مریم سماواتی- ویراستار (نام مستعار)
ادبیات فارسی خواندهام. کار برای فارغ التحصیلان رشته ادبیات فارسی زیاد نیست. از میان گزینههای محدودی که پیش رو داشتم ویرستاری را انتخاب کردم. دلیلاش هم این بود که عاشق خواندن بودم، ولع سیری ناپذیری به خواندن داشتم و علاقهمند بودم در حوزه نشر فعالیت کنم. از طریق یکی از اساتید به یکی از ناشران برجسته کتابهای علمی و دانشگاهی معرفی شدم. دو سالی آنجا مشغول به کار بودم، حقوق متوسط خوبی داشتم، بیشتر از میزان حقوق نکته رضایتبخش این بود در اوضاع به هم ریخته نشر به موقع حقوق پرداخت میکردند و به دلیل کمحاشیه بودن حوزه کتابهای درسی و اینکه احتمالی تعطیلی یا ایجاد محدودیت برای ناشر تقریبا وجود نداشت. اواخر سال دوم فعالیتام بود که رئیسام به سر میزم آمد و پرسید و تو ویراستاری که جایی مشغول به کار نباشد سراغ داری؟ گفت که یکی از دوستاناش که مسئول بخش فنی یک از روزنامههاست به او سپرده یک ویراستار کار بلد پیدا کند. با چند دوست تماس گرفتم ولی هر کدام به کاری مشغول بودند. همسرم گفت چرا خودت قبول نمیکنی؟ گفتم من وقت ندارم و کار قعلی تمام وقتام را گرفته. این حرف او اما مرا به فکر برد. کارم در انتشارات برای خستهکننده شده بود، همه چیز تکراری و حوصلهسربر بود. فکر کردم کار در یک روزنامه و خواندن مطالب جدید و سوژههای خبری خیلی هیجانانگیزتر از خواندن مطالب بعضا تکراری کتابهای دانشگاهی و علمی خواهد بود و میل و علاقه من به خواندن را بیشتر ارضا میکند. روز بعد با مدیر انتشارات صحبت کردم، اول مخالفت کرد اما وقتی اصرار و اشتیاق من را دید پذیرفت. به مسئول بخش فنی و ویراستاری معرفی شدم، برایم توضیح داد که کار در روزنامه با کتاب فرق میکند و گاهی اشتباهات تایپی حتی ممکن است دردسرساز باشد. برای مثال گفت در مواجهه با عناوین مقامات مذهبی و نام نشان آنها باید دقت بیشتری به خرج داد یا در اخبار مربوط به نیروهای نظامی و انتظامی تامل بیشتری کرد و ....
به مجموعه معرفی شدم و از هفته بعد کارم را آغاز کردم. همانطور که فکر میکردم هیجان خیلی بیشتری داشت، در حقیقت من روزنامه فردا را امروز میخواندم، برایم لذت بخش بود. با اینکه به نسبت شغل قبلیام حقوق کمتری دریافت میکردم اما راضی بودم. رابطهام به خبرنگارها هم خوب بود، برای مطالبی که به نظرم نیاز به تغییر و اصلاح داشت با آنها تماس میگرفتم، همه اغلب پرانرژی و شوخ بودند و این فضای کار را برای دلنشینتر میکرد. همزمان پیشنهاد کار در یک ماهنامه را هم دریافت کردم، دیدم که خواندن حدود 100 صفحه در ماه برایم مقدور است و پذیرفتم. حسابی سرم شلوغ شده بود، کارم را دوست داشتم، همکارانم را هم همینطور.
دو سال به همین روال کار کردم که کمکم شور انتخابات به تحریریهها آمد. نزدیک انتخابات سال 88 بود، پیشنهادات کاری من زیاد شده بود، روزنامه و نشریات جدید متولد میشدند تا برای انتخابات آماده شوند. این شور و شوق حتی من را که هیچ وقت به سیاست و بحثهای مربوط به آن علاقهمند نبودم، هوایی کرده بود. در بحثها شرکت میکردم درباره مطالب نظر شخ صی میدادم و حسابی سر ذوق آمده بوده بود. روزنامه و ماهنامهای که من در آن مشغول به کار بودم به اصلاحطلبان نزدیک بود. کمکم در بین شور و شوق زمزههای تهدید و ترس هم به گوش میرسید. به هر ترتیبی بود انتخابات مناقشهبرانگیز سال 88 برگزار شد. احمدینژاد را با 63 درصد آرا رئیسجمهور اعلام کردند. ما هاج و واج مانده بودیم، فضای تحریریه عجیب بود، هیچ کس در حال خودش نبود.تجمعات اعتراضی شکل گرفته بود، ما هم بسته به ساعت قرار قبل و بعد از ساعات کاری در تجمعات حاضر میشدیم. روزنامهها از تقلب و تخلف مینوشتند، روزنامه ما هم. چند وقت بعد خبر دادند یکی از مطالب صفحه سیاسی منجر به توقیف روزنامه شده است. اینجا بود که برای اولین بار توقیف را تجربه کردم. چند نفر از روزنامهنگاران را دستگیر کرده بودند، همه در ترس و وحشت به سر میبردند، هر آن منتظر بودند که دستگیر شوند، یک عدهای فرار کرده بودند و جایی مخفی شده بودند. این تجربیات برای من تازگی داشت، البته برای همه این بار با دفعات قبل فرق داشت و جدید بود اما برای من که ویراستار یک انتشاراتی کمحاشیه بودم و حالا پایم به مطبوعات کشیده شده بود خیلی بیشتر تازه و تعجب برانگیز بود. بعد از توقیف روزنامه دیگر کاری نداشتم، روزنامههای دیگر هم یا بسته شده بودند، یا در این شرایط نیروی جدید نمیخواستند. فقط آن ماهنامه مانده بود که حقوقاش خیلی کم بود. درآمد من و همسرم با هم هر ماه خرج میشد و حالا بدون درامد من زندگی با مشکل مواجه شده بود. با تمام علاقهام به مطبوعات، دوباره به چند انتشاراتی سر زدم، ولی خبری از کار نشد. میخواستم تا پیدا کردن کار جدید در مطبوعات باز هم در یک انتشاراتی کار کنم که نشد. چند ماهی گذشت، اجاره خانه عقب میافتاد و اوضاعمان رو به راه نبود. راستاش برای اولین بار از اینکه شغل امن و راحتام را رها کرده بودم و رفته بودم سراغ مطبوعات احساس پشیمانی کردم. چند ماه گذشت تا باز هم توانستم در یک انتشاراتی کوچک کار پیدا کنم، اما دلم هنوز هوای روزنامه و مطبوعات داشت. با ارتباطاتی که در آن دو سال پیدا کرده بودم کار جدید در یک روزنامه کمتیراژ و کماثر پیدا کردم و مشغول به کار شدم، بعدتر باز پایم به تحریریههای بزرگتر باز شد. اما میدانم هیچ اعتباری به امروز نیست، امروز هستیم، کار میکنیم و درآمد داریم، فردا شاید توقیف شویم، شاید سرمایه نداشته باشیم و دهها شاید دیگر. ما، کسانی که در مطبوعات کار میکنم بیشتر از همه فهمیدهایم به هیچ چیز، هیچ وقت، هیچ اعتباری نیست. کاری داریم که امروز هست و فردا نیست.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر