برای عکاسی در برخی از شهرهای ایران همانند مشهد یا شهریهای دیگری که بافت مذهبی دارند علاوه بر مجوز از ارگانهای هنری برای عکاسی ازاطراف حرم نیازمند کسب مجوز از آستان قدس هستید و یا در منطقههای صفر مرزی در سطح شهر برای عکاسی نیاز به مجوز جداگانه از اداره اطلاعات دارید. در شهرهایی که بافت سنتی دارند مثلا اصفهان به لطف تردد توریستها زیاد مشکل امنیتی و انتظامی وجود ندارد اما بافت فکری نسل های گذشته گاهی سبب مشکل میشود و گاه صحنههایی را جلوی چشم عکاس قرار میدهد که هم سبب خنده میشود و هم میتواند در صورت آشنا نبودن عکاس به فضا، او را شوکه کند. عکاسان مرد برای عکاسی در ایران به صورت حرفه ای، وقتی لنز و دوربین به همراه دارند اصولا باید منتظر خیلی اتفاقات باشند، چه برسد به عکاسان زن که در جامعه علاوه بر متلکهای رهگذران باید درگیر اخلاقیات و روسری و مابقی ماجراها باشند. از همه این خان ها که بگذرید نوبت به مجوز انتشار و یا مجوز نمایش عکس هایتان می رسد. در این قسمت به سراغ زهره و زهرا رفتم و خاطراتشان را از مضحکترین سانسوری که در طول مدت زمان کاری شان داشته اند پرسیدم.
زهره- عکاس خبری
مکان: مناطق عملیاتی جنوب ایران
سال ۱۳۷۸
نمیدونم چی شد که همراه یک کاروان از «راهیان نور» راهی سفر به مناطق عملیاتی جنوب شدم. شاید میخواستم ببینم چه خبر است جایی که ۳۰ سال است در بارهاش حرف میزنند و هنوز از آنجا اجساد شهدا را پیدا میکنند. از همان اول فهمیدم این مکان مقدس سرقفلی همان آدمهای خاص است و وجود آدمهایی مثل من انگار مکروه است. چرا چون از نوع لباس پوشیدنم مشخص بود از جنس این افراد نیستم. به قول مدیر کاروان آدمهایی مثل من بوی بهشت نمیدهند. به همان دلیل از همان اول راهم از آنها جدا شد و در تمام مدت تنها بودم و کسی با من زیاد حرف نمیزد. خیلی زود تمام فضای آنجا من را گرفت و به قول آقایان خاص با شهدا شدم و بوی بهشت میدادم... البته آنجا همه با شهدا هستند و بهشتی.
نمیدانم کجا بود فاو یا شلمچه نشسته بودم یک گوشه و حیران عزاداری بهشتیهای واقعی بودم برای شهدا... که یک دفعه یک صحنه نظرم را جلب کردم و دوربینم را از کیفم درآوردم که بروم سراغ سوژه... حالا اخم و تخم انتظامات مراسم به کنار و گیر دادن یک برادر که چرا شما چادر به سر نکردید هیچ... سرگرم سوژه بودم که یک آقای بیسیم به دست آمد و دوربینم را گرفت که چرا شما تو این روز باشکوه و وسط این مراسم دارید از اینجا عکس میگیرید... با کلی خواهش و التماس دوربین را پس گرفتم. سفر تمام شد و من به تهران باز گشتم. مثل هر عکاسی که از سفر برمی گردد و میخواهد کارهایش را نمایش دهد و یا منتشر کند من هم همین کار را کردم. کارهایم را دادم برای تائید سردبیر و منتظر جواب نشسته بودم برای عکس صفحه آخر. صدایم کردند رفتم تو، دیدم کنار رئیس یک آقا از همون بیسیم به دستها ایستاده و بسیار عصبانی از من. این را خیلی راحت میشد از خشمی که در چشمهاش بود فهمید.
آقای عصبانی گفت شما کلا اجازه چاپ نداری. یکی از عکسهای شما توهین بسیار زشتی است به شهدا. به این فکر بودم که خدایا من چه توهینی کرده ام به شهدا و کدام عکس من میتوانسته این آقا را تا این اندازه عصبانی کند. وقتی عکس را دیدم خنده ام گرفت ولی نتوانستم حتی سردبیرم را قانع کنم که من هیچ قصد توهینی به کسی نداشته ام. من فقط میخواستم در این عکس از حقوق موجوداتی دفاع کنم که خودشان نمیتوانند از حقوقشان دفاع کنند. بعد از گذشت چند سال هنوز هم متوجه نشدم که چرا عکسام مجوز چاپ نگرفت و طوری خودش را نشان داد که توهین شده به امام و شهدا بود. حتی مابقی عکسهای آن سفر هم هرگز در آن روزنامه منتشر نشد. شاید شما و یا مخاطبان شما دلیلش را بدانند که در این صورت خوشحال میشوم خبرم کنید.
زهرا- عکاس مد
زهی خیال باطل
نمیدانم چرا، ولی در همه جای دنیا سانسور به مضحکترین نحو دست از سر ما ایرانیها بر نمیدارد. حتی زمانی که تصور میکنی خارج از کشور هستی و دیگر به راحتی میتوانی هنرت را عرضه کنی بدون اینکه نگران عناصری باشی که به مزاج گروهی خوش نمیآید.
ولی خنده دار و جالب این است که حتی فرسنگها فاصله با کشور خوب و عزیزمان هم باعث نمیشود این مقوله وجود نداشته باشد. هر جا اسمی از ایران و یا بودجهای از ایران در میان باشد باز همان داستان همیشگی مطرح است. مدتی پیش من در نمایشگاه گروهی در خارج از کشور شرکت کردم که بودجه نمایشگاه از طرف ایران تامین میشد؛ گمانم این بود در این سر دنیا میتوانم عکسهایی با عنوان زن به نمایش بگذارم و دیگر نگران پوشش، مو و ظاهرشان نباشم و صرفا جنبه هنری اثر مدنظر باشد و هنر من در فرم و کادر دیده شود. اما زهی خیال باطل. وقتی نشان ایران بر چیزی میخورد همان سانسورها و نگرانیها را با خود به همراه میآورد.
به هر حال من نتوانستم عکسی که تنها موهای زن و قسمتی از شانه و دستهایش در آن پیدا بود را به نمایش بگذارم این در حالی بود که این عکس محور موضوعی عکسهای دیگر من در نمایشگاه بود.
حالا این عکس در اتاق خانهام روی دیوار است و هرگاه نگاهش میکنم لبخندی روی لبانم نقش میبندد که هنوز ما درگیر مسائلی هستیم که نه خودمان دلیلش را میدانیم و نه احتمالا مدیران هنری مسئولین.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر