صبح دوشنبه ۱۸ بهمن ماه ۱۳۸۶ خبرگزاری فارس در خبری از توقیف مجله زنان خبر داد و در پارگراف دوم این خبر دلیل توقیف مجله را توهین به نیروی بسیج عنوان کرد. خبر توقیف مجلهای که دوستاش داشتی و بهترین گزارشهای دوران زندگی حرفهایات در آن منتشر شده بود به اندازه کافی بد بود اما بدتر از آن علتی بود که برای توقیف مجله عنوان شده بود.
گزارشی که بهانه توقیف مجله پس از ۱۶ سال فعالیت حرفهای شد، نوشته من بود! خوب میدانستم که این گزارش فقط بهانهای برای پایان دادن به حیات مجله زنان بود اما نمیدانم چرا آن روزها میخواستم بروم لای پتو، در پتو پیچ بخورم و بعد فرستاده شودم به یک جای دور. مثل یک پتوی که از مرز قاچاقی رد میشود. هیچ کس چشماش به او نیفتاده و شکی به او نکرده. نمیدانستم چرا آن روزها حتی از مطرح کردن این که گزارش تجاوز نوشته من بوده، معذب میشدم و وقتی در جای صحبت از توقیف مجله پیش میآمد و حرفی از این گزارش به میان نمیآمد خوشحال و سبک میشدم.
دو سال بعد در دی ماه ۱۳۸۸ وقتی داشتم ایران را ترک میکردم، چندین نسخه از مجله زنان هم در چمدانام بود. از تهران به وین رفتم و بعد از سه ماه و ۲۰ روز بودن در آنجا باید به آمریکا، مقصد نهایی میآمدم. اجازه داشتم فقط دو چمدان هر کدام با ۲۳ کیلو وزن برای سفر به آمریکا ببرم. نسخههای از مجله را که آورده بودم را کف چمدان گذاشتم و لباسهایم را روی آنها. در زمان وزن بار، مردی که مسول این کار بود خیلی جدی به یکی از چمدانها اشاره کرد و گفت بیشتر از ۲۳ کیلو است، خالی کن. اضطراب و نگرانی از سفر و کم خوابی بیحوصلهام کرده بود، میخواستم زودتر از جلوی پیشخوان و چهره مرد دور شوم. در چمدان را باز کردم، یک دسته از اولین چیزهای که در مقابلم بود را برداشتم. شلوار جین و چند چیز دیگر. کنارم سطل آشغالی بود همه را پرتاب کردم داخلاش، در چمدان را بستم و گذاشتم روی وزنه. ۲۱ کیلو وزن داشت. دیگر جای شکایت و ایرادی نبود. حتی دو کیلو هم از وزن تعیین شده کمتر بود. مرد گفت میتوانی برخی از چیزها را برگردانی، هنوز جا داری. اما من دیگر حوصله نداشتم دوباره چمدان را باز کنم چیزها را از سطل آشغال بیرون بکشم و دوباره داخل چمدان بگذارم. میخواستم فقط زودتر از آن صف رد شوم.چمدانام را بسپارم به بار و سبک شوم. چمدانها رفت داخل بار و من از آنجا دور شدم. چند روز بعد از رسیدن به آمریکا، وقتی دوباره با زمان این جا همراه شدم، خستهگی و بیخوابی رفت و آرام آرام لباسهایم را از چمدان بیرون میکشیدم، فهمیدم دو نسخه از مجله را انداختهام در سطل زباله فرودگاه وین.
گاهی فکر میکنم من هم در جایی در سطل زباله پنهان شدم. قاطی آشغالهای دیگر. هی بلند میشوم، خودم را تکان میدهم و بعد دوباره خسته میشوم و قاطی بقیه میافتم. سخت است خودم را از ارتفاع بلند سطل به بیرون پرتاب کنم. دلم میخواهد اما نمیتوانم. ماندهام همان جا، بغل یه مشت ته مانده دیگر. خودم که دوست ندارم بگویم شبیه ته ماندهام اما واقعیت همین است، بغل یه مشت ته سیگار، کاغذ و ظرفهای چرب و ته ماندههای غذا. هیچ کس دیگر نگاهم هم نمیکند. به گمانام اما تاریخ یکی جای در همین جا شروع یا بالاخره ختم میشود. نمیتواند گذرش به اینجا نیفتد. تا آن موقع من هر روز نقشه بیرون آمدنام را میکشم. هر روز فکر میکنم انرژیام را حفظ خواهم کرد، هر روز فکر میکنم روزی بالاخره این سطل با لگد کسی افقی میافتد روی زمین یا شهرداری جز اموال بیمصرف میبردش اطراف بیابان خالی میکند. چیزی باید بیگمان این طور اتفاق بیفتد.
