پدر بنده متولد کرمان است. در تاریخ ۱۳۱۵ متولد شد. پدر او در وزارت کشاورزی کار میکرد و گاهی برای انجام مأموریتهایی به بندرعباس میرفت. یک زن دیگر گرفت، آنطور که رسم روزگار بود در آن ایام.
مادر منوچهر که میشود مادربزرگ من، و ما ایشان را همیشه «خانم» صدا میزدیم، چه آن موقع، چه تا آخر عمر نسبتاً طولانیشان نتوانست با این مسأله کنار بیاید. واضح است که این روحیه ناسازگاری و عدم پذیرش را کمابیش به بچههای خودش هم انتقال داد. در بین بچهها این مسئله بیشتر روی پدر من تأثیر گذاشت. یعنی ایشان تا آخر عمر نسبتاً کوتاهشان این مسئله را نپذیرفت. اما این اتفاق ظاهراً بهانهای شد برای چند مسئله. اول از همه «خانم» و بچههایش سرپرست و حامیشان را از دست دادند، و همین مسئله باعث شد که کوچ بکنند و به تهران بروند. آن موقع پدرم فکر میکنم ۱۵-۱۶ سالش بود.
مادربزرگ بنده، خانمجان، در آن زمان در شهر تهران با چهار تا بچه، باید زندگیاش را میگذراند؛ با خیاطی و کارهایی از این دست باید خرج خانه را میداد. بالاخره پدرم دیپلم گرفت و به دانشسرای عالی رفت و در رشته ادبیات فارسی تحصیل کرد و آنجا با مادرم، خانم آذر کشاورزی آشنا شد. با هم همکلاس بودند. این آشنایی منجر شد به عشق، و درنهایت ازدواج.
از نوشتههایی که از پدرم به جای مانده پیداست که حتی قبل از آمدن به تهران ذوق شعر و شاعری داشته. در وهله اول ذوق و قریحه او در کتابچه کوچکی به نام «جوانه» تجلی پیدا کرد. مرحوم باستانی پاریزی که از چهرههای به نام ماندگار کشورمان هستند در آن زمان معلم منوچهر و عموی بنده بود و تفریظی هم بر آن کتابچه نوشته که هنوز هم میشود دید و قابلاعتماد است.
پدرم بعد از فراغت از تحصیل بهاجبار قوانین آن زمان به شاهرود رفت که مشغول کار شود و در آنجا یعنی سال ۱۳۳۹ برادر بزرگم توکا متولد شد. بعد از مدتی برگشت به تهران. هم پدرم و هم مادرم دبیر ادبیات بودند و هردو در دبیرستان تدریس میکردند. سال ۱۳۵۷ پدرم به اختیار خودشان بازنشسته شد و پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۶۰ هم با سکته قلبی درگذشت.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر