لیندا کینگ، معشوقه و همسر بوکوفسکی بود و دو سال با او زیر یک سقف زندگی میکرد. او مینویسد زندگی با بوکوفسکی، این نویسنده خل و چل و شوونیست کمتر از دو جنگ جهانی نبود و با اینحال زیباترین نامههای عاشقانه جهان را او دریافت کرده است. مینویسد مبارزه برای حقوق زنان بر جای خود باقیست. در کارزار زن و مرد هم خطری زنان را تهدید میکند: اینکه عاشق شوند. لیندا کینگ از مخاطرات عشقاش به بوکوفسکی میگوید:
یادداشتهای کثیف یک پیرمرد
وقتی برای اولین بار در یک جلسه داستانخوانی با چارلز بوکوفسکی آشنا شدم، داستان «شش اینچ»اش را میخواند. از این داستان خندهام گرفته بود، اما در همان حال احساس میکردم به من به عنوان یک زن توهین شده است. مردی، دم در به من گفته بود که شایع شده بوکوفسکی زنش را کتک میزند. بعد از داستانخوانی، رفتم جلو، پیش او و به او گفتم: «مثل اینکه شما از زنها واقعاً بدتون میآد.»
او گفت: «نه. هیچم بدم نمیآد.»
نگاهی از زیر چشم به من انداخت و رفت پی کارش. وقتی بعدها «یادداشتهای کثیف یک پیرمرد» و چند تا از دفترهای شعرش را خواندم، با خودم گفتم کسی باید به داد این مرد نفرتآور برسد. آیا اصلاً میتوان به کسی که این چرندیات را درباره زنها مینویسد کمک کرد؟ مثل جنایتکارهاست این مردک. نمیدانستم آیا زنهای ارقه و ناجور به پستاش خوردهاند یا اینکه از قصد زنها را به لجن میکشد. زنها در آثار او خیانتکار و زانیه و بیخاصیت و بیکارهاند. فقط به درد یک کار میخورند: گائیدن.
در هر حال یک چیز مشخص است: ما زنها میبایست در جدال دائمی زن و مرد حواسمان را خوب جمع کنیم. این درست است که جثه ما کوچکتر از مردهاست و حجم عضلاتمان هم کمتر از آنهاست. من اما با وجود همه این ضعفها به این حقیقت پی بردم که اگر میخواهم سر از کار بوکوفسکی دربیاورم، میبایست به او نزدیک شوم. او بیاندازه خطرناک به نظر میآمد، اما چارهای جز نزدیکی به او نبود.
قصد نداشتم با او روی هم بریزم. مردی که معاشرت با او آدم را مریض کند، به چه کار میآید؟ اگر زنی میخواهد در کارزار زن و مرد پیروز شود، چارهای ندارد جز آنکه از خط مقدم عبور کند و خودش را برساند به منطقه نرمی که به آن «قلب» میگویند و از آنجا عملیاتش را آغاز کند. همه زنها میدانند که تا وقتی دل مردی را به دست نیاوردهاند هر چقدر هم گریه و زاری کنند، جیغ بزنند و فریاد کنند در او اثری نمیکند. یک گوشش در، و یک گوشش دروازه است.
این صورت زیبا و این باسن خوشگل
خدا به من این صورت زیبا و این باسن خوشگل را داده برای اینکارها. خوب از عهده نقشم برآمدم. مدتی حتی خیال میکردم بوکوفسکی فقط عاشق کون و کپلم شده است. اما، خب، بوکوفسکی استثناء نیست. همه مردها همینطورند. با اینحال بالاخره نگاهش به جاهای دیگر هم افتاد و از آنجاها هم خوشش آمد.
متوجه شدم که بوک چهار سال آزگار است که به وصال زنی نرسیده. اعتراف میکنم که بسیار جلب بودم. با نگاههای عاشقانه و با غمزههام دخلش را آورده بودم. در آن سه جلسه اول عرقش درآمده بود. قصدم این بود که احساسات او را بیدار کنم و بر او چیره شوم. یک زن باید بداند که قدرتش در چیست. من اما نمیخواستم زیاد از حد خطر کنم. اگر مثل موم نرمش میکردم، آن وقت انتقام همه زنها را از او میگرفتم. حالیاش میکردم که زنها را نمیشناسد و فقط خیال میکند که میتواند درباره عشق شعر بگوید.
اینطور بود که او هر شب به خانه برمیگشت و یک نامه عاشقانه برایم مینوشت. گمان میکنم زیباترین مجموعه نامههای عاشقانههای جهان از آنِ من است. او مدام شعرهای عاشقانه میگفت و با هر شعری که میسرود، نرمتر و سستتر و دستیافتنیتر میشد. چهار سالی که محرومیت کشیده بود با چنان قدرتی بر من فرود آمد که خواهناخواه دستخوش احساساتم شدم و هر دم این احساسات توفندهتر میشد تا اینکه سرانجام دیگر واقعاً برایم فرقی نمیکرد که او دائمالخمر و شوونیست است و زنها را کتک میزند و پنجاه سالش هم است. من به خواهرانم که از من بزرگترند، زیر لب میغریدم: «بوکوفسکی مال من است!» یک ماه نکشید که از سر تا پا عاشق او شده بودم. اینقدر عاشقش بودم که میتوانستم حتی به او تجاوز کنم. نه اینکه حشری باشم. نه. من فقط وقتی حشری میشوم که عاشق شده باشم.
صدای خواهران فمینیست
وقتی که بعد از مدتی هیجانات فروخفتهمان تسکین پیدا کرد، به یاد آوردم که بوکوفسکی یک شوونیست است و همه آن خصلتهای بد دیگر هم به یادم آمد. صدای خواهران فمینیستم را میشنوم که میگویند: آخر چگونه ممکن است کسی بتواند با بوکوفسکی آبش توی یک جوی برود؟
به همین سادگی: آب ما توی یک جوی نمیرود. اما من عاشق او هستم. دو سال آزگار با او زیر یک سقف زندگی کردم. جنگی که زیر آن سقف درگرفت، کمتر از دو جنگ جهانی نبود. اگر به بوک بگویی که از این یا آن چیز خوشات نمیآید، کله شقیهایش تازه شروع میشود. راه میافتاد و پنج بار همه آن کارهایی را میکند که تو از آنها بدت میآید، فقط با این قصد که ثابت کند از تو برتر و قویتر است.
در کارزار زن و مرد خطری زنان را تهدید میکند: اینکه عاشق شوند. با اینهمه آرزو دارم که زنها دست از نبرد نکشند. خوب است اگر آدم بتواند تن بدهد به این نبرد و قلمرو خودش را مشخص کند. شبها اما، وقتی به این ماجرا فکر میکنم، گرمای مطبوعی همه وجودم را در بر میگیرد. نمیخواهم فاش کنم که رابطه عاشقانه با بوکوفسکی، با این نویسنده خل و چل چه دستاوردی برای من داشت. همه اما بدانند که من تسلیم او نشدم. مبارزه برای حقوق زنان هم بر جای خود باقیست. به خودم میگویم چه خوب شد که او بیست سالی از من پیرتر بود. این به ضررش تمام شد. مطمئنم. اطمینان دارم که او پیش از من میمیرد.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر