سیدعلی خامنه ای، رهبر جمهوری اسلامی «هولوکاست» را یک افسانه می خواند اما یهودی های ایرانی که طی جنگ جهانی دوم در اروپا زندگی می کردند، واقعیت را بهتر می دانند. آن ها نسل کشی نازی ها را از نزدیک لمس کردند و باید از دست گشتاپو (پلیس مخفی نازیها) می گریختند. برخی از یهودی هایی که از دست نازی ها گریختند، به ایران پناه بردند.
امسال به مناسبت روز هولوکاست، «ایرانوایر» داستان های ناگفته ای را از ایران و هولوکاست روایت می کند.
«کلود مرادی» یک فروشنده جواهرعتیقه در لس آنجلس است. یک روز غریب در سال 2003، محققی از ایالت «ورمونت» به او تلفن کرد و درباره پدرش از او پرسید:«یک آقایی تلفن زد و گفت من "فریبرز مختاری" هستم. شما پسر "ابی مرادی" هستید که طی جنگ کمک کرد جان چند هزار نفر نجات پیدا کند؟ گفتم ابی پدر من است ولی چنین کاری نکرده.»
مختاری داشت درباره زندگی «عبدالحسین سرداری» که به عنوان دیپلمات در پاریس تحت اشغال در جنگ دوم جهانی حضور داشت، تحقیق می کرد؛ تحقیقی که مایه اصلی کتابش با عنوان «در سایه شیر» شد. مختاری اطمینان پیدا کرد که خانواده مرادی را یافته و حق با او بود. پدر کلود با سرداری در پاریس دوست بوده و آن دو با هم نقشه ای کشیدند که سر نازی ها کلاه بگذارند و یهودی های ایرانی و احتمالاً یهودی هایی از دیگر کشورها را در فرانسه نجات دهند.
روزهای بعدی چیزهای زیادی را روشن کرد. کلود می گوید:« بامزه است؛ پدرم- روحش شاد- 95 سال عمر کرده بود و هیچ وقت به ما درباره این موضوع چیزی نگفته بود. مرد خیلی فروتنی بود.»
به زودی مختاری به دیدار کلود مرادی آمد و به کمک دوست خانوادگی مرادی ها، «جرج هارونیان»، یک فرش فروش و فعال اجتماعی، با ابراهیم مصاحبه مفصلی انجام داد:«10 روز بعد، روز هولوکاست بود و ما به مرکز "سایمون ویزنتال" که بزرگ ترین موزه هولوکاست در لس آنجلس است، رفتیم. پدرم با نوه سرداری بلند شدند و ایستادند و مورد تقدیر قرار گرفتند. اصلاً نمی دانستم چنین چیزی اتفاق افتاده. فوق العاده بود.»
پیش از مهاجرت به امریکا در سال 1952، ابراهیم در پاریس یک فرش فروش بود. او در سال 1920 با پدرش به آن شهر رفته بود و با هم دو فرش فروشی در نزدیکی های اپرای پاریس داشتند. هارونیان که از طریق تجارت فرش پدرش با ابراهیم ملاقات کرده، می گوید:« آن موقع پاریس کعبه ایرانی ها بود. حداقل چند صد ایرانی یهودی در آن جا زندگی می کردند.»
هارونیان می گوید بخشی از این به دلیل وجود یک مرکز یهودی در پاریس «Alliance Israélite Universelle» بود که امکان آموزشی برای بچه های یهودی ایرانی و سایر کشورهای خاورمیانه فراهم می کرد.
ابراهیم که از هر نظر آدم اجتماعی بود، در دهه 30 در پاریس به عنوان یک جوان زندگی خوبی داشت. اما در سال 1940، آلمان فرانسه را اشغال و آن را به دو قسمت تقسیم کرد؛ شمال تحت اشغال و جنوب دست دولت ظاهراً مستقل اما مطیع تحت فرمان «ویشی».
نازی ها قوانین نژادپرستانه خود را در تمام فرانسه جاری کردند و مقامات فرانسوی از یهودی ها خواستند که خود را به پلیس معرفی کنند. با آن که ایران و آلمان توافق نامه داشتند که بر اساس آن، امنیت ایرانی ها در اروپا باید تامین می شد، با این حال ابراهیم می دانست که خانواده اش- سه برادر و سه خواهرش- در خطر بودند. کلود، پسرش می گوید:«آن ها به دردسر افتاده بودند. گشتاپو به خانه آن ها سرک می کشید و آن ها باید درها را باز می گذاشتند. چندباری نزدیک بود پدرم دستگیر شود. خودش می گفت که خیلی نزدیک بود که دستگیرش کنند.»
گشتاپو شبکه ای از جاسوس ها درست کرده بود که باعث شد مسابقه ای برای خیانت پیش بیاید و ابراهیم که آن موقع دهه سوم زندگی خود را می گذارند، هیچ وقت نمی توانست آن را فراموش کند. کلود می گوید: «پدرم خیلی نومید شد وقتی که دید مردم دروغ می گویند و به خاطر پول، دوستانشان را می فروشند. آلمانی ها پول می دادند تا مردم همسایه های خود را لو بدهند. نتیجه آن این شد که پدرم از فرانسوی ها خیلی نومید شد.»
اما جامعه ایرانیان در پاریس بسیار متحد بود و ابراهیم به عنوان یک تاجر شناخته شده، ارتباطات خیلی با آن ها خوبی داشت. یکی از دوستانش، «عبدالحسین سرداری» بود؛ یک دیپلمات جوان ایرانی که آن موقع بیست و چند سالی داشت و زمانی که سفیر، «انوشیروان سپهبدی» به ویشی فرار کرده بود، سفارتخانه ایران به دست او افتاده بود با انبوهی گذرنامه سفید.
وقتی ابراهیم فهمید که به سرداری گفته شده به ایران برگردد، به او التماس کرد که بماند. سرداری که از دستورها خسته شده بود، قبول کرد. کلود می گوید:«پدرم می دانست سرداری این گذرنامه ها را دارد و می تواند گذرنامه های تقلبی برای کمک به مردم درست کند.»
ابراهیم، سرداری و چهار تاجر مهربان ایرانی مخفیانه در فرش فروشی ابراهیم دیدار کردند:«پدرم گفت بیایید پول روی هم بگذاریم و این اوراق را هم درست کنیم.»
فهرستی از خانواده های ایرانی یهودی تهیه و برایشان مدارک درست کردند. کلود بعد کشف کرد که پدرش برخی از این گذرنامه ها را نگه داشته است:«پدرم هیچ وقت در این باره حرف نزد اما چند آلبوم خانوادگی داشتیم که در یکی از آن ها، برخی از این اوراق بود. شکر خدا او خیلی چیزها را حفظ کرده بود.»
سرداری در برابر قوانین نژادپرستانه نازی ها، به مهارت هایش به عنوان یک وکیل پناه برد و یک صغرا کبرای تاریخی- دینی درست کرد که در برابر قوانین نژادپرستانه نازی ها بایستد. سرداری گفت که ایرانی های یهودی در واقع یهودی نیستند بلکه جزو اقلیت محرمانه ای هستند که «جگوت» نامیده می شدند. کلود می گوید:«این عنوانی بی معنی بود. آن ها به آلمان ها گفتند که جگوت ها با آن که آموزه های موسی را پیروی می کنند، به هیچ وجه یهودی محسوب نمی شوند.»
پس از آن، سرداری شروع کرد به آماده کردن مدارک هویت رسمی برای ایرانی های یهودی و همین طور برای اقلیت های غیر ایرانی. هارونیان در این باره که این اسم از کجا پیدا شده، فرضیه ای دارد:«در فارسی، غیر یهودی ها به یهودی ها "جهود" می گویند و آلمانی ها آن ها را "یودن" می نامند. از ترکیب این دو، جگوتن[به آلمانی] را درست کرد.»
موزه یادبود هولوکاست امریکا در واشنگتن، جگوتن ( Jugutis) را اجداد آن دسته از یهودی های ایرانی می داند که در سال 1838 مجبور شدند به اسلام تغییر دین بدهند اما در خفا به دین یهود باقی ماندند.
«سوزان باچران» از موزه هولوکاست می گوید:«سرداری این بحث را پیش کشید که جگوت ها نباید از نسل یهود به حساب بیایند. او اصرار کرد که آن ها اقلیتی بودند که شبیه بقیه شدند و اعضای آن با غیر یهودی ها به کرات ازدواج کردند، به فارسی حرف می زنند و همه آن ها از لحاظ قانونی، تمام حق و حقوق شهروندی، نظامی و مسوولیت های مسلمانان را دارند.»
در هر حال، این حیله جان شاید بیش از دو هزار نفر را در جنگ حفظ کرد. زمانی که نازی ها درباره فرضیه سرداری در بین خودشان بحث می کردند("آدولف آیچمن"، یکی از مدیران برنامه ریزی هولوکاست آن ها را در سال 1942 از کار برکنار کرد)، سرداری با حرکتی که به راه انداخته بود، یک سردرگمی به وجود آورد که توانست ایرانی های یهودی را از اقدامات ضد یهودی نازی ها حفظ کند و به طور موثری به ایرانیان یهودی فرانسه فرصت داد تا از چنگ نازی ها بگریزند.
برای سرداری، این نوعی انجام وظیفه بود. هارونیان می گوید:«مهم ترین چیزی که می توانم برایتان بگویم، این است که ایرانیان یهودی پاریس از آقای سرداری دعوت کردند تا از او قدردانی کنند. »
این اتفاق در سال 1947 رخ داد: «آن ها می خواستند بگویند برای کاری که کرد، سپاسگزار او هستند. می خواستند لوح نقره ای سپاس آماده کنند و کارهایی از این دست. سرداری گفت من کاری را کردم که باید می کردم.»
خانواده مرادی توانستند در طول جنگ، از چشم نازی ها دور بمانند. نه کلود و نه هارونیان نمی دانند که ابراهیم با دوست قدیمی خود در ارتباط ماند یا نه. وقتی سرداری به ایران بازگشت، با اتهام سوء رفتار در زمان جنگ روبه رو شد هرچند بعداً تبرئه اش کردند. او بعدتر به انگلیس مهاجرت کرد و در سال 1981 در ناتینگهام درگذشت. ابراهیم هم در سال 2006 درگذشت. کلود آرزو داشت که ای کاش بیش تر از پدرش پرسیده بود:«خیلی چیزها بود که دوست داشتم درباره پدرم بدانم و او هیچ وقت به من نگقته بود. نصیحت من این است که با والدین تان صحیت کنید و تا جایی که می توانید، از آن ها اطلاعات بگیرید. آن ها تاریخ زنده هستند.»
سرانجام فریبرز مختاری داستان دوستی وفادارانه ابراهیم و سرداری را در کتابش با عنوان «در سایه شیر» در سال 2011 منتشر کرد. حالا که نام ایران برای بسیاری از خارجی ها با انکار هولوکاست گره خورده، هارونیان فکر می کند این داستانی است که باید افراد بیش تری، چه ایرانی و چه غیر ایرانی درباره اش بدانند. او می گوید:«ایران دو چهره دارد؛ از یک طرف ایرانی ها بسیار میهمان نواز و مردمی مهربان با رفتار دوستانه هستند و از طرف دیگر این ایده هست که هرکس مثل ما نیست، خوب نیست. کسی مثل سرداری که چیز زیادی درباره یهودی ها نمی دانست، تنها متوجه بود که آن ها جزو همان مردم هستد، همان زبان را حرف می زنند و متعلق به همان سرزمین اند. برای همین با مهربانی با آن ها رفتار کرد.»
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر