هر گزارش هولناکی درباره اعدام در ایران و هر عکس کابوسواری از اجرای این حکم در ملاء عام، خاطرهای سیاسی را در ذهن ناظران اروپایی زنده میکند؛ حسی سرد که میگوید:«ما نیز پیش از این، اینجا بودیم.»
ایرانیانِ مدافع لغو مجازات اعدام همچنان در جامعهٔ خود با پدیدهٔ اعدام در ملاء عام روبهرو هستند و در همین راستا، ادبیاتِ مخالفت خود را شکل میدهند. الهامبخش آنها، مجموعه عظیم و غنی از استدلالها است که غولهای ادبی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم (که بیشتر آنها تجربههای دسته اولی با اعدام داشتهاند) از گذر آنها بر نگاهِ غرب به اعدام تأثیر گذاشتهاند.
آنچه در زیر میآید، نگاهی مختصر به حجم انبوه ادبیاتی است که دربارهٔ اعدام در غرب نوشته شده است؛ از جمله، استدلالهایی که از منظری مسیحی طراحی شدهاند و نمیتوانند چندان تأثیری در روند ماجرا در ایران بگذارند. اگرچه امیدوارم خوانندگان ایرانی با من همنظر باشند که چالشهایی که از دل نگاهی سکولار بیرون آمده، همچنان زیبا، به یاد ماندنی و جهانشمول باقی ماندهاند.
چارلز دیکنز
در سال ۱۸۴۹، «چارلز دیکنز» به روزنامهٔ «تایمز» لندن نامهای مینویسد و در آن وحشت خود را از اعدام در ملاء عام که در محوطهٔ بیرونیِ زندانی در جنوب لندن دیده بود، ابراز میکند. هرچند دیکنز به خوانندگان خود اطمینان میدهد که «هیچ قصدِ آن را ندارد که بحثی انتزاعی دربارهٔ اعدام پیش بکشد و یا در مورد استدلالهای مخالفان و موافقان آن بحث کند».
تمرکز او بر اعدام در ملاء عام با هدفی عاجل، یعنی دفاع از این طرح سیاسی که اعدام در ملاء عام را به «مراسمی خصوصی در پشت دیوارهای زندان» بدل کند، به بحثها و جدلهای پرنفوذی دامن زد. استدلالهای دیکنز را میتوان از چند منظرِ به هم پیوسته و مرتبط خلاصه کرد:
استدلال براساس شرم؛ دیکنز جمعیت تماشاگر و نیز تمام خوانندگانی را که موافق چنین مراسمی هستند، شرمسار و سرافکنده میکند، از «رذالت و سبکسری» و «رفتار، نگاه و زبان شرمآور» آنها سخن میگوید و به حضور «دزدان، فاحشگان و انواع و اقسام اوباش و ولگردان» در میان آنها اشاره می کند.
استدلال بر اساس مسیحیت؛ دیکنز به حس مذهبی خوانندگان آثار خود هم متوسل میشود؛ روشی که امروزه از نگاه غرب، غریب و نامأنوس به نظر میرسد. مینویسد صحنهٔ اعدام «در هیچ بلاد کفری در زیر آفتاب امکان ظهور ندارد». دیکنز به باورهای فرازمینی مخاطبانش رو میآورد و میگوید صحنه اعدام در ذات، غیرمذهبی است:«آن گاه که دو موجود بینوا... بر چوبهٔ دار به خود میلرزند، آن قدر همه چیز بیاحساس و بیشفقت میشود... که گویی هرگز در این جهان نام مسیح شنیده نشده است.»
استدلال علیه قساوت. دیکنز مینویسد که وقتی کودکان را در محوطه اعدام دیده، از وحشت خشک شده است و این که این شاهدان بیگناه و کلاً همه حضار، با دیدن صحنهٔ اعدام، فاسد و تباه میشوند: «من عمیقاً قانع شدهام که هیچچیز در این شهر نمیتواند هوشمندانهتر از اعدام در ملاء عام، همه چیز را به نابودی بکشد... . جامعهای که گرد ترس و یأس بر شهروندان خود بپاشد... روی سعادت و بهروزی نخواهد دید.»
فئودور داستایوفسکی
درست همان سالی که چارلز دیکنز در لندن اعدام در ملاء عام را محکوم کرد، «فئودور داستایوفسکی» در سنپترزبورگ به جرم خواندن نامهٔ «ویساریون بلینسکی» (Vissarion Belinsky) نویسنده، منتقد ادبی و روشنفکر پرآوازه روسی به «نیکولای گوگول» (Nikolai Gogol)، نویسنده مشهور روس در یک گردهمآیی سیاسی، به اعدام (با تیرباران) محکوم شد.
در آن نامه، بلینسکی به نظام ارباب و رعیتی میتازد و کلیسای ارتدکس روسیه را حامی استبداد میداند. تزار «نیکلاس اول» در مجازات اعدام او تخفیف قائل شد و در عوض، او را به «اعدام مجازی» و چهار سال کار در اردوگاه کار اجباری محکوم کرد.
به یادماندنیترین نوشتهٔ «داستایوفسکی» درباره اعدام، در«رمان ابله»( (Idiotاست که درسال ۱۸۶۹ منتشر شد. آن جا که شخصیت اصلی داستان، «شاهزاده میشکین» (Prince Myshkin) ماجرای یک اعدام در ملاء عام با گیوتین را در فرانسه تعریف میکند. استدلال میشکین دو وجه اصلی دارد:
استدلال بر اساس مسیحیت؛ میشکین دربارهٔ وضعیت روحیِ متهم در لحظهای که تیغهٔ گیوتین بر گردنش فرود میآید، ملاحظاتی اضطرابآور مطرح میکند:«در آن لحظه، چه بر سر روح میآید، چه التهاباتی را از سر میگذراند؟ این توهین به روح است.» و در ادامه به نکتهای اشاره میکند که حکایت از تزویر دینی دارد:«میگویند "نکشید". او کشت و آنها او را میکشند. نه، این ممکن نیست.»
استدلال براساس همدلی؛ میشکین با تصور عذابی که سرعت و قطعیت گیوتین در روح و روان محکوم به مرگ ایجاد میکرد، همدلی بسیار زیادی با او احساس میکند: «به این فکر کن که اگر شکنجه در کار باشد، رنج و زخم و درد جسمانی هم در میان خواهد بود. این بدان معنا است که همه چیز حواس تو را از عذاب روحی منحرف میکند و چنین است که تو تا لحظهٔ مرگ، تنها از زخمهای تنت رنج میکشی. با این حال، اصلیترین و شدیدترین درد نه در زخمِ تن، که در این نهفته است که به یقین میدانی تا یک ساعت دیگر، سپس در 10 دقیقه، سپس در نیم دقیقه، سپس اکنون، این ثانیه، روحت از بدن پرواز میکند. آن گاه تو دیگر نیستی و این را به یقین میدانی. وقتی سرت را به زیر آن تیغه میگذاری و صدای جیغ گوشخراش آن را میشنوی که بر سرت فرو میآید، آن دم دهشتناکترینِ لحظهها است... قتل در برابر قتل، جرمی به مراتب بزرگتر است.»
لئو تولستوی
معاصر داستایوفسکی، «لئو تولستوی» نتایج مشابهی درباره گیوتینِ «طغیانگر» میگیرد هنگامی که مراسم اعدامی را در سال ۱۸۶۷ در پاریس از نزدیک مشاهده میکند؛ تجربهای که زندگی او را تغییر میدهد و حس مسوولیت شخصی را در وی بیدار میکند.
استدلال بر اساس وجدان؛ تولستوی نقد خود را از اعدام به مسوولیت خویش برای بریدن از اجماع عمومی گره میزند؛ مسوولیتی که فرمان از وجدان میگیرد: «وقتی به چشم خود دیدم که سر از تن جدا شد و به درون سبد افتاد، دریافتم ... که هیچ نظریهای در باب معقول بودن پیشرفت بشر نمیتواند این عمل را توجیه کند. گرچه از آغاز جهان، مطابق با هر نظریهای، همه بر ضرورت اعدام تأکید کردهاند، من میدانستم که اعدام نالازم و بد است... داور نهایی خوب و بد نه گفتار و اعمال مردم است و نه پیشرفت، بلکه تنها من و قلب من است.»
در سال ۱۸۶۶، وقتی تولستوی «جنگ و صلح»( (War and Peaceرا مینوشت، حاضر شد از یک سرباز روسی که به ضرب و شتمِ یک مقام دولتی متهم شده بود، در دادگاه نظامی دفاع کند. دفاعیه تولستوی به جایی نرسید و ارتش روسیه سرباز را تیرباران کرد. این داستان در صحنهای به یاد ماندنی از «جنگ و صلح» (۱۸۶۹) از نو آفریده میشود. در رمان، تولستوی اشغال مسکو به دست فرانسویها را در دوران جنگهای ناپلئونی به تصویر میکشد. ارتش فرانسوی «پییر بزوخف» (Pierre Bezukhov)، شخصیت اصلی رمان، روسیِ فرنگی مآب را به اتهام جاسوسی دستگیر میکند. بزوخف اعدام زندانیان روسی را به دست فرانسویها میبیند. تولستوی به دو شیوهٔ اصلی، دهشت اعدام را به تصویر میکشد:
استدلال بر اساس مسایل مشترک انسانی؛ وقتی پییر برای حفظ جان خود به افسر فرانسوی متوسل میشود، در یک لحظه، وقتی چشم در چشم هم میشوند، خود را در او میبیند. تولستوی روایت میکند: «در آن نگاه، فراسوی تمام جنگها و دادگاهها، روابط و مناسبات انسانی میان آن دو شکل گرفت. در همان لحظه، هر دو، هر چند با ابهام، چیزهای مشترک بیشماری را احساس کردند؛ این که هردو از تبار انسانند و این که برادر هماند.»
وقتی اعدامها شروع شد، تولستوی برعادات انسانی محکومان تأکید میکند. حتی وقتی بر چشمشان چشمبند زده شده بود، بر تیرکهای اعدام دوخته شده و در انتظار آتش بودند:«یکی از آنها کش و قوسی به خود داد و گره چشمبندش را سفت کرد و دردش گرفت.»
استدلال علیه قساوت؛ پییر نه تنها با محکومان، که با میرغضبهای فرانسوی نیز احساس همدلی میکند چون کارشان نه بر اساس اعتقاد، که بر اساس وظیفه است: «پییر در چهرهٔ سربازان و مقامهای فرانسوی، بدون استثنا همان ترس، همان وحشت و همان تلاشی را میدید که در خود دیده بود:"ولی سرانجام، چه کسی کار را نهایی میکند؟ همهٔ آنها درست مثل خودم، در عذابند. کیست آن کس؟ کیست؟"»
پییر آزردگی و قساوت سربازان فرانسوی را وقتی درمییابد که میبیند مردگان را جمع میکنند و به درون چالهای میریزند: «مردمی ترسیده و رنگ پریده... همه آنها به یقین میدانستند که مجرمند و باید آثار جرمشان را به سرعت پاک کنند.»
پییر این گونه وصف میکند: «سربازی جوان با صورتی که مثل مردگان پریده رنگ بود، میرود آن سوی گودال، جایی که از آن آتش گشوده بود، میایستد. همچون مستان، تلو تلو میخورد.»
یکی از جلّادان میگوید:«این به آنها تیرباران را آموزش میدهد.» ولی پییر این طور میبیند: «سرباز میخواست خود را برای کاری که کرده، تسلّی دهد ولی نمیتوانست. پیش از آن که حرفش را تمام کند، دستی تکان داد و رفت.»
فرانتس کافکا
داستان کوتاه «فرانتس کافکا»، «در سرزمین محکومین» ( In the Penal Colony) (۱۹۱۴)، داستانی است با محوریت روانکاوی ولی با استدلالهای مدافعان لغو مجازات اعدام همپوشانی مییابد.
کافکا داستان مسافری را میگوید که به تبعیدگاهی مرموز و بینام و نشان در مناطق استوایی میرود که در آن افسری متعصب، زندانیان را با «دستگاهی عجیب» اعدام میکند؛ دستگاهی که در ملاء عام، محکومان را تا سر حد مرگ شکنجه میدهد. از این طریق که در عرض بیش از ۱۲ ساعت، قوانین را به روی بدن آنها خالکوبی میکند. افسر تندخو جزییات دستگاه را به مسافر نشان میدهد، به این امید که حمایت او را در تقابل با فرمانده جدیدی که به «ساز و کار دستگاه» علاقه نشان داده، جلب کند.
داستان، یک ایدهٔ محوری و کاملاً نامتعارف را در مورد لغو مجازات اعدام پیش میکشد:
استدلال علیه سرمایهگذاری در آیینها و سنتها؛ افسر سختگیر و تندخو هنر اعدام، سنتها، آیینهای آن، اسباب و لوازم و مبدعش را که پیشگویی شده از سرزمین مردگان برخواهد خاست، گرامی میدارد. خلاصه این که عملی را زنده نگاه داشته که هر کس در آن سرزمین، از آن دوری میجوید و یا خواهان لغو آن است. افسر با حیرت از مسافر میپرسد: «فکر میکنی باید گذاشت یک عمر کار... بپوسد و تباه شود؟»
افسر با نوستالژی از روزهایی میگوید که خیل بازدیدکنندگان به دیدن مراسم اعدام میآمدند و فرمانده سابق، بهترین جاها را به بچهها میداد.
ترس عمدهٔ افسر تندخو این است که مبادا مسافر، او را با ابراز شک یا بیتفاوتی در مورد شیوهٔ اعدامش، پیش چشم فرمانده جدید تمسخر و تحقیر کند.
نظر مسافر برای او از اهمیت زیادی برخوردار بود چون مسافر، شاهدی بیطرف بود و به همین دلیل، افسر به دنبال جلب حمایت او بود و تلاش میکرد وی را برای یک دیدار احتمالی با فرمانده جدید آموزش دهد.
وقتی مسافر این پیشنهاد را رد میکند، افسر بسیار شرمنده میشود و چون مایل است ایمان خود را به دستگاهِ منحصر به فردش اثبات کند، متهم را آزاد و خود را به مرگ با آن محکوم میکند و کلمههایی که روی تنش خالکوب خواهد شد، «عادلباش» است.
در آخرین تحقیری که نصیب افسر میشود، دستگاه کارش را درست انجام نمیدهد و افسر سوراخ سوراخ میشود.
جورج ارول
وقتی در دوران استعمار بریتانیا، «جورج ارول» در برمه پلیس بود، اعدام یک هندی را از نزدیک دید و در یکی از بهترین مقالههای خود، «دار» (A Hanging) در سال ۱۹۳۱ از آن ماجرا سخن میگوید. استدلالهای مقالهٔ ارول از این قرارند:
استدلال بر اساس مسایل مشترک انسانی؛ ارول با دقت به جزییات رفتار عادی محکومِ «سالم و هوشیار» میپردازد، حتی وقتی به پای چوبهٔ دار میرود، پایش را طوری بر میدارد که در چالهٔ آب نیفتد. مینویسد: «من این حقیقت رازآمیز، این اشتباه وصف ناشدنی را به چشم خود دیدم که چگونه جان کسی را در اوج زندگی از او میستانند. این مرد در بستر مرگ نبود، زنده و سالم بود مثل همهٔ ما. تمام اعضای بدنش کار میکردند- رودههایش غذا را هضم میکردند، پوستش مدام نو میشد، ناخنها رشد میکردند، بافتها شکل میگرفتند - همهٔ اعضایش در بلاهتی محض جان میکندند. آن گاه که بر چهارپایه مرگ ایستاد، حتی آن گاه که در هوا معلق شد و با مرگ لحظهای بیشتر فاصله نداشت، ناخنهایش همچنان رشد میکردند. چشمهایش شنهای زرد و دیوارهای خاکستری را میدیدند و مغزش همچنان به یاد میآورد، پیشبینی میکرد و میاندیشید، حتی به چالههای آب. او و ما با هم و در کنار هم راه میرفتیم و یک جهانِ واحد را میدیدیم، میشنیدیم، احساس میکردیم و میفهمیدیم ولی به آنی، در کمتر از دو دقیقه، یکی از ما دیگر نیست؛ فقدان یک جان، فقدان یک جهان.»
استدلال براساس شرم؛ ارول با یک شگرد ادبی، به حضور یک سگ در آن صحنهٔ اعدام اشاره میکند:«پیش از آن که کسی بتواند متوقفش کند... به سوی زندانی میدود و میپرد تا صورتش را بلیسد.»
ارول هنگام مراسم اعدام، کنترلِ سگ را به دست میگیرد ولی پس از آن که محکوم به دار آویخته میشود، سگ بلافاصله به پشت چوبهٔ دار میتازد:«به آن جا که میرسد، ناگهان میایستد، به گوشهٔ حیات پناه میبرد، در میان چمنها میایستد و با ترس به ما نگاه میکند.»
استدلال علیه قساوت؛ همصدا با ستیز دیکنز با «سبکسری» شاهدان اعدام و نیز همصدا با توجه تولستوی به زوال و خسارت اخلاقی که جلادان به خود وارد میکنند، ارول نیز بر رفتار ناظران دیگر تمرکز میکند. یکی از حضار میگوید که متهم «روی زمینِ سلولش ادار کرده» و دیگران میخندند. زندانبان میگوید مراسم اعدام «با نهایت رضایت اجرا شد» چون مواردی بوده که باید پزشک میآوردند تا «برود زیر چوبهٔ دار و پاهای زندانی را بکشد تا از مرگش مطمئن شوند».
در رمان «هزار و نهصد و هشتاد و چهار»() (Nineteen Eighty-Four۱۹۴۹)، ارول فضای شبه دینسالار وحشیانهای را وصف کرده که اعدام در ملاء عام از نو به بریتانیا وارد میکند، با تمام آثار و نتایج وحشیانه آن بر کودکان.
شخصیت اصلی رمانِ ارول، «وینستون اسمیت» (Winston Smith) به خانهٔ همسایهاش میرود تا چاه فاضلابشان را باز کند. او با بچههای عصبی و پرخاشگر همسایه روبهرو میشود که غر میزنند و بیتربیتی میکنند چون مادرشان گرفتار است و وقت نمیکند آنها را به تماشای مراسم اعدام ببرد. حتی یکی از آنها وینستون را تهدید میکند که «به بخار تبدیلش میکند».
استدلال علیه سادیسم؛ ارول یادآور میشود که برخی افراد از تماشای صحنههای وحشیانه لذت میبرند و از دیگران هم انتظار دارند لذت ببرند. وینستون به «سایم» (Syme)، یکی از همکاران خود بر میخورد که «به گونه نفرت انگیزی ارتدوکس» است. سایم از او میپرسد که آیا دیروز مراسم اعدام زندانیان را دیده یا نه. برای این که بحثی پیش نیاید، وینستون میگوید: «فیلمش را میبینم.»
سایم پاسخ میدهد:«اصلاً مثل خودش نمیشه.»
وینستون رضایت و خرسندی سایم را «به رضایت و سرمستی نامطبوع هلیکوپتری» تشبیه میکند «که بر دهکدههای دشمن، محاکمهها و اعترافهای بزهکاران فکری و اعدامهای درون وزارت عشق یورش میبرد».
سایم به وینستون اطمینان میدهد که:«اعدام خوبی بود... وقتی پاهاشون را به هم میبندن، داستان لوس میشه. خوشم میآد وقتی دست و پا میزنن و جون میکنن. و بهتر از هر چیز، زبونشونه که میزنه بیرون و رنگش آبی میشه؛ آبی کاملاً روشن. من عاشق همین جزییاتم.»
-----------------------
منابع:
دیکنز، چارلز، آقای چارلز دیکنز و اعدام منینگها، تایمز، ۱۸۴۹.
داستایوفسکی، فئودور، ابله، نیویورک، آلفرد ای. نمپف، ۲۰۰۲.
فرانک، ژوزف، داستایوفسکی: نویسندهای فرزند زمانهاش، پرینستون، انتشارات دانشگاه پرینستون، ۲۰۱۰.
کافکا، فرانتس، مسخ و داستانهای دیگر، لندن، کتابهای پنگوئن، ۲۰۰۷.
تولستوی، لئو، جنگ و صلح، نیویورک، آلفرد ای. نمپف، ۲۰۰۷.
ویلسون، ای. ان. تولستوی، یک زندگینامه، نیویورک:دابلیو، دابلیو، نورتون و کمپانی، ۲۰۰۱.
ارول، جورج، مقالات، نیویورک، آلفرد ای. نمپف، ۲۰۰۲.
ارول، جورج، هزار و نهصد و هشتاد و چهار، لندن، کتابهای پنگوئن، ۱۹۹۰.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر