سانسور از آن روز اولی که سر و کلهاش در ایران پیدا شده، یک چیز عجیب و غریبی بوده که داستانهای زیادی داشته است. از همان ابتدا خودشان هم نمیدانستند دقیقا قرار است چه بکنند الا اینکه میدانستند باید سانسور کنند. یعنی ناصرالدین شاه به رییسِ پلیسِ آن زمان دستور داد که مراقب باشد اوراق ضاله وارد کشور نشود اما نمیدانست که چگونه و این گرفتاری بزرگی بود. مثل حالا که دوره اینترنت است و حکومت میگوید کاری کنید این اینترنت هرجایی نرود و هرکسی دسترسی به آن نداشته باشد! یک بخش قضیه این است که چطور مصادیق ممنوعه را تعیین کرده و بعد متخلفان را شناسایی کنند؛ یک قسمت مهم هم دیگر اینکه متولی اساسا تصور دقیقی از اینترنت و ساز و کار آن و روشهای محدودسازیاش داشته باشد. وگرنه میشود مصداق همان لطیفه که رییس رادیو گفته بود بروید، ببینید این آخوندها کی میخوابند بعد از آن موسیقی پخش کنید. کارمندها هم جواب داده بودند ما چطور بدانیم، آخر بعضی از اینها اهل تهجدند و نماز شب میخوانند!
داستان سانسور در همه دنیا یک تراژدی است و در ایران هنوز که هنوز است یک درام کمدی.
عهد ناصری
اول صادرکننده دستور سانسور ناصرالدین شاه بود و فرمانده فرانسوی پلیس تهران را مامور کرده بود نگذارد چشم و گوش مردم باز شود. آن موقع در داخل ایران چیزی چاپ نمیشد؛ خطر چیزهایی بود که از هند و از استانبول میآمد. پس پلیس دو نفر آدم استخدام کرد و در اداره پست گماشت تا مراقبت کنند در میان بستههایی که میآید، کاغذ ممنوعهای نباشد. اما چه کسی بخواند که بداند ممنوع است یا نه؟ یکی از فرهیختگان زمان، یعنی محمدحسن خان فروغی را مامور کردند هفته به هفته برود به اداره پلیس و کاغذهایی را که جدا شده و به دست صاحباناش نرسانده بودند، بخواند تا اگر ضاله است، جلوگیری کند.
به فاصله کوتاهی کار از اداره پست فراتر رفت و در خود ایران هم چیزهایی پخش شد که قرار بود ممنوع باشد. آن زمان هنوز البته چاپخانه وجود نداشت که روزنامه چاپ کند؛ همه از خارج میآمد. اما با همان دو سه نسخهای که میرسید و با ترس و نگرانی دست به دست میگشت، حکومت نگران بود. چنان که وقتی یک شماره از روزنامه ارسالی در خانه مستشارالدوله پیدا شد آن مرد بزرگ به زندان افتاد. و بالاخره هم از طریق همین چشم و گوشهای بازشده شاه توسط یکی از کسانی که به حرف سید جمال الدین اسدآبادی گوش داده و در خود ماموریت بنیاد کندن ظلم را فرض کرده بود ترور شد. بعد از ترور ناصرالدین دشاه چشم و گوشها باز شده بود و چندی بعد انقلاب مشروطه شد. پس ترس حکومتهای استبدادی از آزادی بیان به جاست، چون آزادی بیان یعنی مرگ دیکتاتوری، اما آیا صد و چند سال تاریخ سانسور میتوان نشان دهد که با این همه نیرو که حکومتها به کار انداخته و با این همه نفرینها که خریده و این همه ظلمها که کردهاند، نتیجهای عاید امده و چشم و گوشها بسته مانده و ملت مطیع یا تنها علت پایدار ماندن حکومتهای استبدادی هنوز سرکوب است نه موفقیت سانسور در بستن چشم و گوشها.
دوران رضا شاه
ترس از ترویج مرام اشتراکی
بعد از مشروطیت یک دوره نسبتا طولانی آزادی سیاسی و مدنی، در نتیجه آزادی بیان، در کشور پدید آمد که از زمان سقوط محمد علی شاه قاجار تا کودتای سوم اسفند ۱۲۹۹ ادامه داشت، حدود سیزده سال. طولانیترین مدتی که ایرانیان آزادی داشتند و از قید حکومت استبدادی خلاص بودند. در همین مدت کوتاه هم روزنامهها درخشیدند و هم جامعه در شناخت جهان سرعت گرفت، آموزش رشد کرد و مدارس پدید آمدند و طلب علم از بالا و پست جامعه جوشیدن گرفت. اما افسوس که دو عامل مهم نگذاشت که این دوره ادامه یابد و ایران اول کشور منطقه شود که از استبداد به سلامت میجهد. یکی ناآشنایی مردم با مبانی آزادی –، آنها بالای نود در صد بیسواد بودند و با ازادی خود را عملا به هرج و مرج و ناآرامی رسید. و عامل دیگری که شتاب داد به پایان این دوره، جنگ جهانی بود و ویران شدن دو امپراتوری همسایه یعنی روسیه تزاری و عثمانی مدعی خلافت اسلامی. امپراتوری سوم که زنده مانده و پیروز جنگ به حساب میآمد در اروپا هم به علت شکست آلمان و متحدانش یکه تاز شده بود یعنی بریتانیای کبیر، در نتیجه جنگ جهانگیر فقیر و بینیرو شده بود. پس چارهای نداشت جز اینکه نیروهای خود را از منطقه جمع کند و به داد مردم فقیر کشورش برسد و در عین حال میخواست با کمترین هزینهها دور روسیه را دیواری از حکومتهای مقتدر بکشد که کمونیزم به دیگر نقاط سرایت نکند. چنین بود که ژنرالها و دیپلماتهای انگلیسی در حالی که مشغول فرار از منطقه بودند حکومتهایی سرهم بندی کردند که الزاما هم به نوکری انگلیس مشهور نبودند اما این قدر بود که مقتدر باشند و راه به کمونیسم ندهند. از دل این ضرورت تاریخی برای ایران حکومت پهلوی سر برآورد و قاجاریه بعد از دویست سال منقرض شد. حکومت جدید مقتدر بود و آرامش و امنیت آورد اما آزادیهای به دست آمده در انقلاب مشروطیت هم به فراموشی سپرده شد و اختناق به وضعیت دوران ناصرالدین شاه برگشت. قانونی گذشت که فعالیت در مرام اشتراکی ممنوع شد که از قضا برای حفظ کشورهای همسایه روسیه بد راه حلی نبود و در عمل کشورها را حفظ کرد اما در ایران مامورانی که باید این قانون را اجرا کنند که بودند. خفیه نویسان نظمیه چه میدانستند اشتراکی کدام است. پس عدهای که پیش دکتر ارانی درس فیزیک میخواندند نزدیک بود اعدام شوند و وقتی هم نشدند تبدیل شدند به قهرمانی که نبودند و وقتی رضاشاه رفت این قهرمانان حالا دیگر آماده بودند تا اول حزب فراگیر مدرن را کمونیستی بسازند تا زمانی که هر کدام پیر شدند و آواره و دانستند چه خطایی کردهاند. البته تا همین جا برسد گروهی از شیفتیگان و آرمانخواهان هم با پیوستن به این حزب جان از دست دادند. یک تجربه غیرمدنی و ضد آزادی جامعه.
حفظ امنیت تبدیل شد به فشاری برای آزادی بیان و روشنفکران و باسوادها، وگرنه حکومت تازه به سرعت توده مردم بیسواد را مقهور یا مطیع خود کرد، اما درمورد سانسور کار کمدیتر شد. روزنامهها با ترور میرزاده عشقی و کشته شدن فرخی سیستانی و سوء قصد به ملک الشعرا پیام را دریافت کردند و به اطاعت حکومت پهلوی درآمدند و زبان در کام کشیدند اما بزودی سروکله رادیو پیدا شد. به دستور رضاشاه نظمیه مامور شد برای هر خریدار دستگاههای رادیو یک مجوز صادر کند و ماموری هم بگذارد که گزارش دهد خریداران – که در نهایت صد و پنجاه نفر از تحصیل کردهها و تجار و شاهزادگاه و متمولین بودند الزاما، به کدام رادیو گوش میدهند. کس نگفت پاسبانهایی که اغلب حتی خواندن و نوشتن نمیدانستند از کجا از راه دور و از پشت دیوار خانه باغهای بزرگان شهر بفهمند صدای خش خشی که میآید روسی است یا المانی یا انگلیسی. پس باز هم گزارشهای ماموران فصلی از تاریخ طنز کشور است اما گرفتاری و آزار مردم کمدی نبود. در اداره سانسور نظمیه هم میتوان فهمید وقتی به کار بردن کلمه کارگر منع شد و مصرع تیر غمت به دلم کارگر افتاد مصداق خلاف تلقی گشت و تبدیل شد به تیر نگاهت در دلم عمله افتاد، چه آبرویی از این سانسور ماند.
بخوانید داستان ترجمه تاریخ مصر توسط علی جواهرکلام را که دربار مجوز داد و تشویق کرد اما نظمیه بیسواد تاریخ مصر را سانسور میکرد چرا که معتقد بود باشان عروس خانواده سلطنت یعنی فوزیه همسر ولیعهد مطابقت ندارد
در همان زمان در تیاتر موزیکال مشدی عبادی که کرمانشاهی نمایشنویس و کارگردان آن را به نمایش گذاشت چون طرف با رنگ میخواند مشدی عباد زن میخواد خرجیش را از من میخواد... کرمانشاهی را به نظمیه خواندند و سرپاس بر سرش داد زد که تصور کردهای نمیدانی که تو میخواهی بگویی ولیعهد را زن دادند اما خرجشان را از کسبه گرفتند که کلانتریها مجبورشان کرده چراغانی کنند. کرمانشاهی بعدها گفت اصلا چنین خیالی در سرم نبود.
دکتر تقی ارانی با وجود آن ممنوعیتها که حتی بردن نام کارگر هم مجوز نداشت، در همان زمان امتیاز روزنامهای به نام «ماتریالیست» را گرفت. دکتر ارانی که فرد موجه و موقری بود رفته بود و مامور جلوی پایش بلند شده بود و پرسیده این ماتریالیست یعنی چی؟ ارانی هم گفته ماتر یعنی مهمترین چیز. همانی که ما میگوییم مادر، فرنگیها آن را کردهاند مادر ... و با این قبیل توضیحات مجوز انتشار را گرفته است.
چندین سال گذشت و دیگر نویسندگان و شاعران و روزنامهنویسها دستشان آمد که چه چیزی را نمیشود نوشت و چگونه میشود هم ممنوعیت را رعایت کرد و هم حرف را زد.
مثلا مهدی اخوان ثالث شعری داشت که بخشی از آن به مرگ غلامرضا تختی اشاره میکرد. سروده بود که «این گلیم تیرهبختیهاست/
خیس خون، داغ رستم و سیاوشها/ روکش تابوت... هاست» میدانست که تختی سانسور میشود و جایش سهنقطه گذاشته بود اما هرکس که میخواند میدانست جای آن سه نقطه باید «تختی» بگذارد چون همان روزها تختی درگذشته بود و موضوع مرگش همهگیر بود. از این دست کارها و حتی بسیار بسیار عجیبتر از آن را بسیار به کار بردیم برای اینکه از زیر سانسور دربرویم.
محرمعلی خان، سمبل سانسور
گفت من فرخی یزدی را آدم کردم...
سانسور در مطبوعات یک اسم خیلی معروف را به ذهن میآورد که به یک موجود افسانهای و عجیب تبدیل شده: محرمعلی خان، سانسورچی مطبوعات از دوره رضاشاه تا آغاز دهه چهل به عنوان گروهبان شهربانی بود و پذیرفته شده به عنوان متخصص مطبوعات. بعد از سی و چند سال بسیار هم پخته شده بود، او را که پیر و شکسته شده بود در همان اوایل تجربه روزنامه نویسی دیدم. گمانم هفده سالم بود. در سردبیر مجله رفته بود سفر ودر غیاب او من مسئولیت نگاه آخر را برعهده گرفتم. در زمان چاپ کلیشهای اشتباه شد و عکسی جابهجا. در نتیجه عکس هیتلر جای عکس شاه چاپ شد. من بیتجربه چه میدانستم مسئولیت چیست. اما همان صبح فردا ریخته بودند توی چاپخانه. من هم تا پایم رسید به کوچه چاپخانه تابان دستی دراز شد و از پشت مرا گرفت و چپاند عقب یک ماشین بنز. منِ لوس لای پنبه بزرگ شده، پایم به کلانتری نرسیده، از وحشت نزدیک بود سکته کنم. بازداشت به این شکل، برایم مصیبت بزرگی بود.
باعث خجالت است ولی از محل چاپخانه تا آگاهی گریه کردم. در آگاهی هم محرمعلی خان هی با قلمش روی دستم میزد که «توله سگ! عه؛ اعلی حضرت؟» و میرفت. فقط همین را تکرار میکرد؛ «توله سگ! عه؛ اعلی حضرت؟». این رفت و آمدها و هیچ نگفتنها جز همان جمله تکراری، مرا بیشتر میترساند. غروب شد و انداختنم در اتاقکی که همه طرفش کاشی بود، دور و بالا و پایینش کاشی سفید بود. درست مثل حمام!
دو سه ساعتی از نیمه شب گذشته بود که در آهنی تق و توقی کرد و باز شد. درست مثل فیلمها؛ با این تفاوت که پشت در محرمعلی خان بود. سیگار میکشید و دمپایی به پا داشت. یک پتو هم در دستش بود که از وسط راه ول کرد روی سرم و گفت: فسقلی! یک لهجه خاصی هم داشت. گفت: فسقلی، من فرخی یزدی را آدم کردم، تو که کسی نیستی. من آن موقع فرخی یزدی را نمیشناختم. بعد رفتم خواندم و فهمیدم در زندان چه بلایی به سرش آوردند، تازه آن موقع ترسیدم! گویا داستان این بود که فامیل به تکاپو افتاده بودند و بالاخره یکی پارتی شده بود که مرا خلاص کنند. از بالا به محرمعلیخان خبر رسیده بود که سرمایی هستم او هم پتو آورده بود و شنیدم سر پاسبان زندان داد میزد که این بچه دفعه اولش است چرا یک پتو بهش ندادید در این هوای سرد؟
سالها بعد وقتی محرمعلی خان درگذشت،رفتم و در مراسم ختماش، به خواست خانواده و اسماعیل رایین که آمده بود سخنرانی کردم. گفتم که همه ذکر خیرش را گفتید، بگذارید حالا یکی هم از سوی دیگر سکه بگوید. از زبان کسی که زندانیش بود. از او که آدم نرمخویی بود. مطبوعات ایران مدیون اوست که نام فامیل خود را هم مطبوعات گذاشت. خانوادهاش هستند به همین نام.
بازی موش و گربه
محرمعلی خان با وجود اینکه معروف بود به سختگیری در سانسور روزنامهها و خشونت با روزنامهنگاران اما عملا همه موارد سانسور را اعمال نمیکرد. دولتها مدام عوض میشدند و دستور میدادند فلان روزنامه منتقد صدایش درنیاید. اما محرمعلی خان زرنگ بود و میدانست این دستور همیشگی نیست. فردا، پسفردا این دولت عوض میشود و از همان روزنامه منتقد وکیل و وزیر درمیآید. پس جز در مواردی که به شاه و مسائل مهم مملکتی مربوط بود، خیلی مته به خشخاش نمیگذاشت. در این جور مواقع تلفن میکرد به چاپخانه و به رییسش میگفت یک بسته مثلا باختر بگذارید دم در بیایم ببرم. معنیاش این بود که قرار است روزنامهای را توقیف کند و میخواهد بستهای از آن را به عنوان صورتجلسه ببرد.
اما از آن طرف وقتی سنش بالاتر رفته بود، مبتلا به بیماری تکرر ادرار بود و وقتی میآمد به روزنامهها برای کنترل مطالب، مدام مجبور بود به دستشویی برود. بارها اتفاق افتاد که وقتی رفته بوده توی دستشویی، روزنامهنویسهای جسور و شنگول حبساش کرده در توالت و خودشان در رفته بودند. یک بار محرمعلی خان تا صبح توی دستشویی مانده بوده تا رانندهاش به دنبالش آمده و نجاتاش داده بود. در دوران آزادی بعد از سقوط رضاشاه سانسور شده بود یک بازی موش و گربه. گاهی همینقدر خندهدار بود. بگذریم که در همین دوران محمد مسعود و احمد دهقان هم ترور شدند و کریمپور شیرازی هم در زندان کشته شد بنابراین پیداست در همان زمان هم بازی گاهی جدی و گاهی هم خیلی خطرناک میشد؛ تا آن حد که به فرمان قتل و کشتن هم منجر میشد.
۵ سال نخست دهه ۵۰
بدترین دوره تاریخ سانسور
در اوایل دهه ۴۰ سانسور مطبوعات از شهربانی و وزارت کشور و وزارت فرهنگ و هنر جدا شد و مدتی در اختیار اداره انتشارات و تبلیغات قرار گرفت و بعد در اختیار وزارت اطلاعات و جهانگردی. آن اطلاعات را با این وزارت اطلاعات یکی نگیرید. در واقع آن وزارت اطلاعات و جهانگردی معادل وزارت فرهنگ و ارشاد الان است که انتشارات و رادیو و تلویزیون و جهانگردی را زیرنظر داشت. در این دوره سانسور یک نظم و نسقی پیدا کرده بود.
از سال ۴۵ و به خصوص در آخر دهه چهل بعد از پیدا شدن حرکتهای چریکی در کشورخشونت بیشتر شد، همزمان با مناسبتهای مختلف ساواک دخالت میکرد و کار وزارت اطلاعات را قبول نداشت. پس حالا سر و کار مطوعات با دو جا بود، یکی وزارت اطلاعات و جهانگردی و دیگری اداره مطبوعات داخلی ساواک.
در سالهای ۵۳ تا ۵۵ شبها یک آقایی تلفن میکرد به سردبیر روزنامه بود و یک سری بکن، نکن میگفت. مثلا این را ننویسید و اینها را بنویسید. یا اینی که مینویسید در این حجم باشد و بیشتر نشود.
بنابراین سردبیرها دفترچهای داشتند که در صفحه سمت چپش بکنها رو مینوشتیم و در سمت راست نکنها. آنهایی که دستور به انجام دانش میرسید خیلی کمتر بود. مثلا اینکه راجع به خلیج فارس چیزی بنویسید، یا اینکه یک مطلبی علیه سعودی بنویسید. ولی نکنها زیاد بود. حالا نه اینکه فکر کنید خیلی چیزهای مهمی هم باشد. در این فهرست ممنوعهها حتی ممنوعیت انتشار خبر پیدا شدن موش در روغن نباتی قو هم بود؛ یا مثلا گفته بودند خبر دعوای بهروز وثوقی در جاده شمال نباشد. یا دستور آمد که عکس حمیرا و هایده را چاپ نکنید.
وقتی دولت جل و پلاس خودش را مدامتر پهنتر کند و این را وظیفه بداند که بیاید و به همه مطبوعات رسیدگی و امر و نهی کند، آن وقت هوس میکند که برای این جور موضوعات هم دستور صادر کند. یک مدیری به مدیر وزارتخانه تلفن میکند و سفارشی میدهد و بعد همان را ابلاغ میکنند به مطبوعات!
مثال دیگری برایتان بزنم. یک دورهای وزیر خارجه فردی بود به نام غلامعباس آرام. آقای وزیر این غلامی که اول اسمش بود را دوست نداشت. همکاران ما هم چون فهمیده بودند وقتی میخواستند اذیتش کنند، در صفحه اول تیتر میزدند: غلامعباس آرام. بعد این هم رفت جزو موارد سانسوری و دستور آمد که بنویسید عباس آرام.
استقرار مامور ساواک در روزنامهها
از سال ۵۳ به بعد، دیگر ساواک به مامورین وزارتخانه هم اعتماد نداشت. بنابراین شروع کرد مستقیم به روزنامهها دستور دادن و فشار آوردن. این دوره سال ۵۰ تا سال ۵۵ ، سختترین دوره مطبوعات در ۵۰ سالی است که من کمابیش میدانم. در این سالها سانسور آنقدر شدید شد که در یک بازه حدودا یک سال و نیمه در هر کدام از سه روزنامه اصلی کشور، یعنی اطلاعات و کیهان و آیندگان یک نفر از وزارت ارشاد میآمد و مستقیما اعمال نظر میکرد. میآمد پا به پای سردبیر مینشست تا موقعی که صفحه را ببندند و روزنامه برود زیر چاپ. یعنی ساعت ۲ شب میرفت. کار کشیده بود به جایی که ساواک باید تعیین میکرد که خبر چند ستونی باشد و کدام خبر صفحه اول باشد یا نباشد.
هیچ وقت دیگری چنین چیزی اتفاق نیفتاد؛ حتی در دوره ناصرالدین شاه هم نبود. سختترین دوره مطبوعاتی ایران همین فاصله است که ساواک راسا وارد کار شده بود. در واقع فرستاده ساواک عملا سردبیر بود و جای مطالب در صفحهها را هم تعیین میکرد. کسی که نصیب ما در آیندگان شده بود یک آقایی بود به اسم سرهنگ فرید. نمیدانم واقعا سرهنگ بود یا نه ولی خودش را به این اسم معرفی میکرد. میآمد از ساعت ۶ بعد از ظهر بغل در تحریریه مینشست. یا تلفن میکرد به دوست و آشنا و یا روزنامه میخواند. آدم بیآزاری هم بود؛ موقعی که خبرها را خبرنگاران میدادند به سردبیر و خبرها میرفت تا در دفتر ثبت شود، میآمد کنار دست سردبیر و میگفت این کلمه فلان است و این جمله چنان. گاهی اوقات هم تماس میگرفت از بزرگتر از خودش کسب تکلیف میکرد.
در همین دوره بود که نخست وزیر هویدا و همسرش طلاق گرفتند. دستور موکد آمد که نخستوزیر خواسته است هیچ چیزی جز دو سطر خبر نوشته نشود: با کسب اجازه از پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر آقای امیر عباس هویدا نخست وزیر و لیلا امامی از یکدیگر جدا شدند. شاید به نظرتان خندهدار بیاید که طلاق نخست وزیر چه ارتباطی با شاه مملکت داشته ولی خب در آن دوره هرچیزی را باید منوط به اجازه اعلیحضرت میکردند. فقط هم مخصوص بزرگان نبود، خیلیها در کارت عروسیهاشان مینوشتند: با تاییدات اعلی حضرت همایونی شاهنشاه آریامهر، هوشنگ و فتانه ازدواج میکنند!
در داستان طلاق امیرعباس هویدا و همسرش وقتی سرهنگ فرید آمد با او چانه زدیم که این خبر مهمی است اجازه بده مفصلتر کار کنیم؛ گفت نه. گفتیم حداقل اجازه بده یک بیوگرافی از لیلا امامی اضافه کنیم یا اینکه حداقل بنویسیم چه سالی ازدواج کردهاند؛ گفت نه، گفتهاند یک سطر هم اضافه نشود. یک خبر کوتاه یک ستونی فقط.
ما هم تصمیم گرفتیم حالا که نمیشود کاری کرد با همین یک ستونی که مجوزش صادر شده بازی کنیم. همان روزها هویدا رفته بود یک جایی بازدید کرده بود و برای اولین مرتبه در دوران نخست وزیریش بدون گل ارکیدهای که همیشه به یقه کت خود میزد. یک عکس از آن بازدید را چسباندیم به بغل این ستون. خبر تبدیل شد به خبر چهار ستونی. در ظاهر یک ستون بود، ولی آن عکس بهش چسبیده بود و آن خطی که معمولا جدا میکند مطلب را از مطلب پهلویی حذف شده بود بدون آنکه سرهنگ بفهمد. صبح که روزنامه منتشر شد، فغان از اطراف برخاست و معلوم شد برخی از روزنامه نگاران دیگر شکایت کردهاند که چرا برای آیندگان تبعیض قایل شدهاید. سرهنگ فرید هم تلفن کرد که چرا سر من کلاه گذاشتید.
چندی بعد از آن هویدا برای بازدیدی رفته بود به روزنامه اطلاعات، هادی خرسندی طنزپرداز هنگامی که داشت سخنرانی میکرد به هویدا گفت والله شما خیلی خوبید و این روزنامهها خیلی بدجنساند اوامر شما را اجرا نمیکنند. ما هم میدانیم، شما خیلی بلندنظر هستید، هیچی بهشان نمیگویید. از جمله اینکه قرار بوده که اینها خبر مربوط افزایش حقوق کارمندان دولت را یک ستونی چاپ کنند ولی این بدجنسها این را چهار ستونی چاپ کردند. میدانید چه کار کردند؟ رفتند یک عکس این آقاسیِ خواننده را برداشتند سه ستونی چسباندند به این خبر تا تبدیل بشود به چهار ستونی. بعد سکوت کرد. هویدا گفت نکته خندهدارش را نفهمیدم. هادی جواب داد: قربان به خاطر اینکه این آقاسی پایش میلنگد آن خبری که شما دادید هم پایش میلنگد. اشتراک موضوع دارند به این ترتیب خبر افزایش حقوق کارکنان دولت شد چهار ستونی دیگر.
دوران جمهوری اسلامی
ممیزان بیسواد
پیشتر اشاره کردم که پیدا کردن مامور سانسوری که خیال حکومت را راحت کند، یعنی بداند و بفهمد که چه چیزی را چه طوری سانسور کند خودش معضل بزرگی بود. در مقاطعی یکی دو نفر از استادان دانشگاه به این جرگه پیوستند و کمکهایی کردند اما از دهه چهل تاکنون یعنی نیمقرن بازبینهایی که برای کتاب و فیلم و روزنامه گمارده میشوند و مدام هم جایشان را به یک عده دیگر میدهند عموما بیسواد یا کمسوادند. دستور میآمد مواظب باشید جوانان با کمونیسم آشنا نشوند که سم مهلکی است. پس نگاه این ماموران متمرکز میشود روی اینکه جلوی تبلیغ کمونیسم را بگیرند. اما در همان دوره مهمترین کتابهای ادبیات چپ منتشر شد. ساواک مدام از دستگاه بازبینی دولت شکایت داشت و خود را ناگزیر از دخالت میدید. چنان که بعد از انقلاب هم با وجود اینکه هزاران نفر از بچههای بسیج و مساجد استخدام وزارت ارشاد شدند که جلو ضاله را بگیرند اما عملا کار را بگیر و ببندها انجام میدهد.
در سالهای اخیر از بدترین دورهها، دوران احمدینژاد بوده است که از قضا چهار سال اول که معاون کیهان، حسین صفارهرندی وزیر بود وضعیت بهتری داشت تا چهارسال بعد که آقای حسینی بر این سمت نشست و دوران او فقط با دوران مهندس میرسلیم – دوره دوم ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی قابل مقایسه بود که وی نیز از هیات موتلفه اسلامی بود، و یکی از مهمترین دلایل رخ دادن دوم خرداد همو بود. در حالی که پیش از او چند سالی محمد خاتمی و یک سال علی لاریجانی در همان سمت بودند و چنین اختناقی نبود.
ایجاد حلقه فاسد در نشر
بعد از انقلاب یک گرفتاری جدیدی برای حاکمیت از جهت بسته نگاه داشتن چشم و گوشها ایجاد شد. یعنی ممیزها و بازبینهای دوره پهلوی که صاحب تجربه هم شده بودند، دیگر به درد نمیخوردند، آنها برای سانسور از زاویه و نگاه دیگری تربیت شده بودند. پس لازم شد که خیلی سریع آدمهای جدید تربیت بشوند که دید و فهم مذهبی داشته باشند و خیلی زود هم کار ممیزی را دست بگیرند. شاه عمده تلاشش ممانعت از ترویج فرهنگ کمونیستی بود و تمرکز سانسور هم بر این نوع مطالب قرار داشت که از قضا ناموفق هم بودند. اما وقتی فرمان انقلاب فرهنگی داده شد در حقیقت انگار که بخشنامهای صادر کرده باشد که از جمله وظایف حکومت بردن مردم به بهشت است. این کار وقتی توسط روحانیون و سخنوران انجام میشد و میشود همان است که پیش از این هم بود و فشارهای عرفی جامعه به حساب میآمد اما وقتی یک عده بچه هیاتی یورش آورند که با ذرهبین و منقاش، روزنامهها و مجلات و کتابها را بکاوند و از هرچه که به نظرشان انحراف از مسیر انقلاب است، پاک کنند. لیست اسامی و لغات ممنوعه درست کردند، کلماتی مثل بوسه و عشق و امثال آنها در همان گام اول حذف شدند و بعد هی این لیست را گسترش دادند. آدمهایی مانند مهدی نصیری از همان اولین ممیزها بودند که بر مصدر امور قرار گرفتند و خیلی از آنها بعدا وزیر و وکیل شدند.
در سالهای اخیر دیگر ممیزی به فرد وابسته نیست و ممیزها اسامی بزرگی ندارند. کارشان را سپردهاند به کامپیوتر و کامپیوتر ممنوعهها را از سی دی ارسالی چاپخانه کشف میکند تا از اثر حذف شود. اسمش این است که با کامپیوتر کار میکنند و به ظاهر کاری مدرن باید باشد اما مثل این میماند که با چاقو بیفتی به جان یک تابلوی نقاشی و مثلا بوسه را یا زن را حذف کنی. آن وقت با اشعار سعدی و حافظ چه میخواهند بکنند؟ به قول دکتر مهاجرانی با این نگاه حتی قران هم باید سانسور شود به خاطر برخی صحنهها در برخی از آیات. کافی است به روایت یوسف نگاه کنید.
جوانانی که به هر طریق استخدام و در دورههای مختلف گزینش شدند و یا از مسجد و بسیج فرستاده شدند تا در وزارت ارشاد بنشینند و مراقب مطالب کتابها و نشریات باشند یا حتی آنها که در دادستانی و جاهای دیگر، روزنامهها را قیچی میکنند و پرونده میسازند، دو دستهاند. دسته اول هیچ مایل به این کار نیستند یعنی به هوای شغلی دیگر میآیند، با وعده «عزیزم تو چند ماهی اینجا باش تا شغلی دیگر خالی شود و بفرستیمت جای دیگر» چند صباحی آنجا ماندگار میشوند. هیچ کس نمیآید که بماند و در آن حوزه ترقی کند و مثلا مدیرکل ممیزی بشود. مثل سربازخانه است و همه میخواهند از آن فرار کنند.
دسته دوم هم که به هر دلیلی مدت حضورشان طولانی میشود و به ۶ و ۷ سال میرسد، زیر و بالای کار را یاد میگیرند. مقصودم چم و خم سانسور کردن نیست، بلکه راه و روش این است که چگونه میشود سانسور را دور زد و یا اینکه چه آثاری بازار دارد.
در نتیجه الان بیش از نیمی از ناشران ایران همان کسانی هستند که قبلا مامور بازبینی بودهاند. اینها آشنایانی هم دارند که در کار ممیزی هستند. بنابراین میتوانند کتابهایشان را زودتر بدهند تا خوانده شود؛ ضمن اینکه راه و رسم این کار را هم یاد گرفتهاند. وقتی جوانی میرود پیش آن ناشر و میگوید من یک قصه نوشتهام. ناشر میگوید قصهات را در ۲۰ جمله کوتاه تعریف کن اول. داستان را که شنید میگوید ببین آن لیلا و حسن که گفتی حالا میخواهند بروند بعدا ازدواج کنند این را بکن خواهر و برادر. آن یکی را هم چنین کن و چنان. یعنی شروع میکند یک تجویزهایی. چرا؟ چون میخواهد برود با جانشینانش با استناد به اینکه ما هر دو تا بچه مسلمان هستیم و من خودم حواسم هست و پیش از تو دست به کار شدهام، وارد چانه زنی بشود. این طور ناشرها مثل بقیه گرفتار سانسور نمیشوند. چون علاوه بر این تردستیها میشناسند ممیزها را. خوب میدانند که مثلا کتابهای روانشناسی را باید برد پیش آقای فلان، آن یکی کتابها را باید برد پیش کس دیگر. میدانند حساسیت هر کدام از ممیزها سر چه چیزی بیشتر و کمتر است.
در نتیجه یک حلقه فساد ایجاد شده است. این دفعه اول در تاریخ صد و خردهای ساله سانسور در ایران است. به ویژه در دولتهای احمدینژاد این فساد عالمگیر شد. ممیزها خوب میدانستند که آن کتابهایی که جلوی انتشارشان را میگیرند چقدر خوب طرفدار دارد و فروش خواهد رفت. در نتیجه یک فهرست از این کتابها در جیبشان داشتند. حالا تجسم کنید که این فهرست برای دلالهایی که در شهر دنبال این میگردند که بدانند چاپ افست کدام کتاب سود بیشتری دارد، چه ارزش فوقالعادهای دارد.
دیگر مثل قدیم هم نیست که کار پرخطری باشد و یک چاپخانه درگیرش باشد. با پرینترهایی که در خانه هم میشود جایشان داد یک شب تا صبح ۴۰۰ تا پرینت میکنند. هر کدام حدودا ۲۰ هزار تومان برایشان سود دارد یعنی در عرض یک شب با یک پرینتر ۷۰۰-۸۰۰ هزار تومان صاحب شدهاند.
در هشت سال پاکدستان شنیده شد ممیز وزارت ارشاد به ناشر خبر میدهد این کتاب مجوز نخواهد گرفت اما او را به واسطهای معرفی میکند تا با پرداخت مبلغی، متن را از او بخرد و یک ناشر دیگر چاپ کند. پس به ناشر مبلغی میرسد، مامور وزارت ارشاد هم سهمش را دریافت میکند و سود اصلی هم که مال آن کسی است که زیرزمینی چاپ کرده و بیهزینه دفتر و دستک و مالیات، کتاب را جلوی دانشگاه تهران عرضه میکند. این وسط فقط مولف بیچاره دستش از همه چیز کوتاه است، چون کپیرایت هم که معنی ندارد.
یکی از رازهای پایین آمدن آمار چاپ کتاب در دوره احمدینژاد همین بود. این طور نبود که یک باره تعداد کتابخوانهای ایران کم شده باشد. دست بر قضا در دوره احمدینژاد با همه تلاشی که صفار هرندی و حسینی برای بسته کردن فضا داشتند، بلبشویی بود که خیلی از کتابها در عین ناباوری چاپ شد. حتی ترجمه فارسی آیات شیطانی که قبلا از افغانستان میآمد، در تهران چاپ شد.
در کنار این بگیر و ببندها، آن کاسبی چاپ زیرزمینی هم رونق میگرفت. آن کاسبی که در آمار نمیآمد پس توی سرشان میزدند که چرا این طوری شده آمار چاپ کتاب. حتی یکی از مسئولین ابراز تعجب کرده بود که چاپ کتاب کم شده اما مصرف کاغذ بالا رفته است.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر