چند ماهی میشد که نصرت فوت کرده بود. از شعرهای شاملو به خاطر نگاه و زبان فاخرش خسته شده بودم. فروغ هم دیگر آرامم نمیکرد. با شعر نصرت آشنا شده بودم. با ناامیدی و «مؤلفمحوری» خاصی که داشت خیلی راحت با زبان و شعرش ارتباط برقرار کردم. شبها، در یک حلقه شعری، با کودئین نشئه میکردیم و با بچهها جمع میشدیم و نصرت میخواندیم.
یک شاعر صمیمی
کشف دنیای نصرت و اینکه چطور خودش را در شعرش به شاعرانهترین شکل ممکن جای داده است، شگفتآور بود. در ایران مرسوم است که هنرمندان را به احترام با نام خانوادگیشان خطاب کنند. من اما از همان اول به او گفتم نصرت. من و دوستانم در آن حلقه شعری با شعر نصرت رحمانی احساس راحتی میکردیم. آنقدر راحت بودیم که او حتی این اجازه را به ما میداد که جلویش پامان را دراز کنیم.
شعر نصرت رحمانی، از جنس شعر شاعرانی نیست که خیال میکنند دانای کلاند. شعر او صمیمی است، چنان که تو هم میتوانی مثل نصرت باشی. بعدها در شعر سالهای دهه ۱۳۷۰، در شعرهایی از علی عبدالرضایی و مهرداد فلاح و دیگرانی که دایهدار شعر در آن سالها بودند، به روشنی این صمیمیت که در شعر نصرت بارز بود به چشم آمد: من شخصی شاعر به یک من عمومی در شعر بدل شده بود، بدون آنکه ایماژها و فضاها و ساختار شعر آسیب ببیند. این دستاورد نصرت رحمانی بود که به ما رسید.
نصرت کارمند نبود
سالها بعد از درگذشت نصرت، مهمان شاعری بودم از نزدیکان او که در کرج سکونت داشت. سراغ دستنوشتهها و عکسهای منتشر نشده نصرت رفتم و شروع کردیم به گفت و گو در مورد شعر او. بحث اوج گرفته بود که به شعر «یشم بر مرمر روان» رسیدیم و خاطرهای از این شعر نقل شد که اکنون آن را از زبان او نقل میکنم:
«سالها پیش نصرت در ادارهای در رشت شاغل بود و سرویسش ساعت ۷ صبح چند متر بالاتر از منزلش برای سوار کردن نصرت توقف داشت. نصرت از سرشب همراه با آقای الف و آقای ب شروع کردند به مصرف کردن دوا تا دم دمای صبح، ساعت نزدیکها ۷ صبح بود که آماده رفتن به محل کارش شد. بعد از رفتن نصرت ما تا حدوداً یک بعد از ظهر خوابیدیم. یک از خواب بیدار شدیم و برای خرید از خانه خارج شدیم، دیدم نصرت در منزلش نشسته و دارد دور خودش میگردد و مینویسید. پرسیدم: نصرت! چرا سر کار نرفتهای؟ به پاسخ گفت: «سر خودکار بیکام افتاده، پیدایش کنم، میروم سر کار. هنوز وقت دارم.»
در «یشم بر مرمر روان» مینویسد:
«خودکار بیک من
(...)
در پهندشت صفحه کاغذ
گردنکشی میانه میدان بود.»
و در ادامه چنین میگوید:
«و با سلیطههای سیاست
چنگی خشن به خفت گریبان بود
خودکار بیک من چو سمندی
در زیر گرد ران سر انگشتهای من
میتاخت
میشتافت
هی شعر میسرود ، هی شعر
هیهات
راه میانبری
از شام تیره بر صبحگاه تابان بود
کوته کنم فسانه به یک پاره سخن
آیینهدار عصمت انسان بود.»
چنین شاعری که میخواهد «آیینهدار عصمت انسان» باشد کارمند نیست. هرگاه اشعار او را چند بار بخوانیم میبینیم که او چه بسا بسیار ملموستر از فروغ و دیگر شاعران همعصرش، از نشانههای روزانه برای آفریدن فضاها و تعابیر شاعرانه بهره گرفته است. او اگر در شعرش با شما نرد ببازد، در طول شعر میتوانید حتی صدای ریختن تاسها را هم بشنوید.
جسارت در بیان، تأکید بر محتوا
نام نصرت، و شعر او با همه قدرتها و کاستیهایش به تاریخ ادبیات معاصر ایران راه پیدا کرده. او از نسلی است که با یأس قلم میزد و به سیاهیهای جامعه میاندیشید و میخواست روشنگر باشد. تفاوت او با دیگران در صداقتش است. او از اینکه ضعفهای شخصیاش را با ما در میان بگذارد واهمهای ندارد. شعر «تریاک»اش که سر زبانها افتاده نمونه خوبی از جسارت او در بیان شخصیترین مسائل و بحرانهایش است. در شعر او گاهی طنز سیاه دردناکی هم دیده میشود. همه اینها از این نشان دارد که او نیما را به درستی درک کرده است. در گفتوگویی درباره پیشنهادها و دستاوردهای نیما میگوید: «نیما بر اساس یک ضرورت تاریخی، در دورهای که شعر ما گرفتار دور باطلی شده بود، پا به میدان ادبیات گذاشت و موجب تکامل شعر این سرزمین شد. برخلاف کسانی که به نوآوری نیما در فرم توجه کردهاند، من معتقدم که نوآوری نیما بیشتر در پهنه محتوا بود.»
باید توجه داشت که در دورانی که نصرت رحمانی زندگی میکرد، شعر فارسی شعارزده بود. با اینحال او به محتوا تکیه میکند و به شیکترین و صادقانهترین شکل ممکن زندگی روزانه مردم کوچه و بازار را در شعرش بازتاب میدهد. صداقت، پهنه شعر او را دربرگرفته است.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر