حالا که دو سه روزی از مرگ مارکز گذشته، میتوانم با احتیاط پایم را از گودِ شبکههای اجتماعی بیرون بکشم و با چند قدم فاصله به همهی این دو سه روز نگاه کنم. از همان ساعتهای اولی که خبر مرگ مارکز شروع شد به دست به دست شدن، تا وقتی رسیدیم به روز مادر و تبریکهای فیسبوکی و بعد اظهارات خامنه ای اندر باب زنان.
تسلیت برای عمو گابو
چند ساعت اول هنوز خبر به همه نرسیده بود. تازه زمزمهی مرثیهخوانیها شروع شده بود که پیشبینی جوگیریِ سابقهدار فیسبوکیها هم بین عدهای پا گرفت:
«بیایید همین الان قول بدهیم که هیچ کس تیتر نزند "پیرمرد چشم و چراغ ما بود".»
«پربیراه نیست اگر بگویم گابو تاب دوری بهمن فرزانه را نیاورد. یاد هر دوشان گرامی ...»
«به نظرم الان یه ترکیبی از کلیپ چرا رفتی و رحلت آقای گابو میتونه حق مطلب رو ادا کنه برام.»
خبر اما سریع دست به دست شد. در چشم به هم زدنی انگار فیسبوک را موج تسلیت برداشت. عزاداریها و تسلیت گفتنها و همخوان کردن عکسها و نوشتههای پر از احساس یکی در میان منتشر میشد. منتظر بودم موج اعتراض به این ابراز احساسات ناگهانی برسد. همان موجی که اتفاق به اتفاق پرتر و بلندتر شده بود. اعتراض به تمام رفتارهای اغراقآمیزی که به ایرانیهای فیسبوک نسبت داده میشود:
«آقا با این خیل کثیر داغداران مارکز شناس و مارکز دوست و ادیب و عزیز و سه بز و سه جل و سه جو و سه کا، پس چرا سرانه مطالعه تو این مملکت ده دقیقه در ساله واسه هر نفر؟ واقعا مارکز میخوندین یا فقط نقاشى هاى کتابو نگاه مىکردین؟»
«من فقط صدسال تنهایی رو خونده بودم، اونم ده پونزده سال پیش. کسی از رفقا یه پاراگراف شاعرانهای مرگآگاهانهای چیزی از اون مرحوم نداره خودش لازم نداشته باشه، بده ما بذاریم اینجا؟ ثواب داره به خدا.»
«امروز یک عکس از تشییع جنازهی مرحوم بهمن فرزانه دیدم که مدتی قبل از دنیا رفتند. جالب است که در فضای مجازی هزاران هزار تسلیت برای زنده یاد گارسیا مارکز به چشم میخورد که خیلی هم خوب است ولی وقتی این مترجم ارزشمند از دنیا رفت در تشییع جنازهاش چند ده نفر بیشتر به چشم نمیخورد و کسی در فضای مجازی یاد از این انسان گرانقدر نکرد که گارسیا مارکز را به ایرانیان معرفی کرد و شناساند. روحشان شاد... »
«مارکز مىمیرد. همه به هم دیگر تسلیت مىگویند. عکسها مىشود مارکز و دلبرکان. صد سال تنهایى مىشود بهترین کتاب. مارکز را همه خواندهاند، آن هم براى کشورى با سرانهی مطالعهی ١.٥ دقیقه.»
«خبرى مىآید. چند زندانى ظاهرا کتک خوردهاند. کسى خبر را دست به دست نمىکند. کسى عکسش را عکس آنها نمىگذارد. دیگر دورهشان تمام شده است. سوژه تکراریست!»
«علیرضا فرهمند، مترجم بنام "ریشهها"ی الکس هیلی هم دو سه ماه پیش درگذشت. او هم رمان دیگری از گارسیا مارکز - ساعت شوم- را ترجمه کرده بود. عجب سه چهار ماهی بوده این مدت. باد ویرانگر 120 روزه برای مارکزیها!»
«زشته هی استتوس غصهدار واسه ایشون پست میکنید ها. عمر خوب و مفیدی داشت و طبعن کوه نبود که ابدی باشه. که کوه هم ابدی نیست فقط ابدش بیشتره. به نظرم به جاش اگه چیز خوبی مصاحبهای عکسی فیلمی دیدین با بقیه هم به اشتراک بذارید. به همین مناسبت کتابهاش رو هدیه بدین٬ به وفور. بذاریم به این بهونه هم یه عدهی بیشتری حال کنن با داستانهاشون و هم ناشرها خوششون بیاد. اینجوری فقط به رواج ننری کمک کردین.»
من خودم جوگیرم بابا؛ جوگیر کنترل شده
اگر تا پیش از این با دو گروه ابراز احساساتکنندهها و معترضهایشان آشنا بودیم، مرگ گابریل گارسیا مارکز پای سومی را به این دو پایهی تمام اتفاقاتِ دور و بر اضافه کرد: اعتراض به معترضها.
«میشه اون عده که همیشه ساز مخالف مردم میزنن زبون به دهن بگیرن سر سوگواری مارکز؟ تافتههای جدابافته! ملک پدریتون تاراج رفته که از اینکه مردم دارن نشون میدن مارکز رو میشناسن ناراحتید؟! بشینید بابا!!! من هیچ وقت عصبانی نمیشم بابت این چیزها ولی شورش رو درآوردین.»
«به درستی و غلطی اینکه ما - مسخره کنندگان هر جنبش احساساتی زیادی - حق داریم غلیان احساسات عمومی را مسخره کنیم یا نه کاری ندارم، همین الان یکی نوشت بغض زمین از مرگ گابو ترکید و مکزیکو سیتی زلزله شد- من الان اینو مسخره نکنم چیکار کنم؟ هفت ریشتر بوده لامصب. بیشتر شکل هق هقه من فکر کنم تا بغض.»
«من خودم جوگیرم بابا؛ جوگیر کنترل شده. ینی برای مردن ونه گات و مارکز و فیلیپ هافمن نوشتنم میگیره به واقع. بعد به اندازه ی آدمایی که دیگه خیلی دراماتیک برای یک سلبریتیای عزاداری میکنن، بلکم بیشتر، آدمایی روی اعصابمن که میان با لحن "ما بیشتر حالیمونه" مسخره میکنن که اینا حتی یه خطم از فلانی نخوندن، اینا تا حالا اسم بیژنو نشنیدن، اینا تا حالا فلان، اینا تا حالا بهمان. شما خودت چطوری دوست عزیز؟ دست بالای دست بسیاره و من میخوام دستمو بذارم بالای دست شما. هدف مارکز هم همهی عمر همین بود اصلن. بعله.»
«به شخصه خوشحالم از دیدن واکنشهای دوستان فیسبوکیام نسبت به مرگ مارکز. خوشحالم که در دو روز اخیر بیش از همه عکسهای او دست به دست شده، نوشتههای او نقل قول شده، اسم شخصیتهای رمانهایش تکرار شده یا حتا فقط و فقط اسم او در استتوسها آمده. چرا باید ناراحت باشم؟ چرا باید کسانی را که از مرگ او ناراحت اند، افسوس میخورند، نوشتههایش را به یاد آوردهاند یا تازه با او آشنا شدهاند دست انداخت؟ ممکن است خیلیها هم کتابهایش را نخوانده باشند، خب نخوانده باشند. حالا که دارند در همین مکان او را میبینند و میخوانند. همین واکنشها نسبت به یکی از قلههای ادبیات دورهی ما دلخوش و امیدوارم میکند. نیچه میگوید: "اگر دیری به مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم میدوزد." حالا دوستان فیسبوکی من به مغاک چشم ندوختهاند، به قله چشم دوختهاند، به چشمهای پیرمردی با بالهای عظیم در بلندترین قله. نه تنها ناراحت نیستم که خوشحالم و دلم با دوستانیست که دارند او را تکرار میکنند.»
«همیشه دوست داشتم گابریل، گارسیا و مارکز باشم .همهی اینها با هم. آدمی که موج خبر وفاتش، از بوگوتا به کاشمر برسد و چشمها را از ملایر تا منهتن تر کند.»
«آنهایى که همیشه موضع "ما خیلى متفاوتیم" و "اسیر احساساتِ مبتذلِ جمعى نمىشویم" حوصلهام را سر مى برند. در اینکه ما ایرانىها گاهى زیادى احساسات به خرج مىدهیم شکى نیست. در این که گاهى از شو آف بدمان نمىآید یا زود آن حسهاى تند را از یاد مىبریم هم شکى ندارم. ولى کى گفته این موج متأثر از مرگ نویسندهاى بزرگ به بلنداى مارکز از آدمهایى کتابنخوان یا متظاهر مىآید؟»
از ناشرانِ گابویی به منطقه ویژه خامنه ای
از فردای روزی که خبر مرگ مارکز منتشر شد، ناشرانی هم که از مارکز کتابی چاپ کرده بودند و در فضای مجازی و شبکههای اجتماعی صفحات فعال داشتند، دست به کار شدند. نشر نگاه با تیتر «خداحافظی با مرد صد سال تنهایی» از ۱۵ درصد تخفیف کتابهای مارکز در فروشگاهش خبر داد. نشر ققنوس زندگینامهی مارکز را منتشر کرد و کتابفروشی آنلاین فیدیبو هم بخشی را به دستهبندی کتابهایش اضافه کرد با اسم «به یاد مارکز». روزنامهی قانون صفحهی اولش را با عکس مارکز منتشر کرد و رسانههای دیگر هم دربارهی مارکز و آثارش نوشتند.
کمی آن طرفتر، سالهای سال است که دستفروشهای خیابان انقلاب هم از صد سال تنهایی مارکز نان میخورند. داستانخوانها با روایت گیرای مارکز داستانخوان میشوند. و حالا بعد از سه روز، تب و تاب مرگ گابو خوابیده. تبریکهای روز مادر و عکسهای فامیل دور و حواشی اظهارنظر علی خامنهای دربارهی زنان و منطقهی ویژه جا را برای سوم و هفتم مارکز تنگ کرده. گوشه و کنار اما هنوز هستند کسانی که نمیگذارند داغ مرگ مارکز به این زودیها سرد شود. متنی تازه دست به دست میشود.روایت سیدحسن خمینی از دیدارش با مارکز! زیر یکی از همخوانهای همین خبر کامنتی چشمم را میگیرد: خوبه که وصیت مارکز به دخترش برای حفظ حجاب و عفاف هنوز در نیومده.
لبخند میزنم. مارکز برای ما تمام نمیشود...
مراسم ترحیم در مسجد جامع مکزیکوسیتی
و این متن همه داستان ایرانیزه شده مرگ مارکز را تصویر کرده است. خوب یا بد مارکز احساسات عمومی را دست کم در فیسبوک به غلیان آورد:
«سه روز پیش، درست در ساعت پنج عصر بود که رودریگو وایبر زد. گفت عمو، نگران نباش، اما حال پدر خوب نیست و میخواهد شما را ببیند. می دانستم چیزی را پنهان می کند. ذهنم رفت به سالها پیش؛ وقتی زیر درختهای بلند افرا می نشستیم و اندوه جهان را نظاره می کردیم. از بچه های "زورق" خواهش کردم برایم بلیط بگیرند و شبانه راهی شدم. وقتی رسیدم جلوی خانه، همان خانه ای که چندسالی بود آنجا زندگی می کرد، زانوهایم سست شد. "رحلت جانگداز و عروج ملکوتی عالم ربانی، عارف صمدانی، آن تالی بی مثل سعدی و حافظ، کربلایی، مشتی گابریل گارسیا مارکز را... ". نتوانستم ادامه بدهم. ناله و فریاد اهل خانه کوچه را پر کرده بود. باز هم دیر رسیده بودم. اون شعره چی بود، همون. خودم را جمع کردم. بالاخره اینجور وقتها یک نفر باید حواسش باشد. گونزالو سینی حلوا را رها کرد و زاری کنان خودش را در آغوش من افکند. گفتم عمو مرگ حق است. تو هم باید صبور باشی و تقوا پیشه کنی. بعد زنگ زدم احمدآقای مسجدجامعی و خواستم برگههای جواز دفن گابو را در قطعه هنرمندان، زودتر امضا کند. فردا صبح، در قبرستان وادیالسلام مکزیکوسیتی، تشییع جنازه، با شکوه هرچه تمام تر برگزار شد، رسول نجفیان، داریوش ارجمند، حسن جوهرچی و علی اکبر ولایتی که در راس یک هیات بلندپایه به آنجا آمده بود، چهارگوشه تابوت را گرفتند؛ به عزت و شرف لااله الاالله. امام جماعت مسجد جامع مکزیکوسیتی، نماز میت را خواند و مادر گابو که زنی بود سخت جگرآور، جزعی نکرد چنانکه زنان کنند بلکه بگریست بدرد چنانکه حاضران از درد وی خون بگریستند.
بعد از تشییع جنازه، مراسم در مسجد نور مکزیکوسیتی، واقع در میدان فاطمی برگزار شد. بستگان سببی و نسبی، مقامات کشوری و لشگری، خانواده محترم رجبی، سید محمد خاتمی و پرسنل خدوم نیروی انتظامی، خودشان را از آراکاتاکا، بوگاتا و سواحل سبز دریای کارائیب رسانده بودند. تمام دلبرکان غمگین گابو هم، با بیکینی مشکی یکدست و عینک تام فورد در ردیف دوم نشسته بودند و درگوشی، از توانایی های جسمی و گاها روحی ایشان یاد می کردند و اشک می ریختند. پس از قرائت سوره الرحمن، مجری مراسم، سهیل محمودی، از آقای جمشید مشایخی دعوت کرد تا پشت تریبون بیاید و از خانواده گابو به خاطر مرگش عذرخواهی کند. البته ایشان فرصت را غنیمت دانسته، از جهانیان بابت قضیه مسی، جنگ چالدران، افزایش قیمت نفت، بی تربیتی رضا عطاران، ریش مسعود فراستی، دشواری های استفاده از توالت ایرانی و عدم افتتاح به موقع پل صدر هم عذرخواهی کرد. مراسم که تمام شد، رفتم کنار مرسدس. عرض کردم بانو، ایرانیها بیتابی میکنند. همین دیروز هفتصد و سی نفرشان از غم هجران گابو، در فیسبوک و توییتر و اینستاگرام، جان به جان آفرین تسلیم کردند. استدعا میکنم به پیامی و کلامی، التیامی باشید به زخمهای دل دردمندشان. مرسدس خاتون همان طور که آرام اشک میریخت و گابو گابو گویان گریبان چاک مینمود، رو به من کرد و فرمود: "به ایرانیان عزیز بگو صمیمانه از آنها سپاسگزارم؛ شرمسارم کردند با لطفشان. از آنها تقاضا میکنم همین امروز، رخت عزا از تن به در آورده، با اعلام انصراف از دریافت یارانه، روح گابو را قرین شادی و خرسندی کنند".»
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر