تابستان ۸۸ قبل از اینکه دفتر میر حسین موسوی روبروی پارک لاله توسط نیروهای امنیتی تفتیش شود، میر حسین که از حمله احتمالی نیروهای امنیتی اطلاع داشته در آن دفتر تنها یک جلد از یکی از کتابهای مارکز را میگذارد که موقع تفتیش نیروهای امنیتی تنها با این کتاب در آن دفتر رو به رو میشوند و بعد از حصر وقتی با دختران خود ملاقات میکند به آنها میگوید اگر میخواهید از حال و روز من با خبر شوید،«گزارش یک آدم ربایی» مارکز را بخوانید. بعد چند روز این کتاب نایاب و پر مخاطب شد اگر شخصیت اجتماعی و سیاسی مارکز کنار مابقی مولفههای داستانی مارکز نبود میر حسین موسوی این کار و این توصیه را میکرد؟
برای یافتن جواب به این سوال سراغ یکی از نزدیکان میرحسین موسوی و حسین نوش آذر روزنامه نگار و داستان نویس رفتم. اولی رابطه کتاب را با شخصیت و موقعیت میرحسین توضیح می دهد و دومی به این توجه می دهد که چرا نمی شد از رمان های امروز ایرانی در این موقعیت نام برد و چرا عالم این رمانها از عالم مارکز جدا مانده است:
یکی از نزدیکان میرحسین
اجازه بدهید کمی با طنز جواب بدهم و بگویم لابد چون که آقای موسوی عامل بیگانه هستند و غرب زده هستند و کلا با ایرانیها کاری ندارند!
ولی واقعیت این است که ایشان تنوع مطالعاتی شان زیاد است و به همین دلیل هم آشنایی زیادی در حیطه ادبیات ایران وجهان و رمان و سینما دارند. یادم میآید که ایشان در صحبتهایشان و مثالهایی که برای شرح موضوعات سیاسی مطرح میکردند گاه از دوران گذشته خود میگفتند از کتابهای چاپ سنگی و داستانهای قدیمی مثل سمک عیار و حسین کرد شبستری که عامه پسند بودند تا کتابها و روایتهای روشنگرانه متعدد و نویسندگان مختلف داخلی و بین المللی. ایشان در مورد مولف تا جایی که من حضور ذهن دارم هرگز به این اهمیت نمیداند که نویسنده ایرانی است یا غیر ایرانی. تنوع مطالعاتی شان زیاد بود. حجم کتابهای در دسترس شان چه در منزل شخصی و چه محل کار هم پرشمار بود. الان هم در زندان خانگی که هستند به مساحت کل خانه در کتابخانه شان هزاران جلد کتاب همراه ایشان زندانیست.
تا زمانی که به حصر رفتند هر هفته به خیابان انقلاب روبروی دانشگاه برای خرید کتاب میرفتند و یا دوستان ناشرشان برایشان کتابهای تازه منتشرشده را میفرستادند. همیشه در منزل میرحسین کتابهای روز موجود در بازار کتاب وجود داشت. درمورد کتابهای معرفی شده فقط داستان آدم ربایی مارکز نبود که ایشان معرفی کردند، وجدان بیدار را هم بعد از آن معرفی کرده بودند.
اینطور میشود گفت که ایشان مطالعه زیاد داشتند برای همین اصلا عجیب نیست که برای تشریح وضعیت خود و خانم رهنود با توجه به آگاهی و اشراف به فرهنگ و اتفاقات سیاسی اجتماعی جوامع دیگر اینها را معرفی کرده باشند. امریکای جنوبی در دورههایی شرایطی مشابه با اکنون ما داشته است. کشورهای امریکای جنوبی بحرانهایی شبیه انچه که بر کشور ما میگذرد داشتهاند یا دارند. از طرف دیگر و در تشابهی دیگر در قرون وسطا هم همین وضعیت یعنی سرکوب دینی وجود داشته که در کتاب "وجدان بیدار" به آن اشاره شده است. اینها همه دلیلهایی میتواند باشد که سبب این معرفی شده است.
این معرفی دو جنبه را هم میتواند در بر داشته باشد یکی اینکه در هر دو کتاب پایان خوبی برای این سیاهیها وجود دارد: در یکی انسانهای ربوده شده و سختی کشیده آزاد میشود. بعید نیست که اتفاقات روی داده بر مهندس موسوی و خانم رهنورد شباهتهای واقعی هم با آنچه که بر گروگانهای کتاب مارکز میگذرد داشته است و در دیگری هم خب نهایت همه شرایط قرون وسطی به دوران رنسانس منتهی میشود و این یعنی اینکه باید دلگرم به پایان رویدادهای نامطلوب زمانه بود و دوم اینکه باید از تجربههای اجتماعی و سیاسی دنیا ما کسب دانش کنیم برای آینده روشن جامعه خودمان.
مهندس موسوی با این کتابها از وضعیت خود و همسرش از زبان رمان نویسی گفته بود که به دلایل مختلف با کار او شباهت حس میکرد و در ضمن پیام امید را به بیرون زندان خانگی اش رسانده بود.
حسین نوش آذر
باید از خود مارکز پرسید! که او هم خاکستر شده، نیمیاش سهم مکزیک و نیمی دیگر سهم کلمبیا.
اما فکر میکنم شاید به این دلیل که نویسندگان ما، یا آنها که آقای میرحسین موسوی خوانده و میشناسد، سر در لاک خود فروبردهاند. بیشتر به عشق و عاشقی و آپارتماننشینی و روابط محفلی دلبستهاند تا تحقیق و ورود به موضوعات دشوار مثل آدمرباییهای سیاسی که معمولاً روزنامهنگاران به آنها حساسیت دارند. اگر چنین باشد البته خوب است که رهبران اصلاحطلب جامعه به این بیندیشند که آنها در محفلی کردن و حاشیهای کردن ادبیات معاصر ایران چه نقش و سهمی ایفا کردهاند؟ هنوز من زمزمههایی میشنوم که میگویند دوران نویسندگانی که به موضوعات اجتماعی و سیاسی حساساند گذشته است. در اغلب مواقع چنین است که نویسنده حساس به این موضوعات را با نویسندگان ایدئولوژیزده مقایسه میکنند. غافل از اینکه تو میتوانی شاخکهای عاطفی حساسی نسبت به موضوعات سیاسی و اجتماعی داشته باشی، اما نه ایدئولوژیزده باشی و نه خودخواه.
مارکز موفق شد حاشیه بیاهمیتی از جهان را به مرکز ادبیات جهانی انتقال دهد و برای کل تاریخ آمریکای لاتین، همه آن شورشها و عصیانها و زندگیهای تباهشده بیان ادبی پیدا کند. در ماههایی از سال در کنار فیدل کاسترو، در کوبا، زندگی میکرد و نسبت به سیاست و کانونهای قدرت حساس بود. در ماجرای مونیکا لوینسکی و بیل کلینتون مقالهای نوشت با عنوان «چرا دوست من بیل دروغ میگوید». مارکز روشنفکر نبود، یک ستاره ادبی بود. نویسندگان (ایرانی) که آقای میرحسین موسوی میشناسد زیاد از حد روشنفکرند و هیچکدام شان هم ستاره ادبی نیستند.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر