close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
جامعه مدنی

کاپوچینو با سیا

۵ فروردین ۱۳۹۳
رویا حکاکیان
خواندن در ۴ دقیقه
کاپوچینو با سیا

دعوت به صورت ایمیل به دستم رسید، با همان لحن تملّق آمیز شاهزادهٔ نیجریه، که می‌‌خواهد ثروت انبوهش را به حساب بانکی‌ام واریز کند؛ و همان بی‌ باوریِ سر گیجه آور را در من زنده کرد : بخشی از کارمندان بخش خاور نزدیک آژانس اطلاعات مرکزی ( سیا) از من خواسته بودند تا درباره موضوعاتی، از جمله شعر و ادبیات فارسی، با آنها صحبت کنم. مدت ملاقات مان به دلخواه من خواهد بود، و می‌‌تواند شامل ضیافت ناهار و بازدیدی از موزهٔ سیا و نیز مغازهٔ کادو و یادگاری هم بشود.

جزئیات ایمیل مطمئنم کرد که دروغی نیست: "به دلیل محدودیت‌های بودجه، از پرداخت پول برای سخنران معذوریم، ولی‌ می‌‌توانیم هزینهٔ سفر، اقامت، و خورد و خوراک را متقبل شویم".

۱۷ سال ویراستار مجلهٔ فارسی‌ زبانی‌ بودم که تهران سردبیرش را متهم کرد از سیا ۲۰ میلیون دلار کمک گرفته. حالا واقعاً خود سازمان امنیت پشت در در می‌زند، بی‌ چیز و بی‌ نوا؛ و مجلهٔ فارسی‌ ۱۰ سال زود از پا درآمده بود .

دعوت شدن به جایی‌ که در ایرانِ پس از انقلاب، به منِ نوجوان یاد داده بودند دشنامش دهم، و راه رفتن در راهروهای موهنش، حقیقتاً به نظر عملی‌ انقلابی‌ می‌‌آمد. دعوت را پذیرفتم. 

در روزِ ملاقات، در لابی هتل، با خود فکر می‌‌کردم موجودی مثل پیرس برازنان (Pierce Brosnan ) هر آینه از دل‌ هوای رقیق ظاهر می‌‌شود. ولی‌ پس از چند دقیقه، با مردی کامل، میا‌‌نسال، و گیج و سردرگم، مواجه شدم که شباهتی خارق العاده به عموی نازنینم داشت، که او هم داشت تاس می‌‌شد. با هم دست دادیم، و به سمت معمولی ترین ماشینِ نخودی رنگِ پارکینگ رفتیم. توجهم به ردیفی‌ از عروسک‌های "تدی خرسه" در صندلی‌ عقب جلب شد، و از خود سؤال کردم چه بلایی‌ سرِ استون مارتین آمده.

در ترافیکِ سنگینِ جاده کمربندی، همراهِ عمو‌ مآب من با قصه‌های بچه گی اش در نیویورک، و داستان ازدواجش با یک دانشمند درخشان، حسابی‌ از من پذیرایی کرد؛ و به سرعت رابطه ای دوستانه‌ای بین ما شکل گرفت. ولی‌ من بلافاصله فهمیدم که جاسوسِ خیالی من با کسی‌ که کنارم نشسته زمین تا آسمان فرق دارد.

دم درِ ورودی، با همان تشریفات معمول سازمان‌های اداری مواجه شدم - با سردرگمی و تردیدی رسمی‌. چند هفته گذشته بود، ولی اسم من هنوز در فهرست بازدیدکنندگان آن روز نبود. ورود به ساختمان چند دقیقه‌ای طول کشید؛ تمام وسائل الکترونیکی‌ام را تسلیم کردم: سلفون، آیپد، و لپ‌تاپی که نکات اصلی‌ حرف‌هایم را رویش "سیو" کرده بودم.

وقتی‌ از نشان معروف سیا رد شدیم، پیش از سخنرانی، میزبانم پیشنهاد کرد قهوه‌ای بنوشیم. همان طور که من را از میان راهروها به سمت کافه هدایت می‌‌کرد، علامت‌های آشنای "استارباکس" (Starbucks) توجهم را جلب کرد. همان طور که از لابه لای صدای شیری که در حال کف کردن بود با هم گپ می‌‌زدیم، اهالی ساختمان در صف "فست فود" می‌‌ایستادند؛ ادارهٔ مرکزی شهر "لنگلی" (Langley) مرا به یاد یک مرکز خرید محلی می‌‌انداخت.

کارمندان، کتاب به دست، آمده بودند، و رفتارشان درست مثل همهٔ مخاطبان مشتاق و علاقه مند بود؛ پر از پرسش و ستایش، جملات خودم را برای خودم می‌‌خواندند، و وقتی‌ برایشان کتاب‌هایم را امضاء می‌‌کردم، با نهایت دقت اسم هایشان را هجی می‌‌کردند. چند ایرانی‌، که فارسی را مثل زبان مادری‌شان حرف می‌‌زدند، آمدند به من خوش آمد گفتند، ولی‌ بدون تعارفات و دعوت‌های معمول برای تماس‌های بعدی، جدا شدند.

شعرهایم را که به صدای بلند خواندم، اشک در چشمان مأموران امنیتی، که اکثرشان ۳۰ یا ۴۰ ساله بودند،‌ حلقه زد. به معنای واقعی‌ کلمه علاقه مند بودند، می‌‌پرسیدند پس از انتشار کتاب‌هایم چه بر سر شخصیت‌ها آمده. ولی‌ سؤال‌های سخت همیشگی‌ - درباره بلندپروازی‌های هسته‌ای ایران و احتمال جنگ - یک بار هم مطرح نشد. هرگز به بیشه زار تاریکِ بحث و جدلهای مربوط به ایران کشیده نشدیم. بیشترین سعی ام را کردم تا تصویری از "دیگری" به دست دهم: اینکه ایرانی‌‌ها به آنها شبیه اند، و سودای همان چیز‌هایی‌ را دارند که آن‌ها.

در سومین و آخرین ساعت دیدارمان، فارسی‌ زبانان - سلیس و نیمه سلیس - جیب‌هایشان را می‌‌گشتند و کاغذ‌هایی‌ باز می‌‌کردند که با دقت به رویشان شعرهایی نوشته شده بود. با هم سعی‌ کردیم ببینیم از آن همه استعاره‌ چه می‌‌شد بیرون کشید.

به ذهنم رسید که اصلاً از میزبانم نپرسیدم چگونه و چرا من را پیدا کردند. جواب داد: "گوگل! درباره موضوعات همیشگی‌ ایران، مهمان‌های مختلفی‌ داشته ایم. این بار دنبال چیز واقعاً متفاوت و خاصی می‌‌گشتم". 

موقع خداحافظی، از تبادل معمول کارت‌های شخصی‌ خبری نبود. میزبان من، این ضدّ باند (Anti-Bond) دوست داشتنی، تمام راه‌های تماسش را در اختیارم گذاشت. وقت زیادی را برای مغازهٔ سوغاتی و یادگاری کنار گذاشت. من از انبوه یادگاری‌های مأموران امنیتی، از طبقه حراجی ها، برای خودم یک جفت نمک دان و فلفل دان خریدم.

از آن روز ماه‌ها گذشته، و این خرید من را یاد روزی می‌‌اندازد که اُز (Oz) بزرگ و قدرتمند نوجوانی‌ام را، با آن چهرهٔ انسانی‌، از نزدیک دیدم.

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

سیاست

گرفتاری ماشین دیپلماسی ظریف در گردنه 1- 5

۵ فروردین ۱۳۹۳
رضا حقیقت‌نژاد
خواندن در ۵ دقیقه
گرفتاری ماشین دیپلماسی ظریف در گردنه 1- 5