هر پنجشنبه شب در خیابان «جردن» تهران غوغایی است. به صحنه تآتری شبیه میشود که در آن جوانان، سوار بر ماشینهای ریز و درشت، کهنه و نو، در آن بولوار کذایی گشت و گذار میکنند، به موسیقی گوش میدهند، به هم نگاه میکنند و پشت چراغ قرمزها از هم دل میبرند. بسیجیها هم البته به این خیابان میآیند و با همه چیز و همه کس مخالفت و ستیز میکنند، جوانها را از دور میپایند، گاهی دخالت کرده و چیزهایی را هم مصادره میکنند. جردن نام خیابانی است که سالها با تهران بوده و نام آن را به احترام مردی گذاشتهاند که نه جوانان ژل زده چیزی از او میدانند و نه بسیجیهای چفیه زده؛ «سمویل جردن»، بنیانگذار کالج امریکایی تهران که بعدها به نام «البرز» مشهور شد. دبیرستانی منحصر به فرد که پیش از آن که در تمام خاورمیانه دبیرستانی شایسته این لقب باشد، آن را یدک میکشید.
جردن امریکایی بود، در ایران زندگی کرد و نقشی سازنده در تاریخ کشور داشت. یاد و خاطره او در خیابانی که به نام او است، به زندهترین شکل ممکن میدرخشد. ولی او به هیچ وجه در این میان تنها نیست. در نیمه اول قرن بیستم، پیش از کودتای سال ۱۳۳۲ که روابط ایران و امریکا را فرسوده کرد، امریکاییهایی بودند که ایران دلشان را ربوده بود. آنها برای تحصیل، تحقیق و یا مشاورههای مالی و اقتصادی به ایران آمده بودند و از این راه، به فرهنگ ایران و مردمش بسیار دلبسته شدند.
بعضی از آنها از میسیونهای فرقه «پرسبیتری» بودند و بر خلاف بیشتر همتاهای انگلیسی خود در خاورمیانه، دانش و همت خویش را به خدمت اهداف امپریالیستی نمیگرفتند. حتی یکی از آنها جان خود را در راه دموکراسی ایران از دست داد. بعضی نیز نهادها و مؤسسههایی پایه گذاشتند که در روند اصلاحات و مدرن سازی ایران نقشی حیاطی داشتند. برخی دیگر هم زندگی خود را صرف تحقیق و شناخت تاریخ هنر و زیباشناسی ایران کردند.
نسل جوان ایران به احتمال زیاد چندان چیزی از نقش این امریکاییها در تاریخ کشور خود نمیداند ولی خیابان جردن را میشناسد و یا دست کم نامش را شنیده است. چه بسا روزی از خود درباره این امریکایی که خیابان به نام او است از خود سؤال کند یا دربارهاش مطلبی بخواند؛ نه درباره فقط او، که درباره دیگر امریکاییهایی که مثل او دلبسته ایران بودند و این داستان آنها است:
میهنپرست سودایی در تبریز
( تصویر هوارد باسکرویل، قهرمان انقلاب مشروطه، بافته شده بر روی فرش )
در دوران طلایی تبریز، در سال ۱۹۰۹، «هوارد باسکرویل» (Howard Baskerville) سربازانش را به صف کرد، تعلیمشان داد و برای مقابله با دشمن، به شجاعت و پایمردی دعوتشان کرد. وقتی نیروهای سلطنتی، شهر را در اختیار خود گرفتند، امریکایی ۲۲ سالهای که به سالنهای «دانشگاه پرینستون» بیشتر عادت داشت تا به کارزارهای جنگ، مردان خود را - که بنابر برخی روایتها، کمتر از ۱۵ تن بودند - به جنگ فرا خواند. وقتی باسکرویل به تبریز رسید، معلم دبستان و در عین حال، یکی از اعضا و مبلغان فرقه پرسبیتری بود. ولی به محض آن که انقلاب مشروطه توانست قدرت بگیرد، باسکرویل نیز از ایرانیانی که در میان آنها زندگی کرده و درس خوانده بود، الهام گرفت و بهاین نتیجه رسید که اگر زندگی خود را بر سر درس و مکتب بگذراند، جایگاه شجاعانهای را در تاریخ از آنِ خود نخواهد کرد.
«هوشنگ شهابی»، استاد تاریخ در دانشگاه «براون» امریکا که ویراستار ارشد کتابی هم درباره باسکرویل بوده، میگوید: «از نظر باسکرویل، آزادی حق همه است.»
باسکرویل در روزهایی که در پرینستون درس میخواند، شاگرد «وودرو ویلسون» (Woodrow Wilson) بود و باور و اعتقاد رییس جمهور را در مورد حق هر کشور برای تعیین سرنوشت خود، با گوشت و پوست جذب کرده بود.
به گفته شهابی، «برخلاف خواست کنسول امریکا در ایران و نیز مدرسهای که در آن درس میداد، دانش آموزان را با این ایده آشنا کرد. به همین دلیل، از او نفرت پیدا کردند و به او گفتند حق نداری اوضاع را بر هم بریزی و ذهنها را مغشوش کنی.»
گزارشهای موجود حاکی از آن هستند که حتی «ستارخان»، رهبر شورشیان مشروطه خواه در تبریز، در مورد جاه طلبیهای نظامی باسکرویل تردید داشت.
باسکرویل در دفاع از تعهد خود چنین گفته است: «تنها تفاوت میان من و این مردم، زادگاهمان است و این تفاوت بزرگی نیست.»
در ماه آوریل 1909، او نیروی اندک و نقصان یافتهای را بسیج کرد تا به دروازههای شهر یورش برند. تیری شلیک شد و باسکرویل پاسخ آن را داد. ولی تیر اول کار را یکسره کرده و درست بر قلب باسکرویل نشسته بود.
بهاین ترتیب، باسکرویل در تاریخ ایران جایگاه و منزلت «شهید» را از آنِ خود کرد؛ مردی که آن قدر برای دموکراسی در ایران شور و شرر داشت که جانش را در راه آن تقدیم کرد. به گفته «تورج دریایی»، استاد تاریخ دانشگاه کالیفرنیا در «ارواین»، «باسکرویل به مردمی که زیر نظر او درس میخواندند، علاقه پیدا کرد.
پایبندی او به آزادی، حق تعیین سرنوشت و ایده مجلس، او را همقطار مشروطه خواهان میسازد.»
(پرچم آمریکا در طول انقلاب مشروطه بر فراز کنسولگری آمریکا در تبریز)
ستارخان پس از مراسم خاکسپاری، به خانواده باسکرویل در «نبراسکا» تلگرامی میفرستد: «ایران از فقدان دردناک فرزند عزیزتان عمیقاً متأسف است و ایرانِ آینده همواره نام او را همچون نام "لافایت"، در تاریخ خود گرامی میدارد و بر مزار عزیز او ارج مینهد.»
در تمام این سالها بر مقبره باسکرویل در تبریز گلهای زرد میگذارند و مرگش مایه الهام شاعران بزرگی چون «ملکالشعرا بهار» بوده است. آن گونه که شهابی میگوید، اگرچه شهادت باسکرویل به شکل گسترده در تخیل فرهنگیِ نسلهای بعدیِ ایرانیان بازتاب مییابد، «در روند تاریخ ایران تأثیری نداشته است.
میراث او بیشتر جنبه نمادین دارد و از این جهت، خیره کننده است؛ در دورهای که ایرانیان عمیقاً در معرض آسیبِ آرمانهای امپریالیستیِ بریتانیا و روسیه بودند، مردی امریکایی پا پیش میگذارد، از تلاش ایرانیان برای استقلال خویش حمایت میکند و در این راه جان میدهد.»
حسابداری که تزار را به چالش کشید
( مقاله نیویورک تایمز در سال ۱۹۱۱ در مورد روسیه و مورگان شوستر )
از میان امریکاییهایی که به ایران عشق میورزیدند، نام «مورگان شوستر» (Morgan Shuster) میدرخشد. گرچه شهرت شوستر به پای باسکرویل نمیرسد ولی نفوذ او به مراتب بیشتر از او بود. مجلس ایران در سال ۱۹۱۱ او را به مقام خزانهدار کل منصوب کرد. در دوران قاجار، ایران مبالغ هنگفتی به قدرتهای استعماری، به ویژه روسیه مقروض بود و شوستر به سرعت متوجه حلقه فسادی شد که به اشراف قاجار امکان داده بود تا در کنار حامیان خارجی آنها، به شکوفایی و قدرت برسند.
نظارت شوستر بر منابع مالی دولت و اصلاحاتی که وارد کرد، بر شکوفایی انقلاب مشروطه بسیار اثر گذاشت. دریایی میگوید: «انگلیسیها و روسها چندان دل خوشی از این آقایی که حساب و کتابهای مالی را سر و سامان میداد، نداشتند.»
به دستور مجلس، شوستر در صدد شد که اموال «شعاعالسلطنه»، برادر محمدعلی شاه را توقیف کند ولی روسیه که پشتیبان وی بود، با این کار مخالفت کرد. امپراطوری خشمگین روسیه، نیروهای خود را در بندرعباس مستقر کرد. بعد از این ماجرا، روزنامه «نیویورک تایمز» مقالهای نوشت با این عنوان: «امریکاییِ 34 سالهای که تزار را شکست داد. او به ایران رفت تا کشور را از زوال اقتصادی نجات دهد و توطئه بینالمللی برای تجزیه ایران را نقش بر آب کند.»
شوستر آن قدر در ایران نماند که بتواند رسالت خود را برای مصونسازی حسابهای مالی کشور به انجام رساند. در اواخر سال ۱۹۱۱، یعنی تنها پس از شش ماه، روسیه و بریتانیا حکومت ایران را واداشتند که شوستر را از کشور اخراج کند. شوستر دوباره به امریکا بازگشت.
دریایی میگوید:«وقتی به امریکا رسید، با شناختی که از اوضاع کشورهای خاورمیانه داشت، کتاب تند و گزندهای نوشت. اگر بخواهیم با اصطلاحات امروز صحبت کنیم، شوستر از کشورهایی نوشت که ابرقدرتها سعی داشتند جاپایی برای خود در آنها پیدا کنند. شوستر نیز در آرمانِ امریکایی آزادی سهیم بود.»
کتاب شوستر، «اختناق در ایران» که در سال ۱۹۱۲ به چاپ رسید، کیفرخواستی است از نقش تخریب کننده روسیه و بریتانیا در ایرانِ اوایل قرن بیستم. شوستر شرح میدهد که چه گونه این دو کشور در حاکمیت ایران مداخله میکردند، اموال کشور را غیرمستقیم به جیب میزدند و تلاش ایرانیان را برای تأسیس نهادهای دموکراتیک مسدود میکردند. شوستر مینویسد: «بدیهی بود که مردم پارس بسیار بیش از این مستحق بودند. آنها موفقیت ما را خواستار بودند ولی این بریتانیا و روسیه بود که عزم خود را جزم کرده بود تا پروژه ما با شکست روبهرو شود.»
نزدیک به دو دهه بعد، در سال ۱۹۲۲، امریکایی بلندپرواز دیگری به نام «آرتور میلسپو» ( Arthur Millspaugh ) رسالت ناتمام شوستر را از نو برعهده گرفت.
شهابی میگوید: «رضاخان از او درخواست میکند تا وزارت مالیه را تأسیس کند. میلسپو نظام مالیاتی را نهادینه میکند و ساختار مالی کشور را در حد قابل قبولی سر و سامان میدهد. او پنج سال روی این پروژه کار کرد و در دهه ۱۹۴۰ دوباره به ایران بازگشت تا بار سنگین سازماندهیِ سرمایههای کشور را به دوش کشد. میلسپو در هر دو مرحله از کار خود در ایران با مشکلاتی روبهرو شد. گرچه او در نهایت با رضاشاه بر سر قانون سربازی مخالفت کرد و با برخی نمایندگان بلندپایه مجلس که از زیر مالیات شانه خالی میکردند، در افتاد ولی با تلاشهای او در وزارت مالیه، نظام مالیاتی کشور به ساختارهایی مجهز شد که دولتِ در حال توسعه ایران بر آنها تکیه زد.
تساوی طلبی و کار گروهی
( سمویل جردن )
وقتی در اوایل دهه ۱۹۰۰، «سمویل جردن» (Samuel Jordan)، آموزگار امریکایی خواست که فرزندان خانوادههای متموّل در کنار فرزندان خانوادههای کم درآمدتر، دور یک زمین فوتبال بدوند و ورزش کنند، اوقات بسیاری از آن ثروتمندان و اشراف زادهها تلخ شد. به روایت شهابی، پاسخ جردن به آنها این بود: «ملتی میتواند در کنار هم کار کند که در کنار هم بازی کرده باشد.»
شهابی میگوید:«این حرف تأثیر بسیاری بر گسترش تساوی طلبی در ایران گذاشت. تلاش جردن این بود که با اشراف زادهها همان طور بر خورد کند که با طبقه متوسط.»
این همان جردنی است که خیابان معروف تهران به نام او است و تقریباً تمام ساکنان تهران از بردن نام جدید خیابان، یعنی «آفریقا» سرباز میزنند.
به نوشته «مایکل زیرینسکی» (Michael Zirinsky) از دانشگاه «بویس استیت» (Boise State)، جردن در سال ۱۸۹۸ با کشتی از نیویورک به ایران سفر میکند و خود را با یک درشگه به تهران میرساند. جردن هم مثل باسکرویل، از اعضای فرقه پرسبیتری بود و رسالت خود را از راه تأسیس «مدرسهٔ پسران» در تهران گسترش داد. او طی دو دهه بعدی، آن را به دبیرستان و سپس کالج تبدیل کرد.
به نوشته زیرینسکی، اعتبار کالج امریکایی تهران به جایی رسید که آن را «کارخانه تولید انسان» دانستند؛ جایی که روحیه برابری طلبانه و کار گروهی جردن در آن موج میزد. زنان درس میدادند، دانشآموزان و معلمان با هم به دماوند میرفتند و در مناطق فقیر روستایی، داوطلبانه خدمت میکردند.
پیش از آن که همکاری و کار گروهی از راه ورزش به رهیافت محوری در شیوههای مدرنِ کار گروهی و برنامههای مدیریت بازرگانی (ام بی ای) در سراسر جهان تبدیل شود، جردن در سالهای دهه ۱۹۲۰ این روش را در ایران پیاده میکرد.
زیرینسکی میگوید:« پیش از آن که جردن تهران را ترک کند، در تلگرامی به یکی از همکاران خود مینویسد ۳۶ توپ فوتبال با خودت بیار؛ با گمرک هماهنگ کردهام.»
( کالج آمریکایی تهران در سال ۱۹۳۰ )
مدرسه جردن در سال ۱۹۲۸ به «کالج البرز» مشهور شد و در اواخر دهه ۱۹۳۰، حکومت ایران این نهاد را ملی و آن را دبیرستان دولتی قلمداد کرد. بسیاری از وزیران، مهندسان و محققان برجسته از دانشآموختگان البرز بودهاند و این البته به یمن مدیریت درخشان «پروفسور محمدعلی مجتهدی» بود که از سال ۱۹۴۴ تا زمان انقلاب، ریاست البرز را برعهده داشت.
اگرچه جردن تمام کارهای خود را به نام و با انگیزههای فرقه پرسبیتری انجام میداد، توافق این میسیونِ مذهبی با حکومت ایران، این نکته را به رسمیت شناخته بود که مسلمانان اجازهٔ تغییر دین خود را ندارند. در واقع، باید گفت که پروژهٔ بسیار بلندپروازانهٔ جردن، از تعهدها و بصیرتهایی به مراتب وسیعتر و گستردهتر مایه میگرفت. در حقیقت، بیشتر ملهم از آرمانهای امریکایی در خصوص آموزش و پرورش و تعهد به تحرک طبقاتیِ سخت کوشان بود.
زیرینسکی که خود در جوانی به مدرسهٔ پرسبیتریها رفته بود، میگوید: «من فکر نمیکنم که میسیونهای پرسبیتریِ امریکایی در ایران در صدد بودند تا مسلمانان را به کیش خود درآورند؛ کما این که از گزارشهای آنها به کلیساهای کشور خود نیز همین نکته را میتوان برداشت کرد.» به اعتقاد زیرینسکی، هدف آنها بیشتر آن بود که آرمانها و فضیلتهای مسیحیت را بیش از آن که در محیط و خانهٔ سکولار خود جامه عمل بخشند، در کشورهای دیگر محقق کنند. زیرینسکی میگوید: «هر آن چه در مورد جردن دیدم، گواه این بود که تمام زندگی او کار در "البرز" است.»
«علی قیصری»، تاریخدان دانشگاه «سن دیگو» مینویسد که البرز فضای فیزیکی و معرفتی که ایران برای اصلاح امورِ آموزشی خود به آن نیاز داشت، در اختیار میگذاشت. به همین دلیل، «بخشی از متن وسیعتری بود که گستره عظیمی از افراد، از طبقهها، پیش زمینهها و نسلهای گوناگون، هویت خود را به کمک آن باز شناختند.»
به گفته دریایی، «میگویند حتی وقتی جردن روی صندلی چرخدار بوده، به مدرسه میآمده تا دانشآموزان او را دور مدرسه بگردانند. دلبستگی خاصی به فضای کالج داشت و به همین دلیل است که هزاران نفر چنین رابطه عمیقی و پرشوری با البرز دارند.»
مردی برای تمام مسجدها
( آرتور پوپ )
در همان میانه سالهای دهه ۱۹۲۰، روزهایی که جردن دانشآموزان خود را به دور زمین فوتبال میدواند، مورّخ جوانی به نام «آرتور پوپ» (Arthur Pope) به ایران رسید. پوپ متخصص منسوجات و معماری ایرانی بود؛ موضوعی که آن را سالها در دانشگاههای مختلف تدریس کرده بود و در عین حال، به امریکاییهای ثروتمندی که هنر ایران را گردآوری میکردند، مشاوره میداد.
در ایران، به دعوت رضاخان، نزد او سخنرانی کرد و غنای معماری قدیم ایران را مورد ستایش و تمجید قرار داد. سخنان پوپ، رضاخان را بسیار تحت تأثیر قرار داد به گونهای که به همکاری طولانی این دو انجامید. نفوذ پوپ و نیز شور و اشتیاق او به معماری ایران باستان، رضاخان را ترغیب کرد تا دستور دهد بناهایی در اصفهان، از جمله «مسجد شیخ لطفالله» را بازسازی و مرمت کنند و برای پروژههای معماری مختلفی در تهران سرمایهگذاری کرد؛ از جمله این بناها، میتوان به کاخ مرمر، ساختمان اصلی بانک ملی و مرکز پلیس تهران اشاره کرد که به ثبت میراث فرهنگی ایران رسیدهاند.
پوپ بیشتر عمر خود را در ایران گذراند و بر روی پروژههای بلندپروازانه خود کار کرد. وجب به وجب خاک ایران را درنوردید و از بناهای گوناگون عکاسی کرد؛ به ویژه از مسجدها که با اجازهٔ ویژه رضاخان توانست به عنوان یک غیرمسلمان وارد این مکانهای مذهبی شود. با تمام این اوصاف، کار سترگ او، نگارش کتاب «مطالعه تاریخ ایران» است. به گفته دریایی، « اثر جاودانهای است.
هنوز پس از شش دهه، در این موضوع، برجستهترین تحقیق محسوب میشود. تاریخ ایران هنوز هیچ کاری مشابه این اثر به خود ندیده است.»
به تصدیق دریایی، اثرِ شش جلدی و حماسی پوپ، از این جهت نیز درخشان است که برای هنر ایرانی، هویت فردی خاصی قایل میشود.
میگوید:«این نکته از اهمیت ویژهای برخوردار است چون پیش از آن، هنر ایران را زیرشاخهای از هنر اسلامی میدانستند و یا آن را در حاشیههای هنر عربی-اسلامی بررسی میکردند.» آن گونه که «نویل سیلور» (Noel Silver) در مدخل «آرتور پوپ» در دانشنامه «ایرانیکا» مینویسد، «پوپ در بیشتر عمر خود، یک آرزوی اصلی و عاجل داشت که تمام انرژی هنگفت خود را هم صرف آن کرد و آن این بود که هنر ایران را با تمام شکوه و عظمتش، در عرصه گستردهای معرفی کند.» در سالهای ۱۹۶۰، پوپ به ایران بازگشت و از محمدرضا شاه، نشان تاج و نشان همایونی را دریافت کرد. شاه از پوپ خواسته بود در ایران اقامت گزیند. پوپ و همسرش نیز به شیراز نقل مکان کردند و «مؤسسه آسیایی» (Asia Institute) را که پیش از آن در نیویورک تأسیس کرده بودند، به باغ نارنجستان «قوام» در شیراز انتقال دادند.
(آرامگاه آرتور پوو در اصفهان که به سبک سلجوقی ساخته شده است )
پوپ در شیراز، در ۸۸ سالگی از دنیا میرود؛ مراسم خاکسپاری او را دولت برگزار میکند و جسدش را در آرامگاهی به خاک میسپارند که ویژه او و به سبک دوران «سلجوقی»، دراصفهان ساخته شده بود. در آوریل گذشته، پس از درگذشت «ریچارد فرای» (Richard Frye)، یکی از شاگردان پوپ که وصیت کرده بود در جوار زاینده رود اصفهان به خاک سپرده شود، آرامگاه پوپ به دست تعدادی بسیجی و لباس شخصی مورد تعرض قرار گرفت. فرای یکی از برجستهترین ایرانشناسان قرن بیستم بود که در زمینه کاری خود همتایی در جهان نداشت. کتاب «میراث ایران» از آثار مهم او است.
دریایی میگوید: «فرای کتاب را به مردم ایران تقدیم کرده و از بعضی نام میبرد؛ از کردها، لرها و دیگران. او جهان ایرانی را از تاجیکستان تا ایران با دقتی استثنایی و شور و شوقی بسیار معرفی میکند.» تحقیقات فرای، هم دورهٔ پیش از غلبهٔ اسلام بر ایران را شامل میشود و هم پس از آن را. او تحقیقاتی هم درباره آسیای میانه در کارنامه خود دارد.
فرای «مرکز مطالعات خاورمیانه» در دانشگاه هاروارد را تأسیس و از ایرانیهای برجستهای چون «جلال آل احمد» به عنوان استاد مدعو دعوت کرد.
در سوگنامهای که هاروارد به یاد فرای چاپ کرد، آمده که او سوار بر قاطر، در دل طوفان شن و هرم صحرا، به روستای «سر مشهد» سفر میکند تا سنگ نوشتهای به خط پهلوی را از فراز صخرهای به دست آورد؛ اکتشافی حیاتی که در عین حال او را به شدت بیمار و رنجور میکند. «علیاکبر دهخدا» در سال ۱۹۵۳، فرای را «ایران دوست» نامید و فرای بارها با افتخار، این لقب را به نام خانوادگی خود اضافه کرد.
در سال ۲۰۰۸، وقتی از او پرسیدند چرا میخواهد در اصفهان به خاک سپرده شود، گفت: «ایرانیها مردمانی میهمان نوازند و من بسیار آنها را دوست میدارم.»
به اعتقاد او، اصفهان در قلب ایران جای دارد ...
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر