خردهروایتهای زیر را از شش سفر به استانبول در سه سال اخیر روایت میکنم. فراموش نکنید نوشتهای که میخوانید از زاویه نگاه یک «توریست» است.
خرده روایت اول:
خیابان استقلال
«میم»، روزنامه نگار ایرانی میگفت، بعد از این همه سال رفت و آمد به استانبول و تردد در خیابان استقلال، تازه همین اواخر، تا انتهای خیابان را پیاده رفته و هرگز پیش از این بار آخر، خیابان استقلال را از ابتدا تا انتها تجربه نمیکرده. تازه همین بار آخر، پس از سالها رفت و آمد از ایران به ترکیه، دلش خواسته خیابان را تا به انتها کشف کند، و برود آنجا که بافت خیابان به ناگهان تغییر میکند، سیمای نوساخته مدرن نورانی، در سرازیری میافتد و بوتیک و بار و کلاب، به ناگهان به ویترین سازهای شرقی و غربی، به مغازههای یادگاریهای ترکیهای تغییر شکل میدهد؛ آنجا که توریستها پس از گشت مفصلی تا نیمههای خیابان و در حال و هوای ترکیه -در خیابان استقلال- مدرنشده، دوباره در انتهای خیابان کمی به حال و هوای شرقی- و لابد اصالت استانبولی- باز میگردند و در آستانه مغازههایی که کاسه- بشقابهای رنگارنگ و چراغهای جادوی هزار رنگ و پارچههای پرنقش و نگار میفروشند، این پا و آن پا میکنند. «میم» بارها و بارها به استانبول سفر کرده و تنها این بار آخر خیابان استقلال را تا انتها رفته، برج گالاتا را دیده و پس از عبور از کوچههای سنگفرشی سازفروشها، دوباره به سطح هموار شهر رسیده. هموار؟ شاید، به پل و ماهیگیرها و ماهیفروشها، به یک جلوه دیگر شهر که هیچگاه نمیدانسته منتهای خیابان استقلال است. «میم» هر بار، در حرکت و جمعیت و پویایی نیمه ابتدایی استقلال گم شده و این اتفاق هر بار تکرار میشده است. جلوه مدرن شهر، غلبه مدرنیته آمیخته با شور و سبک کسب لذت مدیترانهای، هر بار انتهای تنگ و پیچ و واپیچ و سنگفرشی انتهای خیابان را بلعیده و هر بار «میم» توریست را در میانههای خیابان، جایی در حوالی استارباکس دوم، متوقف میکرده است.
خرده روایت دوم:
دو نیمه اروپایی-آسیایی
برای بار ششم، پا میگذاشتم در شهر. تاکسی به سرعت مسیر فرودگاه آتاتورک را به مقصد میدان تقسیم حرکت میکرد. تاکسیچی ترک، برای ایرانی خارج از ایران، نوستالژی محض است، تجربه گروتسک ماشینسواری در تهران است، آمیزهای از تنش و خنده، ترکیب تصور احتمال بالای مرگ در یک تصادف رانندگی در اتوبانی در استانبول و ریشخند کردن ناگهانی چنین تصوری است. راننده غرولندکنان ترک، درست شبیه همتای ایرانیاش بیحوصله و بیاعصاب است اما، شهرتش در طولانی کردن عمدی مسیرها منحصربهفرد و جهانی است. تاکسی از اتوبان ساحلی، از کنار بقایای هفت قلعه قدیمیای که روی کانالها و مسیرهایی که از آنها زندانیان و یاغیان را به دریای مرمره میانداختند بناشده، اوپس اوپس کنان و با صدای بلند موسیقی پاپ ترکی میگذشت و من به این فکر میکردم که این بار باید جنبههای نامکشوفی از استانبول را دریابم. لیستی از مکانها، کافهها، رستورانها و کوچههای مغفول مانده استانبول در سفرهای قبلیام لازم بود تا دوباره و دوباره وارد بازی مسیر کاباتاش- تقسیم نشوم. با اینجال همچنان مطمئن بودم جذبه شدید دو سوم ابتدایی خیابان استقلال و اصرار همسفران برای بازدید از مکانهای توریستی مهم استانبول، دوباره و دوباره من را در مسیر تجربه مشخصی از استانبول هدایت میکند، مسیر تجربه مشخص حس خوشایند و مایل به تکرار امتزاج حسهای شرقی و غربی، فانتزی ساده شده اینکه این اختلاط به یک چیز «اگزوتیک» جذاب ختم میشود. ترکیب رواداری و تساهل و نظم و مهندسی، طوری که با شدت و حرارت حسهای شرقی در نیفتد. تجربه پسکوچههای خیابان استقلال، تجربه چنین آمیختگی جذابی است؛ کافههای کوچک با موسیقی زنده، دخترها و پسرهای جوان کنار هم نشسته، طوری که با موسیقی پاپ ترکی دم میگیرند، دستهایشان را در هوا میچرخانند و سرشان را به نشانه حال و حسرت تکان تکان میدهند. تاکسی به سرعت در نیمه اروپایی عبور میکرد، مسیر را طولانی میکرد، تاکسی متر، راحت 50 تله را رد کرده بود، راننده بارها ویراژ داده و خطر کرده بود و آن طرف آب، نیمه وسیع آسیایی شهر، لخت و کرخت و کشف نشده افتاده بود.
خرده روایت سوم:
یک تهران متعالی
«ما میتوانستیم الان همینطوری باشیم.» مهم نیست این گزاره از زبان چه کسی شنیده شده. لااقل برای این گزارش چندان اهمیتی ندارد، وقتی این جمله، موتیف مدام تکرار شونده گفت و گوی بسیاری از شهروندان ایرانی است که در آرزوی شب یا شبهای گم شدن در موج مواج جمعیت خیابان استقلال، با یکی از تورهای ارزان استانبول تماس میگیرند، در یکی از هتلهای نه چندان راحت اما کمابیش استاندارد چهار ستاره میدان تقسیم جاگیر میشوند و در تور یک روزه شهری، اغلب دستهایشان را از خرید پاساژهای متوسط و زیرمتوسط استانبول پر میکنند. تورهای ارزان استانبول، بخشی از وقت توریستهای ایرانی را به بازدید از مراکز نه چندان جذابی همچون بوتیکهای چرم ترکیهای اختصاص میدهند که احتمالا از صاحبان آنها رقم چرب و نرمی هم پورسانت گرفتهاند، با این حال همین زاویه محدود هدایت شده نگاه شهروند ایرانی هم آنها را اغلب اوقات در وضعیت حسرت رها میکند.
به طور مثال، «نون»! روزنامهنگار خوبی است. اما پیش از این هویتاش در رفت و آمد مدام به استانبول تعریف میشود. او سالهاست که با هر چند میلیون تومانی که کنار میگذارد، چهار روز و پنج شبی را در استانبول میگذراند. استانبولی یاد گرفته و سالهاست که پی فرصتی است در استانبول تورلیدر شود. برای آدمهایی مثل «نون»، طعم غذاهای ترکیهای نزدیک به ذائقه ایرانی، خونگرمی و شوخطبعی ترکها که برای روحیه ایرانی قابلفهم و دریافت است، حتی ساعت ترافیک دیوانهکننده و ماراتن بوقهای مدام و سرسامآور استانبول جذاب است، تو بگو یکجور تهران متعالی!
برای بسیاری، استانبول، اتوپیای ایرانی است. جایی که میتوانست ایران باشد. یا جایی که ایران هم میتوانست شبیه آن باشد. جایی که به شکل فزایندهای مسجد ساخته شود اما میخانهها به راه باشند و محجبه و غیرمحجبه در کنار هم زیست آرام مسالمت آمیزی داشته باشند.
ایران میتوانست چنین جایی باشد؟
خرده روایت چهارم:
پایان اردوغان؟
یامان آکدنیز، استاد حقوق، در حاشیه پنلی در دانشگاه آکسفورد که از قوانین محدود کننده و مواد حقوقی قانونمند کردن شبکههای اجتماعی حرف میزد، برای اولین بار در ذهن من کلیتی به نام کشور ترکیه را جایگزین تصویر رمانتیک بارانزده میدان تقسیم و پرواز دسته جمعی خاکستری کبوترها بر فراز میدان کرد. تابستان بود و حوالی اوج ماجرای گزی پارک. استانبول و میدان تقسیم، سویه دیگری از واقعیت امروزی ترکیه را به رسانهها ارسال میکرد و تصویر تقسیم غرق در دود و گاز اشکآور میتوانست برای عده زیادی از شهروندان ایرانی عشق استانبول، تکاندهنده و ناباورانه باشد. استاد دانشگاه حقوق و فعال جامعه مدنی در جواب گزاره خوشبینانه ما که «این پایان اردوغان نیست؟» جواب داد «شما جامعه ترکیه را نمی شناسید»؛ و بعد ادامه داد «اگر همین امروز، در گیر و دار همین آشوب انتخاباتی برگزار شود، اردوغان دوباره رای میآورد!» برای ما که فراتر از میدان تقسیم نمیرویم، چنین گزارهای هوشیاریدهنده و بیداری بخش است. ترکیه میدان تقسیم نیست.
سلین، فعال حقوق زنان و جامعه مدنی، در مقایسه گروههای حقوق زنان ترکیه و ایران، میگفت جدال فعالان مسلمان حقوق زنان و سکولارها، در ترکیه هم جدال عینی و لمس شدهای است. میگفت تنها تفاوت این است که جامعه مدافع حقوق زنان ترکیه تجربه بیشتری در برقراری آشتی و مسالمت دارد و بلد است در مواقع استراتژیک، چطور با زبان طرف مقابل وارد گفت و گو شود. میگفت اینجا هم نگاه غیرمحجبهها به محجبهها در غالب اوقات نگاهی از بالا و تحقیرآمیز است. روسری، دال تعیینکننده مهمی در خطکشی طبقه و موقعیت اجتماعی است و جامعه ترکیه هم هنوز تا مرحله «پذیرش» راه طولانیای در پیش دارد.
خرده روایت پنجم:
We love Ahmadinejad
این جمله را اولین بار از زبان مامور کنترل پاسپورت و به محض ورود چند ماه پیشام به فرودگاه نابسامان استانبول شنیدم. پاسخ من به ادای طنزآمیز چنین جملهای از طرف مامور، خشم بود و به خود پیچیدن. آن روز هنوز احمدینژاد رییس جمهور ایران بود.
دومین بار این را از زبان دستفروشی شنیدم که حوالی کاخ دلمهباغچه عطر میفروخت. با غش غش خنده، به یک حالت عمدی سربهسر گذاشتن، چنین جملهای را ادا کرد و بعد توی جمعیت گم شد. احمدینژاد دیگر رییسجمهور ایران نبود اما دستفروش حوالی دلمهباغچه شوخی بدجنسانه خشمبرانگیزش را کرده و راهش را گرفته و رفته بود.
آن روز ولی نتیجهام با دفعه قبلی کمی فرق داشت و این واکنش در کنار واکنشهای دیگری از این دست برایم تفسیر دیگری یافت.
موارد این شوخی تلخ را ایرانیهای مسافر بسیار به یاد میآورند. اما چه بسا دلیل ادای چنین جملهای، فراتر از فخرفروشی ملت شادتر و سامانیافتهتری به مردم غمگینتر و حسرتزدهتر همسایه باشد.
با در نظرگرفتن تمامی تحولات و نابسامانیهای اخیر ترکیه، اصرار و پافشاری دولت مقتدر اسلامگرا بر اجرای اصول اعتقادی و الگوی مطلوب کشورداری مدرن-اسلامی، شاید چنین نتیجهگیریای چندان غیرمعمول نباشد که اضطراب تبدیل شدن به سرنوشت مشابهی شبیه ایران زیر پوست شهر استانبول و ادای چنین جملهای سویه طنزآمیز پنهان کردن چنین وحشتی است.
در حوالی پل گالاتا، در راسته ماهیفروشها و رستورانهای گران غذای دریایی که دام گستردهای برای توریستها پهن میکنند، دو زن ترکیهای در میز روبهرو سر صحبت را باز میکنند.
ایرانی هستید؟
بله.
ما هم به زودی باید محجبه شویم.
بعید نیست اگر ماجرای ممنوعیت ابراز عشق در مکانهای عمومی، گزی پارک، ممنوعیت فروش الکل در ساعات پایانی شب و چند رویداد همزمان دیگر در ماههای اخیر، باعث روند تدریجی دامن زدن به چنین اضطرابی در ذهن سکولارها و تجددخواهان باشد: «اضطراب ایران شدن».
خرده روایت ششم:
شهر بلوط و بوسه و صدف
استانبول شهر بلوط و بوسه و صدف است. یعنی شهر دستفروشهایی که بلوط میفروشند و چند کلمهای به فارسی تکلم میکنند، دستفروشهایی که صدف با طبخ منحصربهفرد استانبولی میفروشند و مردمی که در مستی خیابان استقلال، در کنار قطار نمادین قرمز رنگ یواش، میبوسند و میرقصند. میشود در محوطه سبز کاخ توپکاپی زیر باران لرزید و قدم زد، به انتها رسید و استانبول در محاصره دریاها را نگاه کرد و از ترکیب گنبدهای کبود و اخرایی شهر با شیروانیهای ایستاده بر فراز پستی بلندی شهر ناآرام، لبریز از کیف و لذت شد. در محوطه مسجد آبی، فرینی دارچینی داغ فصل زمستان را نوشید و خیابانهای درختی اطراف را قدم زد. میشود ایستگاه کاباتاش از مترو بیرون پرید و یکی از سر بالاییها را طی کرد و تا منطقه پولدارنشین نیشانتاشی قدم زد و سیمای متمول شهر را به خاطر سپرد و دوباره از آنجا به سمت پایین و میدان تقسیم حرکت کرد، در یکی از قهوهفروشیهای دنیاسی قهوه ترک و ترکیش دیلایت –شیرینیهای کوچک ترکیهای با طعم پسته یا گردو- خورد و سفر استانبول را با عطر چوب و باران و بلوط و طعم انجیرهای سیاه به خاطر سپرد اما...
هر چه باشد، نباید از خاطر برد که یک توریست، در هر جای جهان، همیشه گرفتار وضعیت معلوم توریستی است، وضعیت ناگزیر رفتن به مکانهای معلوم در زمانهای معلوم، گرفتار لذت تربیت شده که تشویق میشود از چیزهای مشخصی در مکانهای مشخصی در زمانهای مشخصشدهای بهرهمند شود، چیزهای مشخصی را بخرد و از چیزهای مشخصی عکس بیاندازد. نگاه توریست جماعت، در غالب اوقات «سطحی» و «منفصل» است. هرگز به متن وقایع و رویدادها هدایت نمیشود، تکهای از هر سوی برجسته شهر را برمیدارد و با همان تکهپارهها به برداشتی از نحوه زیست یک ملت میرسد. شهر در ذهن توریست، انتزاعی و غیرواقعی است. برای رسیدن به متن یک شهر، به واقعیت جاری در زندگی مردم یک شهر، برای پیدا کردن تمامی الگوهای تکرار شونده سازنده فرهنگ، باید مسیرهای دیگری درنوردید و شیوههای دیگری پیدا کرد. ما هر جای جهان برویم، اگر مردمشناس نباشیم، توریست هستیم؛ برداشتمان، تفسیرمان و نحوه کسب لذتمان توریستی است و جهان برای توریستها همیشه جای خوبی است. استانبول هم یکی از همین خوبهاست؛ برای ما ایرانیها، بهترین است.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر