سانتریفوژ چندمحوری
"پدرم همیشه از زندگی مردی به نام محمد حسین صادقی نیلی صحبت می كند. او همولایتی ما بود و سالها پیش، در نیلی مركز ولایت دایكندی افغانستان زندگی می كرد و تنها تحصیلكرده آنجا محسوب می شد. سالها با خوانین مبارزه كرد تا دست انها را از تكه زمینها و آلونكهای كشاورزان كوتاه كند. به مشكلات مردم فكر می كرد و با خودش می گفت تا كی این وضع ادامه دارد؟ و به كودكانی فكر می كرد كه باید همپای خانواده شان نان آوری می كردند. نه مكتبی و مدرسه ای بود نه درس و بحثی. یك روز تصمیم گرفت با معاش زندگیش مكتب بسازد. برخی كودكان با رضایت خانواده و برخی به زور به مكتب فرستاده شدند. آخر، خانواده ها خیلی فقیر بودند و روی كار كودكانشان حساب می كردند. آن موقع شاید كمتر كسی باور می كرد كه كودكان ان سالها، مردان عرصه های فرهنگی و سیاسی جامعه افغانستان شوند. بنظر من او كسی است كه به مشكلات عادت نكرد و به آسانی از كنارشان رد نشد و سعی كرد راهی برای رفع مشكلات پیدا كند. من از طرز نگاهش به زندگی درس گرفتم."
این بخشی از حرفهای مصطفی رضایی جوان افغانستانی است كه برای اولین بار در دنیا سانتریفیوژ چند محوری را اختراع كرده است.
مصطفی هر چند كه هیچ وقت این همولایتی پدرش را ندید اما همواره می دید كه پدرش هم با چنین تفكری زندگی می كند. به مشكلات عادت نمی كند و راهی نو جستجو می كند. مهاجرت خانواده مصطفی به ایران هم از همین نوع چاره جویی ها بود. سی و دو سال پیش در بحبوحه حمله شوروی سابق، پدر مصطفی به مهاجرت تن داد و دو دل بود كه ایران برود یا اروپا. از یك طرف پیشرفت های اروپا او را به فكر وا می داشت كه اگر در انجا ساكن شود خانواده اش می تواند پیشرفت آموزشی و اقتصادی بیشتری كند. از طرف دیگر نزدیكانش به او توصیه می كردند كه ایران بیاید چون زندگی در كشور همسایه، همزبان، هم فرهنگ و هم مذهب بهتر از كشورهای دیگر است. بالاخره مشورت اطرافیان موثر افتاد و او ایران را انتخاب كرد و به مشهد کوچید.
پدر هر چند مثل تمام هموطنان مهاجرش، كارگر بنایی بود اما مثل آنها به حاشیه شهر پناه نبرد بلكه خانه ای در مركز مشهد كرایه كرد. هنوز 8 سال از آمدنشان به ایران نگذشته بود كه مصطفی بدنیا آمد. مصطفی در همان جا مراحل تحصیلش را گذراند. او از كودكی هایش، لذت خوردن صبحانه نان و چای شیرین و رفتن به دبستان پشت باغ نادری را به یاد می آورد آن سالهایی كه از مال و منال دنیا هیچ نداشتند و پدر آجر بر آجر می گذاشت تا نان خانواده را تامین كند. در این كار هم آموختن را فراموش نمی كرد همیشه دنبال یادگیری تازه ترین مدلهای نماكاری ساختمان بود. با این حال تحصیل علم را فراموش نمی كرد و همگام با فرزندانش تحصیل را از سر گرفت.
مصطفی در كنار همكلاسی های ایرانی اش درس می خواند و از منطقه مهاجرنشین مشهد و محدودیتها هیچ نمی دانست. او فقط یكبار به عنوان تبعه خارجی از تحصیل بازداشته شد آن هم موقعی بود كه می خواست وارد دبیرستان شود و دو ماه دیرتر به دبیرستان رفت.
مرا "ایرانی بسیجی" خواندند
ورود مصطفی به دوره دبیرستان همزمان بود با برقراری امنیت نسبی و تعیین دولت موقت در افغانستان. پدر مصطفی هم مانند بسیاری از مهاجران تصمیم گرفت به افغانستان برگردد و در فرایند بازسازی كشور سهمی بگیرد. او كه سالها تجربه كارهای ساختمانی داشت می خواست نوآوری هایی در شهر و دیارش ایجاد كند و فرزندانش را تشویق می كرد رشته هایی را در دانشگاه انتخاب كنند كه در افغانستان ضروری است. به خاطر مشاوره های پدر، مصطفی رشته مهندسی مكانیك را در دانشگاه فردوسی مشهد انتخاب كرد و دو برادر بزرگتر او در رشته های مدیریت، معماری و شهرسازی مشغول به تحصیل شدند و خواهر بزرگتر هم مامایی خواند. مصطفی كه در دوره تحصیل ایده هایی را در ذهن می پروراند توانست آنها را در دانشگاه تحقق بدهد و اولین سانتریفیوژ چند محوری در دنیا را به كمك همکار ایرانی اش اختراع كرد.
هر چند كه رسانه های ایران از او به عنوان یك جوان "ایرانی بسیجی" نام بردند ولی او بر هویت افغانستانی خود تاكید كرد. او می گوید: "آن موقعی كه رسانه های ایران در خبرهایشان مرا "ایرانی" نامیدند اعتراض كردم اما گفتند كه خبر در رسانه های مختلف منتشر شده و اعتراضتان فایده ای ندارد. حالا دیگر این مسئله برایم چندان اهمیتی ندارد من به ماهیت اختراع ام ارزش قائل هستم و مهم این است كه به هویتم افتخار می كنم."
فرصت های افغانی بودن
مصطفی در دوران تحصیل هیچگاه هویتش ر ا از دوستان ایرانی اش پنهان نكرده است. به خاطر می آورد روزهایی را كه با برادرانش در جمع های دانشجویی اتحادیه دانشگاهیان افغانستان شركت می كرد و در كنار دانشجویان هموطن اش احساس غرور می كرد و کسانی را الگوهای خود انتخاب كرد كه برخی استاد دانشگاه بودند همچون دكتر انوری كه ریاضی درس می داد یا دكتر داوود میرزایی كه دكترای فیزیك هسته ای می خواند. در ابتدای ورود به دانشگاه با مشكلاتی مواجه شد چون همكلاسی هایش از شهرهای مختلف ایران آمده بودند و ذهنیت شان از هویت افغانستانی تحت تاثیر رسانه ها و دیدگاههای اطرافیان بود. انها مهاجر افغانستان را در صفحه حوادث روزنامه ها به عنوان طبقه ای فرودست می شناختند ولی بعد از مدتی همكلاسی ها مصطفی را بیشتر شناختند و مرز ایرانی بودن و نبودن بین آنها شكسته شد. حالا همه او را با هویت افغانی اش می شناسند. مصطفی می گوید كه دانشجویان هموطنی را سراغ دارد كه از افشای هویت خود بیم دارند چون نمی دانند همكلاسی هایشان چه برخوردی با آنها خواهند داشت. مصطفی اعتقاد دارد در افغانستان فرصت های زیادی برای اشتغال و زندگی وجود دارد كه اگر ایرانی بود چنین فرصت هایی نمی توانست بدست آورد.
جعل هویت، محرومیت و مناطق ممنوعه
ماجرای مصطفی رضایی یك روی سكه قصه مهاجران افغانستانی است. چند سالی است كه دانشجویان خارجی طبق قوانین ایران نمی توانند حدود بیست رشته تحصیلی دانشگاه را انتخاب كنند كه در زیر مجموعه رشته های هوافضا، امنیت اطلاعات، فیزیك اتمی و فیزیك هسته ای قرار دارند. بعلاوه، سكونت و تحصیل اتباع افغانستان جز در استان های معدودی مجاز نیست كه از جمله این مناطق می توان به شهرستان های مرزی اشاره كرد.
روی دیگر سكه، ماجرای برملا شدن هویت مجید احمدی است كه پدرش افغانستانی بود و مربیان محلی فریدونكنار به خاطر استعدادش در رشته كشتی برایش شناسنامه جعلی ایرانی به نام "سامان كبیری" گرفتند تا بتواند برای تیم كشتی فریدونكنار مقام كسب كند. اما پس از اینكه در چند مسابقه ملی و بین المللی ایران مقام های اول را آورد و به تیم كشتی خراسان پیوست هویت واقعی اش فاش شد و از طرف كمیته انضباطی فدراسیون كشتی ایران به دو سال محرومیت از شركت در مسابقات محكوم شد. رادیو فردا نوشت افشای ماجرای شناسنامه زمانی اتفاق افتاد که مسئولان تیم فریدونکنار به او گفتند: "حالا که به تیم خراسان پیوستهای، مقابل تیم شهر خودت کشتی نگیر و در ازای آن ۵۰۰ هزار تومان به تو خواهیم داد." مجید این پیشنهاد را نپذیرفت، در دور رفت کشتی گرفت ولی به خاطر تهدیدها در دور برگشت خودش را به مصدومیت زد اما چون امتیاز تیم فریدونکنار کمتر از تیم خراسانی بود، مسئولین تیم فریدونكنار برای اینکه صعود کنند شکایت کردند. با لو رفتن قضیه مجید، تیم فریدونکنار راهی فینال دسته اول شد.
مدتی بعد از انتشار این خبر، تعدادی از پیشكسوتان ورزشی مهاجران ساكن ایران با همكاری كمیته ملی المپیك افغانستان، شورای عالی ورزشی مهاجران را تشكیل دادند تا ورزشکاران مهاجر در سراسر ایران منسجم تر شوند و فعالیت های ورزشی شان با هماهنگی و برنامه ریزی بهتر همراه باشد. تشكیل این شورا امیدهایی را در بین جوانان مهاجر ساكن ایران ایجاد كرده است.
جسارت دختران سنت شكن
مهاجرت به ایران، در كنار تهدیدها و فرصت هایی كه برای مردان در عرصه های علم و ورزش به وجود آورده برای زنان جامعه افغانستان هم فرصت هایی ایجاد كرده است. زهرا حسین زاده از جمله زنانی است كه زندگی فرهنگیش را در ایران سپری كرده و از جمله چهره های شعر مهاجرت در ایران شناخته می شود. او در جشنواره های متعدد ادبی در ایران شرکت کرده و مقام های اول، دوم و سوم را به دست آورده است. مقام اول در دومین و پنجمین جشنواره ادبی قند پارسی، مقام اول شعر در نخستین کنگره سید جمال در دانشگاه امام خمینی از جمله موفقیت های وی است.
زهرا می گوید: "دو دهه پیش، ما اولین نسل دختران افغانستانی بودیم که به یکباره از خانه بیرون زدیم و تعصب های مذهبی را شکستیم. چنان جسارتی داشتیم که در محافل مردانه، مقالات خود را با صدای بلند می خواندیم و به حرفهای پشت سرمان توجهی نمی کردیم. بخاطر دارم روزی را که در مسجد امام زمان که بزرگترین مسجد گلشهر بود سرود می خواندیم، آخوندی به تمسخر گفت: خاتون ها (خانمهای بزرگ سال) را چه به سرود خواندن؟" حالا می خندد و دنباله حرفش را می گیرد: "آنموقع نوجوانی بیش نبودیم و خاتون خوانده شدیم."
زهرا حسین زاده تحت تاثیر جو سیاسی آن دوره آرزو داشت روزی سیاستمدار شود ولی بعدها تغییر رویه داد و به ادبیات خو کرد و در مصاحبه ای تصور خود را از سیاست این طور بیان کرد: "جای مردان سیاست، درخت بکارید تا هوا تازه شود."
زهرا فعالیت هایش را در چند موسسه فرهنگی - ادبی وابسته به مهاجران افغانستانی ساکن ایران ادامه داد تا اینکه با موسسه "در دری" آشنا شد و به عضویت هیئت تحریریه مجله "خط سوم" در آمد. در انجا با پیشکسوتان شعر مهاجرت افغانستان همنشین شد. ابوطالب مظفری و محمدکاظم کاظمی از جمله شخصیت های ادبی بودند که در طرز تفکر و نوع زندگی او تاثیر داشتند. زهرا استادی هم می کند. او معلمی در مدارس خودگران مهاجران است و در موسسه فرهنگی – ادبی در دری به تربیت نسل شاعران مهاجرت مشغول است.
شعری که زندگی مهاجران است
او در غزل هایش گاه از دختری فراری سخن می گوید که پابرهنه از روستا به شهر گریخته است و گاه دختری با کیف و روسری را در ایستگاه گلشهر مشهد به تصویر می کشد که گرفتار عشقی ناکام شده است و عاقبت خودکشی می کند. در جایی دیگر روایتگر صحنه جرو بحث های دختری با پدر و مادرش است که تن به ازدواجی اجباری نمی دهد. بعد از مشکلات زندگی اجاره ای سخن می گوید همان زندگی که آن را لمس کرده است. او در دیدار اخیر شاعران با رهبر جمهوری اسلامی ایران، قصه پدری گاریچی را در شعرش روایت می كند كه روستایش در گیر و دار جنگهای داخلی به غارت رفته و در حالیكه آهی در بساط ندارد، به ایران آمده است و خیابان به خیابان نان افغانی می فروشد اما كسی نیست كه از او نان بخرد پس ناچار به خانه می آید و فردایش با امضای یك سروان رد مرز (اخراج از ایران) می شود.
دِه ام را جنگ با خود برد آهی در بساطم نیست
برایت مو به مو گفتم حدیث آن جسدها را
پدر پیوسته گاری را نصیب سد معبر كرد
و پنهان خانه آورد آخرین مشت و لگدها را
كسی با نان افغانی نمكگیرم نخواهد شد
خیابان تا خیابان خسته كردم این سبدها را
همین امضای سروان رد مرزم میكند فردا
به شهرت باز دعوت میكنی ما نامبدها را؟
زهرا وظیفه شعر را گفتن از مشکلاتی می داند که خودش و اطرافیانش با گوشت و پوست و خونشان لمس کرده اند. چون همه توانایی شاعر را ندارند که به نحوی دردهایشان را به گوش دیگران برسانند پس باید دردها را بگوید تا وظیفه ای را به انجام برساند. در کنار تمامی دردگویه ها، زن بودن به نحو خاص تری او را تحت تاثیر قرار می دهد.
می گوید: "وقتی از زن سخن می گوییم اول، جنسیت اش به ذهن تان می رسد و سختیها و مشکلاتی را که به خاطر متفاوت بودن اش از مرد باید تحمل کند. مجموعه ای از غل و زنجیرهایی که بخاطر جنسیت اش بر دست و پای او بسته اند مثل صدای خفه ای که هر چه فریاد می کشد صدای کمتری به گوش دیگران می رسد."
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر