گفتوگو با توکا نیستانی
توکا نیستانی شناختهشدهتر از آن است که نیاز داشته باشد به معرفی. او فرزند منوچهر نیستانی، شاعر سرشناس سالهای دهه ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۰ است.
در گفتو گو با توکا درباره پدرش، او نه به عنوان یک کارتونیست برجسته، بلکه به عنوان پسر منوچهر نیستانی از خانوادهاش، رابطهاش با پدرش و همچنین از دلایل علاقهاش به دنیای طراحی و کارتون با ما صحبت میکند.
در خانه آنها شاعران شناختهشده بسیاری آمد و شد داشتند. توکا میگوید در آن زمان نه از شعر خوشش میآمد و نه از شاعران. اما اکنون به همه آنها علاقه قلبی دارد و گاهی هم پیش میآید که در دفترهای شعر پدر تورقی کند یا شعر او را بخواند.
در برخی نوشتهها و خاطرات مادرتان گاهی به طراحیهای منوچهر نیستانی هم اشاره شده. آیا او طراح هم بود؟
باید عرض کنم خدمت شما پدر من طراح نبود، پدر من شاعر بود. علاقهای هم به طراحی نداشت ولی گاهی وقتها دوست داشت کنار دفترش یک سری خط خطیهایی داشته باشد. گاهی وقتها چیزی کپی میکرد یا از خودش میکشید. خیلی هم راحت طراحی میکرد. با همان خودکاری که شعرهایش را مینوشت، ممکن بود در حاشیه نوشتهاش چیزی هم بکشد. اما کارهایش موضوع خاصی نداشت. بیشتر شاعری بود که خط خطی میکرد کنار شعرهایش.
اینکه شما و مانا به طراحی روی آوردید، به خاطر پدر شاعرتان بود؟
علاقه من به طراحی شاید استعداد نهفتهای بود که در پدرم وجود داشت. علاقه او به طراحی کمتر از ادبیات بود و در من علاقه به طراحی بیشتر از ادبیات است. در نتیجه دنبال طراحی را گرفتم.
طنز تلخ منوچهر نیستانی در اشعارش برجسته است. آیا او بذلهگو هم بود؟
پدرم روحیه طنز هم داشت. واقعاً آدم بانمکی بود. یعنی در شرایط مختلف از موقعیت استفاده میکرد برای ساختن لطیفه و شوخی کردن در جمع و در این کارش هم بسیار موفق بود. اگر با جمع قاتی میشد و حوصله جمع را داشت، آن موقع بسیار آدم بانمکی میشد و شوخیهای خیلی ظریفی میکرد. اهل جوک گفتن بهطور رایج نبود، ولی تناقضاتی را که در روحیه، رفتار و صحبتهای آدمها میدید، برجسته میکرد. تصور میکنم این خصلت به من و مانا به ارث رسیده. مانا اما در سن و سالی نبود که بهطور مستقیم از پدر تأثیر بگیرد. بیشتر تأثیر او از پدر، غیر مستقیم و شاید از طریق خون به او منتقل شده. اما در من مقداری از این تأثیرات به دلیل حضور در کنار پدر اتفاق افتاده. در فضای خانه و خانواده وقتی بزرگ میشدم، طی سالها مقداری از روی دست پدرم و مقداری هم از روی دست عمویم نگاه میکردم و یاد گرفتم. اصولاً من در جمع بیشتر از مانا حرف میزنم و از این نظر شبیه پدرم هستم. مانا بیشتر در طراحی موفق است تا در جمع صحبت کردن. من به خاطر سنم از این نظر تحت تأثیر پدرم هستم.
بهعنوان یک مخاطب شعر، نه الزاماً به عنوان فرزند منوچهر نیستانی آیا تاکنون در تنهایی شعرهای پدر را خواندهاید و با اشعار او خلوت کردهاید؟
واقعیت این است که در دورهای، زیاد شعر میخواندم و مقداری از اشعار منوچهر نیستانی را هم حفظ بودم ولی سالهاست که دیگر به آنها رجوع نکردم و هیچکدام را به یاد ندارم ولی منوچهر نیستانی چند تا شعر خیلی خوب دارد که زمانی آنها را حفظ بودم.
ظاهراً چندان با شعر پدر میانهای ندارید...
من خیلی به شعر کشش نداشتم. واقعیت این است که در دوران نوجوانی همیشه با پدرم مشکل داشتم و مقداری در برابرش گارد میگرفتم و این گارد گرفتن باعث شده بود که سالها اصلاً طرف شعر و شاعری نروم. هر چه هم میخواندم ادبیات داستانی و رمان و قصه بود. بعد از اینکه بزرگتر شدم و هم خودش و هم روحیاتش و هم ارزش هنری و اجتماعیاش را بیشتر درک کردم، کم کم مشکلاتم با او هم حل شد. خیلی بعد از فوتش شروع کردم به شعر خواندن. در آن زمان خیلی به او فکر میکردم. اما اینکه به پدرم فکر کنم بعد شعرهایش را بخوانم نه. آدم رمانتیکی نیستم، ولی گاهی اگر شعری از پدرم در دسترسم باشد، میخوانم. گاهی هم دوستانم در فیسبوک شعری از پدرم را برایم میفرستند و میخوانم و گاهی هم به مجموعههایش نگاهی میاندازم. کمحافظه شدم و نمیتوانم شعری حفظ کنم و آن چیزهایی هم که حفظ بودم فراموش کردهام.
چرا در نوجوانی با پدر مشکل داشتی؟
به اقتضای سن. همین الان پسر بزرگ من جلوی من گارد دارد. در مجموع پسرها با پدرهایشان همیشه یک مقداری مشکل دارند. فکر میکنم این مشکل عمومیت داشته باشد. معمولاً بچهها فکر میکنند پدرهایشان خوب درکشان نمیکنند، به آنها توجه نمیکنند، فکر میکنند بهاندازه کافی دوستشان ندارند. پسرها وقتی به یک سنی میرسند هرچقدر با مادرشان راحتاند از پدرشان فاصله میگیرند و گاردی که من میگرفتم یک بخشش به این دلیل بود و بخشی از آن هم به خاطر مشکلات حادی که پدر داشت. اعتیاد هم داشت. من هم در دوران بلوغ بودم و دلم زندگی بهتری میخواست، دلم خانواده گرمتری میخواست، دلم توجه میخواست. پدرم خیلی مرد خانواده نبود. من هم نیستم. با اینکه مشکلات پدرم را ندارم ولی وقتی که خوب فکر میکنم میبینم من هم خیلی مرد خانواده و پدر مهربان به آن مفهوم نیستم. شاید یاد نگرفتم. در عوض برادرهایم مرد خانوادهاند. تیرنگ هم شوهر مهربان و هم پدر مهربان و مسئولیست. مانا هم شوهر مهربانی است برای همسرش. من فاصله داشتم از پدرم و احساس رضایت نمیکردم از حضورش. فکر میکردم تقصیر شعر و شاعری است، در نتیجه نه از شعر خوشم میآمد نه از شاعرها. هر دفعه که منوچهر آتشی یا خسرو گلسرخی میآمد خانه ما از آنها هم خوشم نمیآمد. البته الان همه را دوست دارم و فکر میکنم یکی از افتخاراتم این است که خسرو گلسرخی در خانه پدری من رفتوآمد داشت.
خاطرهای دارید از گلسرخی؟
یک شب گلسرخی در خانه ما خوابید و یکی از پتوها را با سیگار سوزاند.
آیا شاعران معروف دیگری هم به خانه شما میآمدند؟
خسرو گلسرخی، نصرت رحمانی، منوچهر آتشی و محمد حقوقی. الان همه این شاعران باعث افتخار من هستند. آن زمان اما از هیچ کدامشان خوشم نمیآمد. اما الان همهشان را دوست میدارم.
چطور شد که دو تن از فرزندان منوچهر نیستانی به دنیای کارتون روی آوردند؟ پدر شما چقدر نقش داشت در انتخاب این راه؟
فکر میکنم بیشتر از استعداد، استمرار در کار سبب شده شاخص باشیم. فکر نمیکنم هیچ کارتونیستی در چهل پنجاه سال گذشته بهاندازه من که نه بهاندازه مانا در همه زمینهها با این حجم بالا کار کرده باشد. همیشه کیفیت از دل کمیت به دست میآید و همین پرکاری از نشانههای استعداد است. شما نمیتوانید انسان بااستعداد پیدا کنید مگر اینکه پرکار باشد. آدم بااستعدادی که کار نکند اصلاً استعداد ندارد.
در ضمن به دلیل شرایط این چهار سال اخیر که برای من و در شش هفت سالی که برای مانا پیشآمده و از ایران خارج شدیم شانس بیشتری برای ارائه آثارمان بوده است. تا پیشاز این اگر خیلی اقبال داشتیم هفتهای یک کار از من چاپ میشد و با همان هم خوشحال بودم، به خاطر اینکه اصلاً ظرفیت بیشتر از این هم وجود نداشت. تعداد کارتونیستها زیاد بود و تعداد روزنامهها کم. خیلی هنر میکردم هفتهای یکی دو تا از کارهایم چاپ میشد. حالا در شرایطی هستیم که میتوانم هر روز کارکنم. یقیناً دوستان و رفقای دیگر هم اگر در شرایط ما قرار بگیرند میتوانند حجم کارشان را بیشتر کنند و بیشتر دیده شوند.
خانواده در این بین چه نقشی داشت؟
آن چیزی که در خانواده ما وجود دارد علاقه به هنر هست. پدرم ادبیات و من و مانا هنرهای تجسمی و کاریکاتور. بخش عمدهای از این شرایط را مدیون حضور پدر در فضای خانهمان هستیم. همیشه در مورد آثارمان مورد تشویق قرار میگرفتیم، حتی در آن دورانی که پدرم حالش خوب نبود، همیشه من طراحی میکردم و بالاخره تشویقم میکرد. یکی از معدود دفعاتی که یک خاطره خوب از پدرم دارم - نمیدانم بغلم کرد یا نه خیلی در ذهنم نیست - برمیگردد به زمانی که کارم در کتاب جمعه احمد شاملو چاپ شد. این جو همیشه در خانه ما بود. امکان نداشت من کتاب بخرم و کسی بگوید تو باز کتاب خریدی؟ ما برای هیچ چیز جا نداشتیم، ولی برای کتاب و مجله جا بود. برای اینکه لازم نبود قفسهبندی داشته باشد. میریختیم کنار اتاق. اصلاً کوه کتاب کنار اتاق بود. کوه مجله و کاغذ و کتاب و آنها یک بخشی از کاراکتر و زیبایی خانه ما بود.
من، مانا و مادرم علاقهای مشترک به کاغذ و کتاب و مجله داشتیم و از دل این مجموعه است که ماها از هم تأثیر گرفتیم و این راه و ادامه دادیم و این راهی بود که پدرم شروع کرده بود و ما ادامهاش دادیم. من، مانا و حتی تیرنگ هم در دورهای نقاشی میکشید. در آن زمان مراسمی بود که هر سال از نقاشیهای بچهها تمبر چاپ میکردند که دو بار نقاشی تیرنگ در بین چند اثر برتر انتخاب شد ولی کار من به مرحله بالا نمیرسید.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر