می خواستم از خودش بشنوم. طی بیش از 30 کیلومتر، فقط اولین سوال را مرور می کردم. خاطره گپی که با «مجید جلالی» در باشگاه «پاس» زدم را زنده کردم؛ وقتی مجید برافروخته شد و بعد از آخرین سوالم، لیوان آب را روی میز پرت کرد و یا گفت و گویی که با «علی پروین» دو سال قبل در «توانیر» تهران داشتیم. وسط مصاحبه، روی صندلی خود جابه جا شد و خیزی برداشت و گفت: «نه من پیچم نه تو پیچگوشتی. اینقدر نپیچون!»
داستان زندگی محمد بنا برایم معادله بود؛ آدمی که امروز عاشق است، فردا فارغ. روزی مجنون است، یک روز عاقل. شبی در بند می شود، چندی بعد آزاد. تردش می کنند، باز برمی گردد. دور خودش دیوار می کشد و محبوب نزدیکانش می ماند. اما منفور دورمانده ها. می خواستم از همین تضادها شروع کنم ولی او اولین مردی شد که با نخستین برخورد، مسیر گفت و گو را عوض کرد.
پرسیدم چرا بازتاب بیرونی رفتارش با آن چه هست، تفاوت دارد. این که او هم آیا بین خودی و غیرخودی خط می کشد؟ جایی همان اوایل بحث گفتم من الان روبه روی چه کسی هستم؟ بهترین مربی کنونی کشتی فرنگی جهان؟ نیازی هست که معرفی شوید؟ نه! اما من در مورد چهرهای که از محمد بنا در یادها باقی مانده، حرف میزنم. در مورد آن چهره عبوس که الان برای من رنگ باخته چی؟ مردم ایران حق داشتند بهترین مربی ایران را بهتر بشناسند اما شما همیشه در سایه ماندید، همیشه!
جواب محمد بنا خاص خودش بود؛ چیزی که فقط ممکن است از زبان بنا شنیده شود: «دوران سربازی به ما میگفتند اگر میخواهی راحت فرار کنی، سعی کن دژبان تو را نشناسد. من دوست ندارم دژبانها خیلی خوب محمد بنا را شناخته باشند.»
از توضیح دادن در مورد دژبان ها طفره رفت، خندید و گفت که استعاره ای بیش نبوده. بعد گفت که در زندگی خود دوست، رفیق و همدمی به آن شکل مرسوم در جامعه ندارد. گفت که از زندگی آموخته به کسی تکیه نکند، حرف دلش را نزند و زندگی را در تنهایی خلاصه کند. گفت شب ها اگر به خانه برود، باید کنار مادر بخوابد.
گفتم بدبینی، سیاه نگاه می کنی، دور دنیای خودت دیوار کشیده ای و می گویی مربی و معلم هم هستی. گفت: «من جای شما بودم، میپرسیدم چرا این قدر مثبت؟ چرا این قدر عاقل؟»
بعد سراغ ویژگی های اخلاقی خود رفت. گفتم بخشی از این ترس ها وامدار سفرت به غربت بوده و او نفی کرد. برگشت به دوران کودکی. گفت که وقتی کودک بوده، از دوگانگی شخصیتی رنج می برده، از این که لحظاتی شرارت داشته، لحظه ای بعد گوشه گیر و افسرده می شده. گفت از جوانی وقتی مردم و رهگذرها به صورت زخمی و گوش های شکسته اش نگاه می کردند، می ترسیدند و همین ترس هم برایش اهمیتی نداشته.
محمد بنا بچۀ «عارف» بود؛ یکی از محله های قدیمی تهران. خانه پدری او هنوز هم همان جا است. نقطه ضعف روانی بنا هم یکی می شود مرور همان حوالی محله اش؛ «دروازه دولاب»، «شهباز»، «شکوفه» و «قهوه خانه نصرت». این آخری دیوانه اش می کرد. مجنون شعرهای «نصرت رحمانی» بود. در نوجوانی می رفته پای میز رحمانی در قهوه خانه می نشسته که نصرت شعری بگوید و او روی کاغذ بنویسد.
دبیرستان که رفت، نمایش «دیکته و زاویه» از «غلامحسین ساعدی» را به صورت تآتر در مدرسه اجرا می کند. برای همان اجرا، بازخواستش کردند. در نوشته های «صادق هدایت» غرق بود. کتابی از «علی شریعتی» نیست که نخوانده باشد. خودش هم گاهی شعر می گوید؛ شعرهایی که تا امروز جز مادرش کسی حق خواندنشان را نداشته است. گفت دیوانه آشپزی هم بوده.
وقتی 20 ساله شد، راه دیگری رفت. این جا یکی از همان چرخش های اساسی زندگی او تعریف شد. وارد کمیته انقلاب اسلامی شد، لباس فرم پوشید و در خیابان ها مانور داد. او بسیج محله را بنا کرد، اعزام های داوطلبانه بچه های محل به جبهه را راه انداخت و برخورد با آن چه انقلاب «مفسد اجتماعی» می دانست.
از همان روزهایش پرسیدم، بالاخره به عقب رفت، لبخندش نرم نرم خشک شد، صدایش پایین تر آمد و گفت: «34 سال گذشته و همه انقلابیون از انقلاب حرف زدند. انقلاب برای یک جوان 20 ساله و مذهبی هزار و یک معنی داشت. همه معنی هایش هم مثبت بود. من در منطقهای زندگی میکردم که قلب تپنده انقلاب بود. خب، طبیعی هم بود که با سیل مردم همراه شوم.»
پرسیدم که اما تردید دارم با سیل مردم همراه بوده. گفتم از سیل جلوتر رفتی، تند رفتی. گفت ننویس. من نوشتم؛ از این که روزهای جوانی آرزویش بوده «پیشمرگ» خمینی باشد. گفت ننویس و من نوشتم که هرگز از روزهای پاسداری خود استفاده نکرده که اگر کرده بود، حالا مثل تک تک هم پایگاهی هایش یا فرمانده نظامی بود و یا کارمند وزارت خارجه. جایی رسید به یک خاطره از همان همرزمانش در کمیته: «زمان جنگ کوپن میدادند؛ کوپنهای خرید کالا از فروشگاه ها. نمیدانم یادتان هست یا نه؟ آن زمان به بچههای کمیته هم کوپنهایی داده میشد برای خرید برنج و روغن و گوشت و این جور چیزها. یک شب که برگشتم خانه، مادرم صدایم زد و گفت محمد جان! این همسایه روبه رویی هم مثل تو پاسدار است. مادرش هر روز به من میگوید به ما کوپن داده اند. پسرم! به تو کوپن نمیدهند؟ من هم خیلی جدی گفتم نه مادر! من مشمول کوپن نمیشوم. در حالی که همان صبح آن روز کوپن هایم را داده بودم به همان همسایه چون احساس میکردم بیش تر از من نیاز دارد. همان آدم امروز یکی از مدیران بالارتبه وزارت خارجه است. صدبار به خود او هم گفتهام خاطرات پاسداری من و تو باید بین خودمان بماند.»
بعد از «انقلاب»، رفته بود سمت «آزادی». جنگ که تمام شد، به آلمان رفت که زندگی تازه ای داشته باشد. شکل رفتنش شبیه سفر بی بازگشت بود. به آلمان درخواست پناهندگی داد. قبول هم شد اما 16 سال زندگی در آلمان هم پیچیدگی هایی داشت.
پرسیدم چرا رفتی، گفت از سرخوردگی. گفتم رفتی که دور باشی؟ گفت رفتم که سالم تر زندگی کنم اما فقط یک بار، آن هم شش ماه اشتباه کردم و بعد ته چاه افتادم.
این همان تلاقی عزیزی بود که از اولین قرار گفت و گو دنبالش بودم. محمد بنا یک بار اشتباه کرد، شش ماه در دام افتاد. شش سال (به قول خودش) به چاه افتاد. گفت و گو به این جا رسید:
آلمان؟ من هیچ چیزی نمیگویم. اصلا چیزی هم نمیدانم که بخواهم بگویم. خودتان بگویید.
- (با صدای بلند میخندد) دروغ نگو عزیزم! از چشم هایت راحت میفهمم که خوب هم میدانی.
میدانم اما نمیپرسم. نه این که نخواهم بپرسم اما دوست دارم از زبان خودتان بشنوم. میدانم آن چاهی که در موردش حرف زدید، آلمان بوده. میدانم آن شش ماهی که در موردش حرف زدید هم در آلمان بوده.
- مطمئنا توضیح جزیی نمیدهم.
شاید چون میدانید که من هم وارد جزییات نمیشوم. برای همین خیال تان راحت است.
- مهم نیست چه اتفاقی افتاد. مهم این است که وقتی از ته چاه بیرون آمدم، بیش تر آدمهایی که در این مملکت مرا میشناختند، نخواستند به من کمک کنند. آن شش ماهِ اشتباه و آن چاه لعنتی را پتک کردند، کوبیدند توی سرم. وقتی برگشتم، آقایان گفتند وقتی ما زیر موشک باران صدام بودیم، بنا داشت توی آلمان کثافت کاری میکرد. آخر نامردها، بیمعرفتها، نالوطیها، من تا بعد از جنگ هم که ایران بودم. من خودم زیر موشک باران بودم. چه قدر صبر کردم؟ چه قدر تحمل کردم؟ چه قدر دندان گذاشتم روی جگر و زبانم؟
برگشتید ایران که چاه را فراموش کنید اما نشد، بدتر شد!
- نمیخواستم فراموشش کنم. به خدا همان سالهایی که ته چاه بودم هم برایم هزار و یک درس داشت. اما انتظار این رفتارها را هم نداشتم. هنوز هم هست. بعد شما میگویید چرا حرف نمیزنی، چرا مصاحبه نمیکنی، چرا خودت را به مردم نشان نمیدهی؟!
چند سال در چاه بودید؟
- شش سال... چاه ... چاه ... (چند لحظه مکث میکند و به جایی خیره میشود) هم چاه بود، هم دانشگاه زندگی.(روزنامه قدس، شنبه 12 مردادماه سال 1391)
کش مکش با او این جا دیوانه کننده بود. شش سال در آلمان حبس کشید. چرایش بماند. تازه با همسر سوئدی خود در آلمان ازدواج کرده بود و صاحب دختری به نام «مریم» شده بود. اولین خبر را در زندان به او دادند: «همسرت طلاق گرفت.»
سرپرستی مریم را هم به مادرش دادند. گفت به ایران برگشته که فراموش کند؛ که از خودش، از دنیای خودش انتقام بگیرد.
در ایران به هرآن چه در دنیای افتخارات کشتی وجود داشت، رسید. برای اولین بار کشتی فرنگی ایران را در روسیه قهرمان جهان کرد، برای اولین بار به سه طلای المپیک از لندن به تهران برگشت، برای اولین بار «حمید سوریان» را قهرمان المپیک کرد و برای اولین بار یک مربی فرنگی ایرانی، (خود او) مربی سال جهان شد. اولین های او پرتعداد هستند؛ مثل هجمه هایی که سال ها است روی سرش می ریزند.
«ناصر نوربخش» یک سال بعد از المپیک لندن گفت چرا جوانان مملکت را دست وطن فروشی می دهید که یک روز به آلمان پناهنده شده؟ همین ناصر نورخبش امروز از نامزدهای جانشینی محمد بنا در تیم ملی فرنگی شده.
«محمود گودرزی»، وزیر ورزش و جوانان مشابه همین جملات را خطاب به «رسول خادم» در جلسات خصوصی وزارت ورزش زده و گفته بود کشور جای پناهنده ها نیست.
بعد از المپیک لندن تنها ماند. گفت امکانات می خواهم، قبول نکردند. استعفا داد، قبول کردند. یک سال بعد رسول خادم او را برگرداند اما باز هم به دلیل اختلافات با وزارت و فدراسیون، کنار کشید. تا این که مهرماه سال 94 و به دلیل ناکامی های پیاپی تیم فرنگی، باز هم رسول خادم موفق شد وزارت ورزش را برای بازگشت محمد بنا متقاعد کند.
بازگشت او، یک شکست به تمام معنا بود. بدون هیچ مدال طلا، بدون هیچ نشان نقره و فقط با دو مدال برنز به ایران بازگشت. همین دو برنز تا قبل از لندن، پیروزی بزرگ ورزشی محسوب می شد. حالا شکست ورزش ایران شده.
اشک های محمد بنا بیرون از سالن کشتی در ریو، فرو ریختن یک مرد بود. مردی که در زندگی خود هیجان، آشوب، سرکشی و در عین حال، آرامش، اعتقاد و افسردگی را به شکلی ناموزون در هم آمیخته است؛ مردی که اول بار در ورزش ایران لقب «آقای خاص» گرفت.
وقتی «محمد عباسی»، وزیر ورزش و جوانان دولت «محمود احمدی نژاد» برای بنا درخواست نشان لیاقت کرد، او گفت: «من دنبال این چیزها نیستم، نشان لیاقتم را از مردم گرفتهام.»
حتی در روزی که به اجبار در مراسم دریافت نشان لیاقت از سوی محمود احمدی نژاد شرکت کرد هم از مادرش خواست تا او نشان را از دست رییس جمهوری وقت بگیرد.
بنا حالا استعفایی دایمی داده. گفته برای همیشه می رود. ناخوادآگاه یاد «رضا مهماندوست» می افتم. هر دو بهترین های سال ورزش خود شدند و هر دو ملقب به «مزدور» و «وطن فروش».
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر