آرزوهای بزرگ:
بعدازظهر هفت سال پیش، اداره پست بسته را برایم آورد. مهر انتشارات کاروان بر روی آن خورده بود و من یکی را بگو، از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم. معنای این بسته پستی این بود که میتوانم کار ترجمه را ادامه دهم. درحقیقت، همهچیز از یک تجربهی شخصی شروع شده بود. یا بهتر است بگویم از یک وحشت. من از خواندن متنهای ادبی به زبان انگلیسی میترسیدم. خیلی هم بد.
برای کنار آمدن با وحشت خودم، گفتم بنشین بخوان، ترجمه کن برای دلِ خودت، ببین چی میشود. با وحشت خودم روبهرو شدم ولی نمیدانستم این شروع راهی است که ده سال بعد از آن، هنوز مهمترین مشغله ذهنیام است: ترجمه کنم و باز هم بیشتر ترجمه کنم. اول هم رفتم سراغ شعر، ترجمههایی از ادگار اَلن پو داشتم که بعدها کلی بهشان خندیدم از بس بد بودند.
از این ماجرا یک سالی گذشته بود و توی یک کتاب رسیدم به دو نمایشنامه از هارولد پینتر. خواندم و گفتم اینها را حیف است ترجمه نکرد. نگاه نکردم ببینم ترجمه شدهاند یا نه – نمیدانستم چگونه، بعدها فهمیدم میشود از وبسایت «فیپا» نام نویسنده و کتاب را به فارسی و انگلیسی جستوجو کرد و دید موجود به فارسی است یا نه. آن زمان فقط نشستم و «اتاق» پینتر را ترجمه کردم برای دلِ خودم.
سه روز بعد بود یا یک هفته که هارولد پینتر، نوبل ادبیات را برنده شد. ترجمهام را هم عباس معروفی بازخوانی کرد و در مجله «گربه ایرانی» در برلین منتشر شد و بعد هم در وبسایت گردون درآمد. فامیلم آمده بود مشهد و حرف ترجمه شد. پرینت کار را دادم برد تهران. این شد آشنایی من با گیتا گرکانی.
گیتا هم همانجا که ترجمه را خواند زنگ زد به من. صحبت کرد و گفت میخواهی کتاب کار کنی با کاروان؟ گفتم میخواهم. این شد که کاروان «قدرت کابالا» را برای ترجمه داد دستم. بعد از امضای قرارداد کتاب کابالا بود که رفته بودم به آپارتمان گیتا و نشسته بودیم به صحبت و آنجا «خرد جمعی» را آورد و در موردش صحبت کرد. من برگشتم مشهد و بعد هم تلفنی قطعی شد این کتاب را هم من ترجمه کنم.
آن روز بعدازظهر که پست آمد، من نمیدانستم چه مسیر طولانیای را قرار است طی کنم. درحقیقت، وقتی کار ترجمه را دست میگیری، فکر میکنی کتاب چقدر سریع میتواند منتشر شود، کتاب حرفهای است و ناشر حرفهای است و همهچیز باید منظم پیش برود. ولی خُب، اینطوری نشد. یعنی شش سال کامل طول کشید تا من بتوانم خبر انتشار کتاب را در کتابسرای تندیس ببینم.
البته، کتاب سختی بود. اشتباهم این بود کتاب را به چند نفر نشان دادند و آنها هم حسابی دلم را خالی کردند. بعدها، وقتی دوباره پای ویرایش ترجمهام نشسته بودم – این مرتبه برای انتشار قطعی آن در کتابسرای تندیس – دیدم اشتباه کردم. باید همان کاری را میکردم که در «قدرت کابالا» کرده بودم. به قدرت زبان فارسی خودم تکیه میکردم تا به توصیههای دیگران گوش کنم. به فاصله کمی دو کتاب را بازخوانی کرده بودم برای دو نشر مختلف و تفاوت را آشکارا میدیدم.
همیشه به آدم توصیه میکنند این کار را بکن و آن کار را نکن. بعد هم تو گیج میشوی. میمانی کدام درست است و کدام اشتباه. الان که دسترسیام به اینترنت منظم است هر وقت گیج میشوم از گرکانی میپرسم چه باید کرد. او هم جواب درست را میدهد ولی همیشه چنین چیزی ممکن نیست. آدم بعضیوقتها اشتباه میکند و من در نسخه اول «خرد جمعی» حسابی گند زده بودم.
دردسرهای ویرایش:
یک سال بعد از دریافت کتاب بود حدوداً که اولین نسخه ترجمه را فرستادم کاروان و آنها هم گفتند این ترجمه خوب نیست. از ترس اینکه چه میگویند بقیه کتاب را خراب کرده بودم. حالا که نگاه میکنم، حق داشتم نگران باشم،چون بیتجربه بودم.
کاروان میخواست مصطفی رضیئی یک نام بشود برای کتابهای غیرداستانی آنها. کتاب هم زیاد داشتند و مترجم میخواستند. حتی گرکانی گفت این را در ذهنت داشته باش هر وقت رمانت تمام شود آن را هم اول بدهی کاروان بررسی کند. خُب، من هم ترسیده بودم حسابی. فکر اینکه بعد قرار است چه بشود، حسابی ذهنم را پر کرده بود.
گفتم ویرایش میکنم ولی بهجایش رفتم سربازی و کار ماند. یعنی میترسیدم روی کتاب کار کنم و عمداً ماند. بعد هم برگشتم و کاروان مشکل داشت با ارشاد و بعد هم شلوغی بود در خیابانها و دکتر حجازی شاهد قتل ندا آقا سلطان بود و ارشاد هم همین را بهانه کرد و کلاً بساط کاروان را جمع کرد و حتی اجازه نداد بدون حجازی هم به هیچ شکل فعال باشد، چه به اسم کاروان چه به اسمی دیگر.
من گیج بودم آن زمان و نمیدانستم چه باید بکنم. همهچیز خیلی سریع تغییر کرد. کتاب مانده بود و بعدها یعنی همین دو سال پیش یک روز رفتم کتابسرای تندیس و مقدمه کتاب را پرینت گرفته بودم و برای مدیر نشر وتندیس ارسال کردم. گفتم که انتظار ویرایش زیاد داشته باشند.
گفت کتاب خوب است و رویش کار کن. قرارداد امضا کردیم و من نشستم به بازخوانی کار. اول میخواستم ویراستار همیشگیام، الهام ملکپور کار کند روی کتاب اما عاقبت به نتیجه نرسیدیم.
ملکپور درست میگفت، ترجمه گیج بود، چند مرتبه ویرایش نامنظم شده بود و درست جمع نمیشد. عاقبت نشستم به اینکه خودم ترجمه را جمع کنم. کاری که حدود سه ماه طول کشید. در آخرین روزهای اقامتم در ایران، بازخوانی اولیه ترجمه تمام شد. کپی انگلیسی کتاب را همراهم برداشتم همراه با یک پرینت از نسخه فارسی و چهل روز در استانبول به مطابقت دادن با متن اصلی سپری شد. وقتی به متن اولیه کتاب رسیدم، فکر کردم یک نفس راحت میشود کشید هرچند هنوز سردردهای سانسور مانده بود.
سردردهای سانسور:
اولین ممیز گفت اسم دوم کتاب باید عوض شود: «چرا اکثریت باهوشتر از اقلیت است». مشکلی بزرگی نبود، آن را حذف کردم، هرچند در شناسنامه کتاب، عنوان کامل ثبت شده بود و در صفحه دوم کتاب کامل خوانده میشد. چند مورد هم بود تا مثل همیشه شک کنی واقعاً در ارشاد چه خبر است؟
مثلاً اسم چند نفر مثل مایکل جکسون و دالایی لاما را خواسته بودند حذف بشود. دلیلی هم نداشتند برای این موضوع. چند صفحه را خواسته بودند حذف شود، ولی بهجایش نشستم به بازنویسی آن صفحهها. موضوع قمار بود. من نوشته بودم شرطبندی. همین را هم مشکل داشتند. بازنویسیها را البته ارشاد قبول کرد.
البته ممیزهای ارشاد گیجکننده بود. یعنی موارد خواسته شده، برابر صفحهها نبودند. اول یک نسخه از کتاب رفته بود که من بعد آن را بازخوانی کامل کرده بودم. گفتم این را قید کنند ولی ارشاد گفت همان ممیزیهای قبلی را انجام بدهید. دو مورد را البته هیچوقت نفهمیدیم برای چه باید حذف شود. همان اول هم نفهمیدیم و خود ارشاد هم نمیدانست چه بودهاند. یک شماره صفحه داشتند که بازنویسی شده بود و از خیرش گذشتند در هر صورت، هر چه که بود.
مجوز کتاب گرفته شد. این را البته وقتی فهمیدم که طرح جلد کتاب آماده شده بود. خواستم طرح جلد کتاب را اول برای خودم بفرستند تا اینکه اول برای نظرسنجی در فیسبوک بگذارند. طرح جلد را دوست نداشتم و دلایلم را نوشتم، بعد یک طرح جلدی کار کردند و به من هم نشان ندادند و روی کتاب گذاشتند.
من هم خوشحال فکر میکردم دیگر کار تمام شده است و بعد از تمام این انتظارها، یعنی حدود شش سال کامل انتظار، این کتاب 104 هزار کلمهای منتشر خواهد شد. متن نهایی کتاب را هم بازخوانی کردم و گفتند کتاب میرود برای چاپ.
رفته بودم سینما و حسابی سرکیف بودم. نیمهشب برگشتم خانه و یک ایمیل اعصابم را بهم ریخت. درست شبی که کتاب فردایش میرفت به چاپخانه، از ارشاد دو حذف جدید خواسته بودند: در تمامی کتاب کلمه «شرطبندی» تغییر کند و در تمام کتاب «خلیج خوکها» بشود «خلیج» خالی و «خوک» نداشته باشد.
این اتفاقی است مکرر میافتد، کتابی برای درخواست انتشار به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی میرود و با انبوهی از تغییرها روبهرو میشود. فایل را باز کردم و در ابتدای کتاب 404 صفحهای تیراژ 1 هزار نسخهای را دیدم و بلند از دوستم پرسید: «چرا، چرا ما اینچنین خودمان را درگیر سانسور میکنیم تا در نهایت یک هزار نسخه از یک کتاب منتشر بشود؟»
اعصابم بهم ریخته بود. ایمیلی نوشتم که عصبی بود. فردایش عذرخواهی کردم و دوباره نوشتم و توضیح دادم اینجا خوک اصلاً آن خوک حرام نیست و یک حیوان دریایی است و این اصلاً اسم یک مکان جغرافیایی است و هر کسی یک ذره تاریخ بداند میداند خلیج خوکها در کوبا است و ماجرای کودتای شکستخورده امریکاییها را هم میداند. در کتاب هم ماجرا همین کودتای نافرجام است.
این را تلفنی توانستند از ارشاد اجازهاش را بگیرند اما مجبور شدم در تمام کتاب بهجای «شرطبندی» بنویسم بازی. البته این از پیشنهاد خود ارشاد خیلی بهتر بود که خواسته بودند بهجای شرطبندی بنویسم «سرمایهگذاری». درنهایت کتاب رفت به چاپخانه و در تیر ماه هم اعلام وصول خودش را گرفت. مرداد ماه امسال بالاخره کتاب به کتابفروشیها رسید.
یک روز با اسکایپ:
وقتی خواهرزادهام هنوز به دبستان میرفت، گفتم بهزودی یک رمان نوجوان من منتشر میشود. خواهرزادهام به دبیرستان میرفت که آن کتاب منتشر شد - «خانهی تعطیلات» نوشته کلایو بارکر. دو سالی خواهرزادهام میپرسید چی شد این کتاب تو؟ یک جورهایی ناامید شده بود از من، فکر میکرد خالی بستم شاید. سخت بود نگاهاش.
کتاب که منتشر شد خواستم تعداد 10 نسخهای که هدیهی ناشر به مترجم است را به آدرس مشهد خانوادهام پست کنند. یک روز قرار هفتگی بود با خانواده صحبت کنم در اسکایپ. نشستیم به صحبت و همان اول خواهرم گفت الان این بسته رسید، برای همین دیرتر آمدیم و سه نسخه از «خرد جمعی» را بالا گرفت تا ببینم. لبخند زدم و گفتم صفحهی اول کتاب را بابا دیده؟
منظورم آنجا بود که جیمز سوروویکی کتاب را به مادر و پدر خود تقدیم کرده است و من اسم خودم را اضافه کرده بودم و این ترجمه را به «مامان و بابا» تقدیم کرده بودم. بابا امضا را دیده بود و سر تکان داد که آن را دیده. مادرم البته دو سال پیش فوت شده بود. «مامان» ترجمه را ندید مثل تمام کتابهای دیگرم. کتابهایی که میتوانستند سالها پیش منتشر شوند.
هرچند آدم همیشه آرزو دارد، خیلی آرزوها دارد ولی همیشه عملی نمیشوند. این وسط فقط باید حواست باشد میشود بعضی آرزوها را دنبال کرد، چند سالی صبر کرد، پیگیر بود و یک پروژه را به نقطه نهایی رساند.
«خرد جمعی: چرا اکثریت باهوشتر از اقلیت است» به نقطهی انتها رسیده بود. حالا کتاب در کتابفروشیهاست و من سرگرم ترجمهی یک رمان نوجوان هستم. این کتاب کی منتشر خواهد شد؟ اصلاً نمیدانم. من فقط نشستم و کار میکنم. یک موقعی هر کتابی راه خودش را به دستان خوانندهاش باز خواهد کرد، این را فقط میدانم و به همین امید نشستم به کار، یا همان ترجمه.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر