«امروز همه چیز عوض شده، دنیای ما هیچ ارتباطی به دنیای حافظ و سعدی ندارد؛ من فکر میکنم که حتی دنیای من هیچ ارتباطی به دنیای پدر من ندارد. فاصلهها مطرح هستند فکر میکنم یک عوامل تازهای وارد زندگی ما شدهاند که محیط فکری و روحی این زندگی را میسازند. تلقی یک آدم امروزی، من فکر میکنم، نسبت به آدمی که در بیست سال پیش زندگی میکرده کا ملاً عوض شده، آن تلقی که از مفاهیم مختلف دارد؛ مثلا مذهب، اخلاق، عشق، شرافت، شجاعت، قهرمانی، واقعا چون محیط زندگی ما عوض شده و به نظر من تمام این مفاهیم زاییدۀ شرایط محیط هستند، این مفاهیم عوض شده. من مثال سادهای بزنم، راجع به عشق صحبت میکنیم، پرسوناژ مجنون که خب همیشه سمبول پایداری و استقامت در عشق بوده از نظر من که آدمی هستم که جور دیگری زندگی میکنم، پرسوناژ او کاملا برای من مسخره است، وقتی علم روانشناسی میآید و او را برای من خرد میکند، تجزیه و تحلیل میکند و به من نشان میدهد که او عاشق نه، یک بیمار بوده، آدمی بوده که مرتب میخواسته خودش را آزار بدهد. این است که خب به کلی عوض میشود. شما فکرش را بکنید وقتی لیلیهای دورۀ ما توی ماشین کورسی سوار میشوند و با سرعت ۱۲۰ کیلومتر میرانند و پلیس مرتب جریمهشان میکند آن وقت یک چنین مجنونهایی به درد این لیلیها نمیخورند. در حالی که این مجنونها، شما نگاه کنید هنوز که هنوز است توی ادبیات ما هنوز که هنوز است زیر همان درخت بید نشستهاند و دارند باکلاغها و آهوها درد دل میکنند.» - از گفتگوی ایرج گرگین با فروغ فرخزاد
محمد تنگستانی: بعد از گذشت نزدیک به نیم قرن هنوز شعر شاعری که ظاهرا سنخیتی با نسل امروز ندارد خوانده میشود و از محبوبیت زیادی بر خوردار است. فرخزاد خودش را با نسل گذشته خود هم سطح نمیداند و نقدهایی به اسطورههای دلدادگی در ادبیات کهن ایران میزند. چرا بعد از گذشت چند دهه و با انقلاب مدرنی که در صنعت و نوع زیست آدمی در دنیای کنونی اتفاق افتاده است باز اشعار فرخزاد از سوی نسلی که از امکانات دنیایی استفاده میکند که شاید در مخیله فروغ هم نمیگنجید خوانده میشود؟ نسل امروز نسل پیکسل و اینترنت و فست فود است. آیا ما ملتی هستیم که با اشعار گذشتگان به خاطر یک حس نوستالوژیک با گذشته راحتتر ارتباط بر قرار میکنیم و یا برای اطمینان به شعری به گذشت زمان نیاز داریم؟ این پرسش را با شماری از جوانان نسل امروز در میان گذاشتهام که مخاطب شعر فرخزاد هستند و شعرش را می خوانند و او را با نام کوچکش «فروغ» خطاب میکنند. از آنها بشنوید (به ترتیب الفبایی):
مریم آموسا: روزم را با دیدن چهره او آغاز می کنم
به نام خدا، فروغ برای من با خاطرات دوران نوجوانیام گره خورده است. باید اعتراف کنم که از دوران کودکی من همواره در کشف وکار بودم و بخشی از وقتام معطوف به گشت و گذار در کتابخانه پدر و مادرم میگذشت. دقیقا دوم راهنمایی بودم که در همین گشت و گذارها دفترهای شعرهای پدر و مادرم را پیدا کردم و هر بار که فرصتی فراهم میشد خودم را در دنیای شعر و شاعری غرق میکردم همان دوران بود که من با شعر فروغ، هما میر افشار، کارو، اسماعیل خویی، هرمز علیپور آشنا شدم. آن روزها با اینکه همه ادعای شعر و شاعریشان میشد اما داشتن دفتر شعر آن هم برای دختری به سن و سال من کار مطلوبی نبود برای همین یواشکی یک دفتر شعر صد برگ برداشته بودم و هر شعری که از آن خوشم میآمد در این دفتر یاداشت میکردم. در آن دوران اگر در مدرسه متوجه میشدند کسی دفتر شعر یا دفتر خاطرات با خودش دارد و یا کتابی غیر از کتابهای کتابخانه مدرسه را میخواند با او به شدت برخورد میکردند اما با همین بگیر و ببندها ما یواشکی کتاب به مدرسه میبردیم و با دوستانمان رد و بدل میکردیم.
یک بار دست یکی از همکلاسیهایم کتابی درباره فروغ دیدم چون پیش از آن شعرهایش را در دفترهای پدر و مادرم خوانده بودم و پرتره زنی که بر روی جلد سیاه و سخت کتاب نقش بسته بود، آن قدر برایم جذاب بود که حاضر بودم هر جوری که شده همکلاسیام را راضی کنم تا کتاب را حداقل یک شب هم که شده به من قرض بدهد. او راضی نشد و من کتاب را زنگ اخر نگه داشتم و در نهایت او یادش رفت که کتاب را از من پس بگیرد. من با خیال راحت کتاب را به خانه بردم و تا صبح کل کتاب را رونویسی کردم و کتاب را پس دادم. با اینکه سالها از ان دوران میگذرد همچنان این دفتر و یا به قولی کتاب را دارم و هر از گاهی ان را بر میدارم و سطرهایی از آن را میخوانم. جدا از خاطره بازی که با شعر فروغ میکنم، زبان و فضای زنانهای که در شعرش خلق میکند برای من از جذابیت خاصی برخودار است. شعر و شخصیت فروغ همواره برای من ستایش برانگیز است و هر روز، روزم را با دیدن چهره او آغاز میکنم و به آفتاب سلامی دوباره میدهم.
سعید اسکندری: دلزدگی از مد فروغ
مدت هاست سراغ شعر فروغ نرفتهام. نمیدانم چرا اما شاید به این دلیل باشد که من همیشه در مسائل فرهنگی هنری، از چیزهایی که مد میشوند یا خیلی عمومی میشوند ناخودآگاه فاصله میگیرم. مثلا رمان کوری را سالها بعد خواندم چون بعد از انتشار خیلی مد شده بود خواندنش. بعدها خواندم و بدم نیامد. فروغ هم همین طور. یک مدتی به یاد دارم همه دست و پا، و یا بعضا آلت تناسلیشان را حتی، در باغچه میکاشتند تا سبز شود. و دختر مدرسهایها و پسربچههای گوگولی علاقهمند به شعر و حتی شاعران احساساتی مثل صالحی خیلی فروغ فروغ میکردند و همینها در من دلزدگی ایجاد کرد. البته اینها به خود شعر فروغ ربطی ندارد. شعر او را دوست میدارم. و خود او را فرزند زمان و حتی جلوتر از زمانهاش میدانم. دوباره شعر او را مرور خواهم کرد.
زهرا باقری شاد: از شعر بریدم از فروغ نه
پیر شدهام یا خسته؟ شعر را از یاد بردهام، نوشتن را از یاد بردهام، خواندن را کم و بیش. دست و دلم نه به «سعدی» خوانیهای مکرر میرود و نه دیگر «دیوان حافظ» ی کنار دستم همیشه هست. باران که بگیرد روی شیشهها دیگر کمتر یاد حمید مصدق میافتم و «وای باران، باران» معروف او. از تب توهم آلود شاعرانهای که از کودکی با من بود زده شدهام راستش. پشیمانم اصلا که چرا نخستین کتابی که به دست گرفتم در چهار سالگیهایم کتاب شعر بود. چرا از کودکی روی «وزن» سوار بودم و هر چیزی را به صورت شعر به زبان میآوردم مثلا. چرا به قول برادرم «شاعر شهر دیوانهها» بودم. چرا عاقل نبودم؟ چرا از همان ابتدا اختیار ذهن و دل و وجودم را سپردم به شعر و وزن و خیال و اوهام؟ این چیزها تمام شدهاند برایم. در سی و سه سالگیهایم دیگر شباهتی به گذشته ندارم. بدون شعر، راحتتر و شیکتر و منطقیتر میتوان زندگی کرد. با اینهمه این روزها فروغ هنوز کنارم مانده.
البته اینکه گفتم شاعرانه بود. عاقلانهاش این است: «فروغ توی ذهنم مانده.» فروغ ریشه در «شعریت» ندارد برایم. بیش از آن ریشه در اندیشهای ژرف دارد که هنوز میتوانم دربارهاش فکر کنم. هنوز «وهم سبز» فروغ را اگر بخوانم انگار برگی از ملموسترین شرایط «زن بودن» در ایران را ورق زدهام. هم از این رو فروغ برای من دیگر تنها یک شاعر نیست. او در ذهن من در زندگی من از شعر فراتر رفته که هنوز هست. برای «من» ی که از شعر متنفرم دیگر، که آنچه را پیش از این از شعر تمرین کردهام مایه پشیمانی و وقت تلف کردن میدانم، فروغ هنوز پررنگ است؛ با همه تلخی مایوس کننده زن ورانهاش.
پگاه چشم نژاد: جسارت زنی تنها
از او و تمام اشعارش بیزارم. نه به دلیل اینکه از سرنوشت مشابهام با او میترسم؛ نه به این خاطر که شعرخوانی را با او شروع کردم؛ نه به این دلیل که زمانی بکر میزیست و دور از این همه کثرت در قلم زدن؛ فقط به این خاطر که او جرات و جسارت عاشقی داشت تا رازی برای خودش بیافریند و این یعنی عصیان. این ابتدای ویرانیست. برای از نو ساختن. او را عاشقانه ستایش میکنم. « و این منم / زنی تنها / در آستانه فصلی سرد«
آرش چوپانی: زندگی واقعی در شعر
اشعار فروغ را نه تنها میخوانم بلکه احساس شان میکنم. این را حتی در اجرای خوانندگان از اشعارش هم میشود احساس کرد. برای من هر وقت خوانندهای از شعرهای فروغ استفاده میکند آن کار جزو بهترین کارهایش برایم محسوب میشود. فروغ در شعرهایش خیال نکرده، زندگی واقعی را تصویر کرده مثل یک خواب. برای همین خواننده شعر، پس از اتمام شعرهایش به مانند کسی که خواب دیده به اندیشیدن در باره آن خواب میپردازد. به یاد میآورد آنچه در خواب دیده و لذتی دوباره میبرد. گفتمای خواب، ای سرانگشت کلید باغهای سبز ...
حامد حاجیزاده: اولین زنی بود که از خودش حرف می زد
پشت ویترین کتاب فروشی ایستاده بودم و به کتابها نگاه میکردم. درشهر کوچک ما دو کتاب فروشی بود که بیشتر لوازم التحریر فروشی بود تا کتاب فروشی، اکثرا کتابهای درسی را میفروختند و کتابهای کمک آموزشی. البته آن موقع هنوز بنگاههای کمک آموزشی و "ما را بخوانید - بخرید - تا مستقیم از سد کنکور رد شوید و به دانشگاه بروید" مثل قارچ سر بر نیاورده بودند و کتابهای آموزشی بیشتر نام آموزش گام به گام داشتند. در کنار آن کتابهای گام به گام، کتابهایی هم بود از خانمها رحیمی و ثامنی و نویسندههایی از این دست که کتاب خواندن را از آنها آموخته بودم و البته کتابهای علمی و دیوان حافظ و گلستان و البته کتابهایی از ژول ورن؛ فکر کنم تا ۱۵ سالگی تمام کتابهای آن کتاب فروشیها را خریده بودم. داستان میخواندم و داستان مینوشتم داستانهایی از آرزوهای سانتی مانتال نوجوانی.
در کنار اینها روزنامهٔ کیهان بود که به تاخت دولت نوآمدهٔ خاتمی را میکوبید. از روی دست حافظ و کتابهای درسی که پر بود از شعرهای پند آموز کپی میکردم و کلماتی مقفا مینوشتم تا اینکه یکی از کتاب فروشیهای شهر خرق عادت کرد و چند جلد کتاب را برای فروش در ویترین گذاشته بود. "شعر زمان ما" از محمد حقوقی را یادم هست و بعد کارهایی از نیما یوشیج، مهدی اخوان ثالث، احمد شاملو، سهراب سپهری و فروغ فرخزاد. اینکه کتابها به چه ترتیبی آمدند یادم نمیآید اما چون گرسنهای که جوع میکشدش به خوردن همهٔ آنها مشغول شدم. حقوقی در آن کتابها شعر نو را معرفی میکرد و ذهن جستجوگر را به فرا میخواند به خواندن چیزی نو و بدیع. البته نزدیک به ۷۰ سال از آن بدعتها گذشته بود و ترکشهایش تازه پس از سکوت دههٔ شصت به ما نوجوانان میرسید.
در این میان پای من به رشت رسید و کتابهای تازه، کتابهای تازه و کتابهای تازه، شریعتی و خیلی اتفاقات دیگر. از میان شاعرانی که از آنها نام بردم شعرهای فروغ را بیشتر میخواندم و با دقت بیشتری چرا که روزی معلم عربیمان در سال دوم یا سوم دبیرستان در بحثی که در کلاس در گرفته بود گفت: میدونی شاه بیت شعر فروغ چیه؟ میگه من میخوام همه از تن من لذت ببرن! خوب البته او دروغ میگفت اما همین جمله باعث شد که من بیشتر به دنبال شعرش بروم و این کلمه را بیابم که هیچ وقت پیدایش نکردم. اما چیزهای بیشتری در آن پیدا کردم. از زمانی که یک دختر هفده هجده ساله بود و مجموعه شعر اسیر را منتشر کرد تمامی شعرهایش را خواندم. عجیب بود اینکه در تمامی متنهایی که من خوانده بودم اول بار بود که میدیدم زنی از خودش حرف میزند از نیازهای انسانی خودش که مرد (که میتوانستم من باشم یا پدرم، دوستانم و یا پدرش) آنها را نمیدید. از بعد از دفتر تولدی دیگر در شعرهایش کشفی عمیقتر را یافته بودم و اینها در یاقتهای منی بود که پایم را از شهر کوچکم بیرون نگذاشته بودم. حالا دیگر شعر "مرز پر گهر" را میخواندم و میدیدم که این مرز پرگهر چیزی جز سنگینی بار نادانی نبودست.
مجموعه اشعار فروغ چاپ آلمان را در دوره اول سربازی از بازار کتابهای دست دوم و زیرزمینی تبریز خریده بودم در ۱۹ سالگی و همه جا همراهم بود و کم کم خودم هم داشتم مینوشتم اما از روی دست فروغ! هر چه که مینوشتم خودم حس میکردم کجای آن کپی دست چندم نوشتههای فروغ است. بعد از ۵۰ سال شعرهای فروغ هنوز مدرن هستند و وقتی که فروغ میخوانم سیاهیهای دنیا را از چشم او میبینم اما به شکلی کاملا شاعرانه.
سعیده سهرابی: فروغ و عشق و آدمیزاد
از زمانی که دختر نوجوان ١۵، ١۶ سالهای بودم به شعر فروغ علاقهمند شدم. اول با خریدن کارت پستالهایی شروع شد که عکس فروغ بود و قطعه شعری از او! تصاویرش را به دیوار اتاقم میزدم مثل دیگر دوستانم و بعد خرید کتابهایش شروع شد. دوست داشتمش چون زنانه حرف میزد، زنانه از عشق میگفت، از لذتهای پنهان، از نگاهی که مردانه نبود و همه اینها را یک زن به شعر در آورده بود. از آزادی میگفت، از رهایی! از ایمان به فصلهای سرد، زنی در آستانه زمستان! شروع کردم خاطراتم را بیمحابا نوشتن، بیسانسور و این آغاز رهایی بود از قید و بندهای جامعهای که مرا آشکارا سانسور کرده بود، و گاهی تلخیهایی داشت که طعم گسِ غم را تلنبار میکرد بر دوشم؛ و من با نوشتن این سنگینی را چون او هموار میکردم بر شانههایم.
این "خانه سیاه است" با انسانهایی که دیدنشان در فیلم هم برای من تلخ بود، به فکر فرو میبردم، خانهای که تاریک نبود، سیاه نبود، اما پر از انسانهایی فراموش شده بود؛ کودکانی که درس میخواندند، دخترانی که گیسوانشان را شانه میکردند، و مردان و زنانی که صورتهایشان را پوشانده بودند، ولی زنده بودند و زندگی حقشان. حتی تصویرشان بر پرده سینما هم حقشان! آواز خواندن حقشان، بودن حقشان! و همه اینها را زنی به تصویر کشیده بود که از لذت گفته بود، از زنانگی، از ممنوعیتها، از سانسورها. او حالا از انسانهایی فیلم ساخته بود که دور از شهر و اجتماع داشتند نفس میکشیدند و نصیبشان پنهان شدن بود. همه اینها کم نبود برای اینکه دوستش داشته باشم، پیگیرش شوم، از پرویز شاپور بیشتر بدانم و کاریکلماتورهایش را کند و کاو کنم و از ابراهیم گلستان فیلم ببینم و اینها را به خاطر علاقهام به فروغ بشناسم! از اسیر تا عصیان تا تولدی دیگر و در آخر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد بخوانم و تکرارشان کنم و بعد بروم بارها و بارها خیابان ظهیرالدوله را از سر بالایی امامزاده قاسم به پایین قدم بزنم و از پشت درهای بسته گورستان آن زمستان را برای خودم و صحنه تصادفش را بازسازی کنم و بعد از خودم بپرسم اگر الان بود چه مینوشت؟ چه میگفت؟ چه شکلی شده بود؟ عشق برایش چه رنگی داشت؟ لذت؟ آزادی؟ عصیان؟
فاطمه گودرزی: فروغ الگوی ما
به دلایل بسیاری فروغ را دوست دارم. او شاعری است که آدم خود را به شعر او نزدیک احساس میکند. گرچه خیلی از صاحب نظران اعتقاد دارند فروغ پیش از "تولدی دیگر" شاعر موفقی نبوده اما بیان متمایز زنانهای که در تمام اشعار فروغ موج میزند است که در "تولدی دیگر" و "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" فروغ را وارد قلمروی جدید میکند. اشعار فروغ از بداهت زندگی و حس زنده بودن مایه میگیرد. عشق و زایش از طریق شور و شوق زیستن و زنده ماندن به ادراک شاعر میرسد. فروغ تیرگیها را وا مینهد. حتی در احساساتیترین بخش خلاقیت خود نیز با زبانی ساده و روان اما با جسارت و هیجان وگاه با عصیان و ستیز حرف می زند. در نهایت او از پالودگی در عشق به رهایی هستی اجتماعی انسان میرسد.
برای همین بر خلاف باور برخی صاحب نظران، شعر فروغ شعری اروتیک نیست، شعری متعهد به رهایی انسان و جهش به سوی آزادی است. فروغ در دو کتاب آخر خود در اندیشه و شعر به عمقی شگرف دست یافت و تولدی دیگر را آغاز نمود. اما آنچه که مرا به عنوان یک مخاطب وادار میکند که هنوز با علاقه شعر فروغ را بخوانم فقط فضای شعری او که به نظرم به عصر ما نیز بسیار نزدیک است، نیست. بلکه شخصیت او به عنوان یک شاعر و هنرمند پیشرو است. او برای بسیاری از زنان عصر من حتی با چند دهه اختلاف یک الگو به حساب میآید. در اصل فروغ نه تنها به خاطر فضای ویژه کارهایش بلکه به خاطر شیوه ونوع زندگیش خود را به گونهای به تاریخ ادبیات ایران پیوند زده که هیچ اندیشهای نمیتواند او را به حاشیه براند.
فیروزه وطن دوست: فروغ خوانی زیر پتو
اولین باری که اشعار فروغ را خواندم یازده سالم بود. یادم هست کتاب خواهر بزرگ ترم را برداشتم و نشستم گوشه حیاط. مادر از در حیاط آمد تو گفت چه میخوانی. گفتم فروغ گفت به سن و سالت نیست. بهش گفتم تا حالا نشنیده بودم شعر به سن و ساله! گفت فروغ با بقیه فرق داره. این حرف مادرم باعث شد بیشتر به اشعارش توجه کنم. یادم هست کتاب را با خودم میبردم در رختخواب و زیر پتو با چراغ قوه میخواندم. شعر علی کوچیکهاش را هر شب مرور میکردم ودر طول روز با خودم زمزمه میکردم. هنوز یک قسمتهای از آن زمزمهها و مرورها را به خوبی به یاد دارم.
بگیر بخواب، بگیر بخواب
که کار باطل نکنی
با فکرای صد تا یه غاز
حل مسائل نکنی
-----------
این مطلب از مجموعه مطالبی است که ایران وایر این هفته در بزرگداشت فروغ فرخزاد منتشر می کند.
فروغ، شاعری که آسمان در چشمانش تخم گذاشت
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر
عالی و بی نقص