محمد تنگستانی: قرار بود که شماره ای از ویژه نامه های شهروند جهان را به منصور کوشان اختصاص دهیم اما دیر شد. روزی که در صفحه فیس بوک اش از قطع امید دکترها نوشته بود، از همان روز باید خودمان را برای امروز و این اتفاق آماده می کردیم. از امروز به مدت محدودی منصور کوشان بنا به سنت قدیمی ما ایرانی ها مهم و مورد توجه من و شما و رسانه ها می شود، خوانده می شود و بعد دوباره همانند قبل به حاشیه می رود.
برای من احمقانه ترین شکل ممکن این است که بخواهم در مورد بزرگمردی مثل کوشان شناسنامه ای و خبری و یادداشتی بنویسم، واقعا خنده دار نیست در مورد یک شاعر-داستانویس-نمایشگر بخواهم بنویسم: منصور کوشان متولد پنج دی سال ۱۳۲۷ در اصفهان بود. حدود نه ماه پیش در پی ابتلا به بیماری سرطان معده بعد از قطع امید دکترها منتظر چنین روزی بود. وی برای مجله هایی چون دنیای سخن، تکاپو و آدینه سردبیری کرده بود و در راه اندازی کانون نویسندگان ایران نقشی بسزا داشت. منصور کوشان از نوجوانی به عرصه تئاتر و نمایش وارد شد و در حلقه جنگ اصفهان همراه با هوشنگ گلشیری، محمد حقوقی، ابوالحسن نجفی، احمد میرعلایی، ضیا موحد به فعالیت پرداخت. بعد از قتل های زنجیره ای به خاطر نداشتن امنیت جانی به ایران بازنگشت تا یک شنبه 16 فوریه 2014 که دیگر از جهان رفت و بازنخواهد گشت.
نه هرگز حاضر به نوشتن چنین خبری نیستم. منصور کوشان نویسنده بود، از نسلی که شاید در ادبیات ایران تکرار نشوند. او اندیشه داشت و دارای قلم بود، برای مرگ یک نویسنده هیچ عنوان خبری و هیچ نوع خبرنویسی ممکن نیست. شاید بهترین شکل ممکن خواندن چند شعر او و یادداشتی از خود او باشد.
خطابهی صد و هفتم
تا زمین را آسمانی است زلال
از آزادهای که تویی
من از بستر تو میرویم
سبز میمانم.
بیمرگی
سنگی بهسنگ دیگر گفت:
- این چشمانداز را
هزار هزار جلوه بوده ست
اما نه بدین سان که امروز
تاریک
بیآسمانی.
سنگ دیگر گفت:
- پاداش آزاد و مستقل زیستن
شکوه بیمرگی ست.
پنج باحوری
1
بی گاهان
- دیری ست –
در انتظاریم
و نه فانوسی
و نه قایقی
و نه حتا دریایی که مسافریش باشد.
2
چه دق البابی
یا پنجرهای به خرندی
یا روزنهای به گنجهای؟
وقتی نه دری هست
نه خانهای که میزبانیش باشد.
3
در کجای این قایق بی کف بنشیند
در این روز بی خورشید و شب بی ماه؟
وقتی هنوز نه سکانداری هست
نه ستارهای که ساحلیش باشد.
4
این جاده کی آغاز داشته ست
نهر بی زهرابی
سرو بی پاییزی؟
که حالا مسافر باحوری
جویای پایان راهش باشد.
5
کدام آمدنی و رفتنی؟
در این چهار فصل بی جخ
که نه حتا قطاریش هست
که نه حتا نشانی به مقصدی.
خطابهی صد و دوم
تا تمنای تو را هیچ جادویی پاسخ نیست
بگو سهم تو از این آسمان
کدام تکه است
تا سینهام را در آن بگذارم
و دستهایم را ستون آن کنم.
خطابهی چهاردهم
رنگ گیلاسها را از گونههایت میلیسم
خواب شیرین کودکیهایم سبز میشود
در منحنیی چشمهایت مینشینم
زمین و من واژگون میشویم.
خطابهی بیست و هفتم
بیرون از نگاه
میبینمت
بیرون از هر فاصلهای
آنجا که نه زمینی هست و نه آسمانی
آنجا که نه مکانی هست و نه زمانی
بیرون از نگاهم
باز کجا میبینمت؟
خطابهی سی و چهارم
نامت را دوست دارم
بوی خاک میدهد
بوی تنت را
صبح که از خواب بیدار میشوی.
صبح که از خواب بیدار میشوم
تنت را در آب میشویم
نامت بوی تنم را میدهد.
در نقد داستان نویسی جوان:
داستان همه چیز است، اما همه چیز داستان نیست.
منصور کوشان
چند مسئلهی بزرگ و در عین حال متفاوت و پیچیده را به عنوان موضوع یا محتوای داستانت مطرح کردهای و از من خواستهای ضمن این که راهنماییات میکنم تو ذوقت نزنم. من چه راهنمایی میتوانم به کسی بکنم که پیشاپیش هم قضاوت میکند و هم خط و نشان میکشد؟
گیرم که تو ذوقت زدم تو را چه باک؟ آن چه از من به تو کمک میکند دریاب و آن چه را نمیپسندی یا درنمییابی، فراموش کن.
اگر بنویسم که من و هم دورههای من، در جوانی چه شنیدهایم از دیگرانی که نسل پیش از ما بودند یا تجربهای بیشتر از ما داشتند، یقین دارم آن وقت این فرصتی را که به ویژه ارتباط اینترنتی در اختیار نسل جوان امروز برای دریافت تجربههای نسل جوان دیروز گذاشته است و بالعکس، همه غنیمت میشمریم و هرگز نه برای هم، که برای هیچ کس خط و نشان، حتا از گونهی مهربانهاش نمیکشیم.
یادم است نخستین نمایشنامهام را که برای جمع دوستان خواندم، بدون کوچکترین انتقاد یا راهنمایی از من خواستند که آن را شبانه در جوی آب بیندازم. اما احترام به 45 دقیقه گوش کردن آنها سبب شد حرفشان را زیاد جدی نگیرم و نمایشنامه را بارها بازنویسی کردم و سرانجام همان متن سال بعد برندهی نخست نمایشنامهنویسی تلویزیون ملی ایران شد و پس از اجرای صحنهای، ضبط تلویزیونی شد و از شبکهی 2 در سال 51 یا شاید 52 پخش شد.
من هنوز هم نتوانستهام لطف و محبت دوستانی را که حاضر به شنیدن متن من شده بودند از یاد ببرم و نه تنها از آن جمع به خاطر حرفشان گریزان نشدم، که کششم به آنها بیشتر شد. چون همین قدر میدانستم که آنها هر نیت و هدفی داشته باشند، برای من مهم آموزش و دریافت تجربهی آنها و بهتر کردن کار خود است. این را هم میفهمیدم که بسیار نیستند کسانی که بدون هر گونه چشمداشتی، تنها به خاطر ادبیات و تعالی رشد جامعه و در نتیجه بالا بردن سطح شعور و درک خوانندگان خود، برای مانندان من وقت میگذارند و دانستههایشان را در اختیار.
از این حرفها که بگذریم، چه گونه میخواهی موضوعهایی را که طرح کردهای، در یک داستان بگنجانی؟
گیرم که داستان بلندی در چند صد صفحه باشد، که البته از نوشتهی تو و سابقهی کارهایت برمیآید نهایت همهی آن چه را در چند سطر برای من نوشتهای، در چند صفحه داستان کرده باشی. البته داستان که چه عرض کنم. بگذار نخوانده بگویم، امکان داستان شدن چنین متنی با چنین موضوعها، مذهب، سکس آزاد، فمینسیم، تنهایی انسان و ... نه تنها ممکن نیست که متن خواندنی جذابی هم نخواهد بود.
چه گونه ممکن است همهی این موضوعها در یک داستان در کنار هم بنشینند و آن داستان جذاب یا خواندنی باشد؟ حتا در یک گفتمان، یک جستار یا یک مقاله هم ممکن نیست.
هر کدام از این موضوعها که نوشتهای، انسان را با یک جهان پیچیده و گستردهی بی نهایت رو به رو میکند. اگر از همهی موضوعهای یاد کردهات بگذریم و تنها به موضوع تنهایی انسان توجه کنیم، درخواهیم یافت هزاران کتاب در این باره نوشته شده و هنوز نویسندگان بسیاری تشنهی نوشتن همین موضوع هستند تا شاید پاسخ زمانهی خود را برای آن بیابند.
مگر موضوع داستانهای هدایت و صادقی یا کافکا و بکت و مانندان اینها، که این قدر همهی منتقدان، پژوهشگران، جامعهشناسان، روانشناسان و ... مانندان اینها را به تکاپو انداخته است، موضوعی ورای تنهایی انسان است؟ چرا باید به عمق هر موضوع یا مسئله و حتا هر عنصر توجه نکنیم و لایههای تو در تو و پیچیدهی آن را در ارتباط با انسان، حیوان، گیاه و نهایت جهان و طبیعت در نظر نگیریم و این طور سادهانگارانه به سراغ آنها برویم؟
آیا همین بی توجهی به ژرفای موضوعها و حتا عنصرها، علت اصلی نابسامانی ذهنی ما و نابسامانی ادبیات ما نیست؟
در کجا ست فرق بین نویسندهی روشنفکر، نویسندهی ملتزم با دیگران؟
ایرانیان به عادت آموختهاند که در یک نشست، در بارهی همهی امور ممکن جهان نظر بدهند و خود را هم در همهی امور متخصص و مبتکر بدانند، اما آیا من و تو نویسنده – روشنفکر ملتزم هم باید همین گونه بیندیشیم و باشیم؟
هر داستان با یک موضوع سادهی عینی یا ذهنی و چند آدم به صورت تیپ و نه حتا شخصیت، آغاز میشود و در گذر از گرهگاهی پایان مییابد. این همهی آن چه است که یک داستاننویس باید بداند و بخواهد که انجام بدهد. حال ممکن است کسی پایان را آغاز بنویسد، کسی داستان را از میانه شروع کند، کسی از جریان سیال ذهن بهره ببرد، کسی روایت عینی واقعگرایانهای ارایه بدهد و دهها و بلکه صدها گونهی دیگر با دیدگاههای گوناگون و لحن و زبان و شگردهای ویژهی خود.
یک بازخوانی ساده از اثرهای ماندگار نخستین و بهترین داستاننویسها به سادگی به ما نشان میدهد که اصل را رها کردهایم و فرع را چسبیدهایم.
بارها گفته و نوشتهام که نویسنده اگر قصهای تازه و جذاب داشته باشد (و هیچ قصهای تازه و جذاب نیست مگر در شکل روایت و شگرد داستان کردن)، هرگز به دنبال آفتابه و لگن نمیرود. حتا چندان دل به شگردهای عجیب و غریبی هم نمیدهد که این روزها در ایران مد شده است. چون قصهی خوب، خود لحن و زبان و شخصیتهای خوب داستانی را به همراه خواهد آورد. فقط کافی است کمی به اصلهای مهم آگاه باشیم و کمی زیباشناسی داستان، به ویژه لحن و زبان و زاویهی دید را بشناسیم و بدانیم که قرار است قصه را داستان کنیم نه گزارشی از ماوقع بدهیم.
مگر ادگار النپو یا چخوف یا موپاسان و مانندان اینها که پیشگامان داستان کوتاه مدرن بودند، چه نوشتهاند که ما این قدر به بیراهه میرویم؟
من این شعار را که "ادبیات میخواهد جهان را تغییر دهد"، هم دوست دارم و هم وفادار به آنم، اما این هم میدانم که اگر ادبیات نتواند جهان را تغییر بدهد، دست کم از آن تعریف و توصیف دقیقی را به یادگار میگذارد تا آیندگان دریابند که در چه دورهی پر نکبتی میزیستهایم و چه گونه همه چیز تا ژرفا تهی از زیباییهای استورهای است. از همین رو نیز به سهم خود همیشه کوشیدهام هم زیباییهای فرادست و هم گند و گههای آن پشت و پسلهها را آشکار کنم.
و همهی این حرفها به این معنا نیست که یک اثر یا چند اثر یا یک نویسنده یا چند نویسنده میتوانند این کار را بکنند. به این معنا هم نیست که یک اثر میتواند به همهی موضوعهای جهان بپردازد. نه، هر نویسنده تلاش میکند با هر اثر، تنها یکی از کوچکترین موضوعهای زندگی روزمرهی تنها یکی از میلیاردها انسان روی کرهی زمین را بیان کند و بر این حقیقت اشراف یابد که تنها میلیاردها انسان میتوانند در مورد میلیاردها انسان و میلیاردها موضوع پیرامون آنها شعر و داستان و رمان و نمایشنامه و ... بنویسند و نه یک نفر.
پس اگر میخواهی به راستی نویسندهی موفقی بشوی، داستان یا حتا رمان خوبی بنویسی، در بارهی همهی آن چه که نوشتهای تا حد ممکن مطالعه کن، آنها را خوب بشناس، درونی خود کن و برای نوشتن، تنها به یک موضوع ساده بیندیش. به عنوان مثال از مذهب، تنها به ایمان مؤمنی که همه وجود او را از درون و بیرون میشناسی، فکر کن و همان را بنویس، در مورد سکس به یک رابطهی سادهی هماغوشی که چه فراز و نشیبهایی دارد و چه تلاتمی بیندیش و همان را بنویس، در مورد عشق، تنها به دلدادگی سادهی دو نفر که خیلی خوب آنها را میشناسی، بیندیش و بکوش همان را بنویسی و در مورد تنهایی، تنها آن تنهایی فیزیکی، تنی، جسمی و محیطی را که تجربه کردهای، بنویس. تنها در این صورت است که امکان و شانس این را مییابی که به جای حرکت طولی در سطح، حرکت عرضی در ژرفا داشته باشی.
آری، تنها با بیان جذاب ژرفای یک موضوع ساده، میتوانی داستانی جذاب و ماندگار بنویسی و گامی در جهت تغییر جهان یا دست کم توصیف آن برداری.
استاوانگر، 30 اگوست 2012
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر