چرا دروغ بگویم، شاد بودم
به فکر آنهایی هستم که قرار است به سمت کتاب فروشیها بروند حال و احوالی با آقا و یا خانم کتاب فروش بکنند با لبخندی ملیح ترجمه شعرهایش را به فارسی مطالبه کنند. برای شاملو، نصرت، پناهی، گلشیری و دیگران هم به همین شکل بود. بعداز مرگ بیشتر از زمانی که باید خوانده میشدند و ورق خوردند خوانده شدند و ورق خوردند. از ته دلم خوشحالام از مرگ یک شاعر. مرگ او مثل مابقی سبب این شد که رفت و آمد و باز و بسته شدن درب کتاب فروشیها بیشتر شود در ادبیات ایران جدیتر و بیشتر خوانده شود او شاعر شعر بود. خوشحال بودم، دوستان مترجمام که در این سالها شیرکو را به مخاطب فارسی زبان معرفی کردهاند از فردا با سر افرازی با ناشران خود سلام احوال پرسی میکنند، و شاید لبخندی هم ازسر، سرخوشی فروش و یا چاپ مجدد کتابهایشان داشته باشند. تا مدتی خاطره وعکسهای یادگاری با شیرکو از آرشیوهای شخصی سر بلند میکنند شیرکو هنوز لبخند به لب دارد و چشمانی پر از غم. چند روز بعد وقتی با دوست کتاب فروشی در ایران حرف میزدم از فروش کتابهای شیرکو میگفت، دیگر احساس تنهایی نمیکردم چرا که کتاب فروش هم شاد بود از مرگ یک شاعر، شعر برای زمان اندکی دوباره مخاطب دارد، شعر شیرکو و نگاه او به دنیای پیرامون خود شاید متفاوتتر از خود او بود. او زیباییهای زبان را دوباره سازی نمیکرد بلکه آنچه فکرت و زیبایی ادبیات بود به شاعرانهترین شکل ممکن سلب ماهیت میکرد و دوباره باز سرایی. او شاعر بود نه به اندازهای که این همه خوانده نشده بود در ایران. روزی که قرار شد ویژه نامه تنظیم و آماده کنم شاید بیشتر به خاطر همان شادی بود تا کنار آن هیجان و شتاب برای مطالعه شیرکو بتوانم به مخاطب فارسی زبان اندکی آگاهی از ادبیات کرد و جایگاه شیرکو در ادبیات همسایه ارایه کنم، انقدر همکارانم به خبر رسانی و مرگ او اکتفا کردهاند که رغبت به انتشار خبر مرگش را ندارم ترجیح میدهم به آنالیز شعر او و مولفههای شعریاش بدون در نظر گرفتن مرگاش بپردازم، در این ویژه نامه سعی کرده م اندکی شعر شیرکو را با مصاحبه با عصمت صوفیه و یادداشتی از شهابالدین شیخی برسی کنم، در مصاحبه با صالحی و لنگرودی به چگونگی شناخت به شعر شیرکو در راه یافتنش به ادبیات ایران بپردازم، هومن عزیزی از خاطره دیدارش با شیرکو برایم نوشت و در آخر مریوان حلبچهای که سالها یکی از مترجمان شعر شیرکو به زبان فارسی بوده است برایم چند شعر چاپ نشده از اشعارش را فرستاد. به موازات همه خبریهایی که تنها به خبر مرگ او بسنده کردهاند با دوستان نویسندهام «شهروند جهان» ویژه شعر شیرکو بیکس را آماده انتشار کردم بدون پیشفرض اینکه او مرده است.
امپراطورمهربان زبان غمگین کوردی
شهابالدین شیخی
برای خواندن ادامه مطلب کلیک کنید
وطن جزء این چیزهاس
گفتگو با عصمت صوفیه مترجم شعرهای بیکس
تا آنجایی که من از شعرهای بیکس متوجه شدم و تا آنجایی که مصاحبههایش را گوش دادهام فکر میکنم یک ضرورت اجتماعی، تاریخی باعث شده است نه فقط یک ضرورت ادبی. یک ضرورت اجتماعی، یک موقعیت خاص اجتماعی و یا سیاسی باعث شده است که ایشان فرم شعرهایشان را از کوتاه به بلند عوض کنند. به قول خودشان گاهی تراژدی و درد و رنج یک ملت آنقدر بزرگ است که چند کلمه نمیتواند بازگو کننده آن باشد. شعر گورستان چراغهای شیرکو بیکس بیان رنج و مصیبت کردهایی بود که انفال شده بودند. (صدام حسین براساس سوره انفال در قرآن دستور نسل کشی کردها را داد و آن عملیات نسل کشی به انفال معروف شد) این تراژدی بزرگی است برای یک ملت، که یک شعر کوتاه از پس بیان آن مصیبت بر نمیآید. انفال به حدی در تاریخ ملت کرد مصیبت تاریخی است که به قول خود شیرکو میتوان اساسا تاریخ کرد را بر اساس آن به دو دوره قبل وبعد از انفال تقسیم کرد. بنابراین یک ضرورت تاریخی، یک ضرورت اجتماعی ایشان را وادار میکند. ایشان میخواهند یک تاریخ را زنده نگه بدارند. میخواهند حافظه تاریخی یک ملت را بیدارکنند.
انگار شعر بیکس را خودم سروده باشم
گفتگو با سید علی صالحی
سید علی صالحی: از هر حیثی نگاهش با نگاه من برابری داشت، نگاهش با اشیاء، نگاهش به انسان، نگاهش به صفتها، نگاهش به جهان و روابط فی ما بین انگار واقعا خود من آنها را سروده بودم. آنقدر به من نزدیک بود که من انگار خودم را کشف کردم. انقدر ذوق زده شدم و دیدم که خب بهتر است من همچین شاعری را معرفی کنم چون من این را شنیده بودم که ایشان شاعر بزرگی است ولی هیچ چیزی در زبان فارسی ازش ندیده بودم و نخوانده بودم. ...
برای خواندن ادامه مطلب کلیک کنید
من اما خبر دارم
گفتگو با شمس لنگرودی
به نظر من این القاب مربوط به جامعه پیشا مدرن است. حالا کاری نداریم که در این دوره به قول پست مدرنها در دوره ای که غولها زیاد میشوند و گم میشوند که به این دوره من کاری ندارم. اما همینجوری هم دیگه دوره این القاب امپراطور (حتما آنها هم با حسن نیت میگویند) اما ما نمیدانیم امپراطور در دنیا چه کارهایی کرده اگر کارهای مثبت کرده بله آقای شیرکو بیکس هم امپراطور شعر کرد است. ...
برای خواندن ادامه مطلب کلیک کنید
به یاد شیرکو بیکس
هومن عزیزی
به دلیل تولد در غرب کشور از همان روزهای آغازینی که عشق به شعر به جانم افتاد، با نامش آشنا شدم، شاعری که با وجود نوشتن در زبانی ستمدیده و پاره پاره و در فقدان تمامی امکانات نشر و تبلیغ، به غولی بدل شده بود و بزرگی از بزرگان ادب جهان. شیرکو بیکس را شاعری میدیدم که تمامی سختیها و تنگناها را به هیچ گرفته بود و از زبانش ابزاری قدرتمند و شگرف ساخته بود و با هر شعری امکانات تازهای را کشف و به خواننده ارائه میکرد.
مسحون و مجنون قدرتش در استفاده از آهنگ و موسیقی زبان بودم وقتی مینوشت: دلوپ دلوپ باران! و قطرات درشت باران را چنان با اصوات سحرانگیز شعرش به تصویر میکشید که میتوانستیم زیر باران شعرش خیس شویم. ...
برای خواندن ادامه مطلب کلیک کنید
برای تنهایی من چهآوردهای
ترجمه چند شعر شیرکوبیکس از مریوان حلبچهای:
دربرابر چشمان آسمان ابر را
دربرابر چشمان ابر باد را
دربرابر چشمان باران خاک را دزدیدند
چشمانی را پنهان کردند
که دزدهارا دیدهبود.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر
شیرکو بیکس، شیری همیشه ژیان از خـطـه ِکـُردستان
..............................................
4 اگوست 2013، شاعر نامدار کورد؛ شیرکو بیکس، به علت بیماری قلبی در یکی از بیمارستانهای کشور سوئد در گذشت.
«شیرکو بیکس» زاده سلیمانیه کردستان عراق است. در سال ۱۹۶۸، اولین مجموعه «شیرکو» با نام «مهتاب شعر» در بغداد به چاپ رسید و پس از آن دفترهای شعر او یکی پس از دیگری آمد تا به عنوان شاعری جدی خود را به جهانیان بشناساند.
شاعر در کنار سرودن، به ترجمه نیز پرداخت و کتاب «پیرمرد و دریا» ی همینگوی و «عروس خون» اثر فدریکو گارسیا لورکا را به زبان کردی برگرداند. او در نقد نیز دستی دارد، اما جهانیان او را بیشتر به عنوان شاعر می شناسند.
«شیرکو بیکس» شاعری ست مبارز که سالهای فراوانی از زندگی خود را در مبارزه با رژیم صدام گذرانید و به خاطر همین؛ از سال ۱۹۸۷ تا ۱۹۹۲ ساکن کشور سوئد شد. منتها سرانجام او به عراق یعنی به موطن خویش بازگشت. شاعری که دیده بود صدام چگونه در حلبچه با دیوانگی هایش ۱۸۰ هزار انسان را نابود کرد تا بتواند چند روزی بیشتر دوام بیاورد؛ حالا در شعرهایش از سرزمینش حرف می زد و از ستمی که بر آنها رفته است سخن می گفت.
در شعر او، زن، آوارگی، جنگ، طبیعت، وطن و عشق مضامینی است که به وفور می توان آنها را دید. دریافت جایزه «شهروند نمونه فلورانس» ایتالیا یکی از رهاوردهای سالها زندگی در غربت برای این شاعر بزرگ بود. او همچنین به خاطر اشعار خود جایزه قلم سوئد «توخولسکی» را در سال ۱۹۸۸ از آن خود کرد و همان سال از سوی کشور سوئد به عنوان پناهنده سیاسی پذیرفته شد.
پس از بازگشت به عراق، در سال ۱۹۹۲ به عنوان نماینده مردم به پارلمان کردستان راه پیدا کرد و سپس عهده دار وزارت فرهنگ کردستان شد، اما یک سال بعد از سمت خود کناره گیری کرد. شعرهای او تاکنون به زبانهای انگلیسی، فرانسوی، دانمارکی، سوئدی، ایتالیایی، آلمانی، عربی، فارسی و... ترجمه شده و مورد استقبال اهالی ادبیات قرار گرفته است.
شیرکو، همراه با تعدادی از روشنفکران و ادیبان عراق، یک مؤسسه انتشاراتی را در سلیمانیه عراق بنیان نهاده و سرپرستی آن را برعهده گرفت. در ایران شعرهای این شاعر توانا توسط مترجمانی چون محمد رئوف، مختار شکری پور، امید جلیلیان، عزیز ناصری، عصمت صوفیه و سیدعلی صالحی ترجمه شده است.
------------------------------------------
چند نمونه درخشان از گلزار ادب ِشعر این شاعر کـُرد را در زیر با هم بخوانیم:
------------------------------------------
بافندهای
تمام عمر
ترنج و ابریشم میبافت
گل میبافت
اما وقتی مرد
نه فرشی داشت
و نه کسی
که گلی بر گورش بگذارد
-------------------------
از میان همه روزها اگر
روزی طوفانی بمیری
بسا باز به گونه ببری زاده شوی.
از میان همه روزها اگر
روزی بارانی بمیری
بسا باز به گونه برکهای زاده شوی.
از میان همه روزها اگر
روزی آفتابی بمیری
بسا باز به گونه انعکاس یکی پرتو زاده شوی.
از میان همه روزها اگر
روزی برفی بمیری
بسا باز به گونه کبکی زاده شوی.
از میان همه روزها اگر
روزی مهآلود بمیری
بسا باز به گونه درهای روشن زاده شوی.
اما من چه؟
من که این گونه زندهام
من که اینگونه زیستهام
و برای شما
شعرهای بسیاری سرودهام
بسیار بازآمده، دوباره همچون کردستان زاده شوم.
--------------------------------------
یک روز غروب
سه نفر در سایه
روی نیمکت پارکی نشسته بودند
یکی کور
یکی کَر
یکی لال
کور با چشم کَر می دید
کَر با گوش لال می شنید
ولال با اشاره می فهمید
همدلی آخرین حکایت آدمی ست
هر سه با هم گلی را بو می کردند.
...............................
بسیار چیزها زنگار می گیرند
فراموش می شوند
و می میرند:
تاج وُ چوگان وُ سریر سلاطین
بسیار چیزهای دیگر نیز هرگز نمی پوسند
از یاد نمی روند
و نمی میرند:
کلاه وُ عصا وُ کفش های چارلی چاپلین
------------------------------
آنگاه كه با ساقة تاكي بنويسم
تا كه برخيزم
سبد كاغذم از خوشة انگور پر شده است!
يكبار با سر بلبلي نوشتم
برخاستم... ليوان دم دستم لبريز از نغمه بود
روزي با بال پروانهاي نوشتم
برخاستم... سر ميز و تاقچة پنجرهام
لبريز از گل بنفشه بود
زماني هم
كه با شاخه گياه دشت انفال و حلبچه بنويسم
همين كه برخيزم...ميبينم:
اتاقم، خانهام، شهرم، سرزمينم
همه آكنده از جيغ و داد و
از چشم كودكان و
از پستان زنان....
------------------------------
من دشت گندم شعر بودم
مادرم باران رحمت
من سنگ درون گهوارهی كوهستان
مادرم سرزمین
من پیله ابریشم چرخ بهره بودم
مادرم درخت درد و رنج
من تن پرندهای سپید
مادرم آسمان
من خواب و مادرم سرم
من خرگوش و او چمنزار
من تاب و او شاخه درخت
من نفس و مادرم سینه
من كبك و او قفس
من روایت و وی شب تارش...
------------------------------
دستم را به سوی شاخهی درختی دراز کردم
شاخه از شدت درد از جا پرید
همین که دستم را به سوی شاخه بردم
تنهی درخت به نعره بر آمد
همین که تنهی درخت را در آغوش گرفتم
خاک زیر پایم به لرزه افتاد، سنگ نالید
آنگاه که خم شدم و خاک را بر داشتم
تمامی کوردستان به زجه بر آمد
----------------------------------
در سرزمینِ من،
روزنامه لال به دنیا میآید،
رادیو کر
و تلویزیون کور...
و کسانی که طالبِ سالم زاده شدنِ این همه باشند را
لال میکنند و میکشند،
کر میکنند و میکشند،
کور میکنند و میکشند...
در سرزمینِ من.
آه ! سرزمینِ من ! //
------------------------------------
آن شب
تمامِ چراغهای دره خاموش شده بودند
جز یک چراغ
و آن چراغِ شاعری بود
نشسته بر بالینِ زخمِ دریدهی شعرش. //
----------------------------------
تا روزِ مرگ
فرش بافت و گُل کاشت
اما هرگز
نه فرشی زیرِ پا داشت
نه کسی
گُلی بَر مَزارَش گذاشت. //
-----------------------------------
آمد و تنها
زیرِ درختِ نارنجی ایستاد
سبدی گل در آغوشش.
مشرق و ساعتِ مچیاش را نگاه کرد
و قطار از راه رسید.
مردان پیاده شدند ،
زنان پیاده شدند ،
قطاربان نیز .
او را در میانِ مسافران ندید و غمگین
به گُلهای سبد نگریست .
دیگری آمد
او نیز تنها
مشرق و ساعتِ مچیاش را نگاه کرد ،
پیش از رسیدنِ دومین قطار !
بی سخنی
سبدِ گل را به او سپرد
و رفت. //
---------------------------------
اگر گل را از شعرم بگیرند
فصلی از چهار فصلَم میمیرد .
اگر دلدارم را
دو فصل از چهار فصل.
اگر نان را
سه فصل از چهار فصلم میمیرد.
آزادی را اگر از شعرم بگیرند
چهار فصلِ من میمیرد .
چهار فصلَم که بمیرد ،
من مُردهام ... //
----------------------------------
وقتی کبک میمیرد
قهقههی خویش را بر جای مینهد،
برای کوه.
وقتی زنبور میمیرد
حلاوتِ بوسههایش را بر جای مینهد،
برای باغ.
وقتی طاووس میمیرد
پرهای رنگ به رنگ را بر جای مینهد،
برای یکی گلدان.
وقتی آهو میمیرد
مُشکِ او بر جای میماند...
و آنگاه که من بمیرم
برای شما و برای کردستان
زیباترینِ سرودها را
بر جای مینهم... //
++++++++++++++++ ... بیشتر