هشت سال پس از آن اتفاقات، در نقطهای خارج از ایران، دارم از آن روزها مینویسم. عنوان گزارش «سه مرد و یک زن و آن شب سیاه در سبزه زار» بود که در بهار سال ۱۳۸۶ منتشر شد. این روزها وقتی به آن گزارش فکر میکنم با طنز غریبی مواجه میشوم. در آن پرونده حتی اگر ادعای زن در دادگاه رد نمیشد و قاضی دادگاه رای به تجاوز میداد، سه مرد بر اساس قانون مجازات اسلامی به اتهام تجاوز به عنف باید به اعدام محکوم میشدند. این گزارش عین خود مصیبت بود. از هر سو پایان و مرگی ناگزیر را با خود حمل میکرد.
بهار سال ۱۳۸۶ در طبقه دوم ساختمانی در یکی از بنبستهای قشنگ خیابان هفت تیر، سر ظهر وقتی آفتاب تا وسط سالن مجله آمده بود، مسول بخش جامعه آن روزهای مجله گفت نیلوفر وکیلی با مجله تماس گرفته و خواسته برای دادگاه موکلاش به شمال برویم. موکلاش زنی است که به او تجاوز شده، میروی؟ از بین تمام خبرنگاران آن روزهای مجله یک راست آمد سراغ من، احتمالا فکر میکرد از پیشنهاد چنین سوژهای ذوق هم میکنم. قبلا گزارشهای تلخ دیگری از خودسوزی زنان تا کشته شدن دختر بچه هشت ساله توسط پدرش را نوشته بودم پس حتما نوشتن از تجاوز را هم میپذیرفتم اما من اولین چیزی که با سوال او به ذهنم رسید، دریا، شمال و سفر بود. هزینه سفر را مجله میداد، من کمی از تهران دور میشدم، میرفتم کنار دریا و البته سوژه هم که جذاب است. گفتم چرا که نه!
تا به حال زنی که به او تجاوز شده باشد را از نزدیک ندیده بودم. تا به حال زنی که زخم و خشماش را از تجاوز بتکاند و جسارت بلند گفتن آن را در مقابل ماموران نیروی انتظامی و دادگاه داشته باشد را هم ندیده بودم. نمیدانستم باید برای شجاعتاش تشویقاش کنم یا او را به گوشهای بکشانم و زیر گوشش بگویم هی برگرد خانهات، پیش شوهرت، اینها برای تو کاری نمیکنند. راستاش اگر میشناختماش حتما همینها را به او میگفتم و اصرارش میکردم به سکوت، تا بقیه داشتههایش را هم از دست ندهد. چه کسی در ایران به زنی که به او تجاوز شده و بعد با پاهای خودش به نیروی انتظامی محلهاش رفته و شکایت کرده حق داده است. این فقط در فیلمهای هالیوود معنا مییابد. نه در شمال ایران.
یادم نمیآید دقیقا ساعت و تاریخ روز دادگاه را، یکی از روزهای خرداد ماه بود و قطعا قبل از ۹ صبح. در مقابل درب بزرگ دادگستری لاهیجان با وکیل زن قرار گذاشته بودم. پیدا کردن یکدیگر از طریق نشانه لباسهامان که بهم تلفنی داده بودیم کار سختی نبود. بعد از سلام و احوالپرسی با وکیل، او زنی را که در کنارش ایستاده بود، معرفی کرد. موکلاش. همان که مدتی پیش به او تجاوز شده بود و به خاطرش همگی جلوی درب دادگستری آن روز صبح جمع شده بودیم. پس از هشت سال، تصویر محوی از زنی پوشیده در چادر به یادم مانده که بلند قامت بود و درشت. اما هیچ تصویری از صورتش را به یاد نمیآورم. حتی چهره وکیلاش را. وقتی بیشتر فکر میکنم حتی تصویر سه مرد متجاوز را هم به یاد ندارم. تنها یادم است هر سه کنار هم روی یکی از نیمکتهای راهرو دادگاه نشسته بودند. از میان همه آن شخصیتها، فقط قیافه پدر یکی از پسرها که روی پله دادگاه نشسته بود، خیلی شفاف و واقعی به یاد میآورم. کسی که مرتب به من میگفت اینها که کاری نکردهاند، اینها پسرهای گل لاهیجان هستند.
زن ۲۷ ساله و متاهل بود.
کسی که برخلاف بسیاری دیگر از زنان پس از تجاوز نخواست سکوت کند، بلکه دو روز بعد از اتفاق به نیروی انتظامی محلهشان رفته بود.هر آنچه باید بگوید تا پرونده تجاوز برایش ساخته شود، گفته بود و بعد هم دستگیرشدگان را شناسایی کرده، وکیل گرفته و مصر بود که حقاش را در دادگاه بگیرد. اما زن تمام آن روزها چیزی به همسرش نگفته بود مبادا که زندگی مشترکاش به خطر بیفتد. در مقابل ورودی دادگستری پرسیدم چرا به همسرت چیزی نگفتی؟ اگر بفهمد... گفت خانم اگر بگویم زندگیام به خطر میافتد. این روزها لباسهای بلند و آستین دار در خانه میپوشم تا جای کبودیها و کتکها را نبیند. زن اما نمیدانست که با در همان دقایق اول طرح شکایت زندگیش را در لبه پرتگاه قرار داده است.
در جلسه دوم دادگاه، قاضی پرونده، طی نامهای همسر زن را به دادگاه احضار کرد. همسر همه چیز را شب قبل از اینکه به دادگاه برود زیر سقف خانهاش از زبان همسرش شنید. روز بعد در اتاق کوچک دادگاه، با سه مردی که به زناش تجاوز کرده بودند دیدار کرد و اطلاعات بیشتری از تجاوز به زناش را در اقرارهایشان شنید.
مدتی پس از جلسه دوم دادگاه، وقتی داشتم گزارش را نهایی میکردم با همسر زن تماس گرفتم. هنوز پس از هشت سال صدای آرام و لرزان مرد را یادم است که وقتی از او پرسیدم زنات را هنوز دوست داری؟ گفت باید بسوزیم و بسازیم دیگر. چند بار به شکلهای مختلف این سوال را پرسیدم اما جواب درستی نگرفتم. پرسیدم به طلاق فکر میکنی؟ آرام گفت: نمیدانم.
بعدتر زن در یکی از تماسهایم گفت همسرش پس از حضور در دادگاه رفتارش با او تغییر کرده، حتی دیگر دست پخت او را نمیخورد، کنار او در رختخواب مشترکشان نمیخوابد، با او حرف نمیزند و شبها دیر به خانه میآید. صدای بغض آلود زن هنوز در گوشام است که میگفت فکر میکنم طلاقام بدهد.
تا چند روز پس از انتشار گزارش با وکیل زن در ارتباط بودم، میگفت قاضی دادگاه احتمالا ادعای زن را رد میکند و سه متهم آزاد خواهند شد. پس از انتشار آن شماره از مجله، نه از زن، نه از وکیل، نه از همسر زن و نه حتی از وکیل سه متهم توانستم خبری بگیرم. هیچ کدام شماره تلفنهاشان را جواب نمیدادند یا تغییر کرده بود. نمیدانم چرا به یک باره همگی با تلفنهاشان قهر کرده بودند.
وقتی گزارش را طبق آداب مجله، صبح یکی از روزهای دوشنبه در تحریریه مجله خواندم. گروه گزارش آن را تایید کرد. از میان جمع آن روز که دور میز چوبی بزرگ سردبیر مجله نشسته بودیم تنها یک نفر پرسید بهتر نیست کلمه «بسیجی» حذف شود. یک نفر اصرار داشت که بودن این کلمه ممکن است مشکلی پیش بیاورد اما بقیه در جواب گفتند مشکلی نیست. با نظر اکثریت گزارش با حفظ کلمه بسیجی همراه با بقیه مطالب آن شماره راهی چاپخانه شد. پس از آن دیگر کار من تمام شده بود. گزارش دیگر متعلق به مجله بود. من باید برای سوژه دیگری آماده میشدم و از تجاوز، اعدام، شمال و کلوچه و هر چیز دیگر که متعلق به آن بود عبور میکرد. آنها همه متعلق به یک کتاب مصور بودند. زندگی من زن و تحریریهای که دوستش داشتم جای بیرون از آن کتاب اتفاق میافتد.
گاهی دلام برای خودم در روزهای مجله زنان تنگ میشود، برای آن میز چوبی بزرگ اتاق شهلا شرکت، وقتی آفتاب میتابید تا وسط سالن. و ما روزنامه نگاران پر شر و شور و جوان آن روزها، دور آن میز پچ پچ میکردیم، گزارش میخواندیم و فکر میکردیم آدمهای مهمی هستیم که کارهای مهم میکنیم. مدت هاست که دیگر این حس را ندارم. انگار همه آن حسهای خوب و خاص متعلق به ساختمان سفید رنگی در یکی از بن بستهای هفت تیر بود. من همچنان و هنوز خبرنگار ماندهام، آخر کار دیگری بلد نیستم در این جهان. از این راه زندگیام میگذرد اما هرگز تجربه گزارش نویسی حرفهای، حضور در جمعی حرفهای و دوستانه و اطمینان به فهم درست مطلب را در تحریریه دیگری تجربه نکردم. زنان تجربهای یگانه بود.
گاهی به آن زن ۲۷ ساله هم فکر میکنم. نمیدانم این روزها چه میکند؟ دوباره ازدواج کرده، از آن شهر رفته، در طی این سالها تصادفا یکی از آن سه مرد را دوباره دیده، اگر دیده آیا با آنها هم کلام هم شده، چند بار در خاطرهاش دار مرگ آنها را با دستاناش بافته است. الان باید تقریبا ۳۵ ساله باشد.
بعدتر و تاکنون هر وقت مطلبی در مورد توقیف مجله یا روزنامهای مینویسم، اولین سوالی که به ذهنام میرسد این است که کدام خبرنگار یا کاریکاتوریستی باعث توقیفاش شده است. به او فکر میکنم که لحظاتی پس از انتشار خبر توقیف، چطور در راهرو روزنامهاش قدم میزند. در مواجه با همکاراناش
چه واکنشی نشان میدهد. آیا احساس عذاب وجدان میکند؟
هنوز پس از سالها وقتی خبرهای اعدام به اتهام تجاوز به عنف را میخوانم دنبال محل و سال اتفاق و
اسامی مجرمهایی هستم که در این گونه اخبار نام شان را به صورت اختصاری مینویسند اما هیچ کدام آنهایی را که در این سالها خواندهام پروندهشان مربوط به سال ۱۳۸۶ نبوده است. حس غریبی است. همزمان با انزجار از اعدام، با پیگیری و خواندن این خبرها جای در درونم در جستجوی نیستی و مرگ هستم.
حسی که کاملا مغایر با نوع شغل سال های اخیرم است. من در آمریکا با یکی از موسسات حقوق بشری کار میکنم که یکی از اهداف اصلیاش نقد حکم اعدام در ایران و نقض حقوق بشر است، در سالهای گذشته گزارشهای بسیاری از نقد حکم اعدام زندانیانی با اتهامات «مفسد فی الارض، جرایم مرتبط با مواد مخدر و تجاوز به عنف» نوشتهام اما راستش باز هم و هنوز هم میخواهم ادعای آن زن ۲۷ ساله در دادگاه رد نمیشد حتی اگر به اعدام سه نفر دیگر ختم میشد. تقصیر من چیست که اتهام تجاوز به عنف در اسلام مرگ است، میتوانست چیز دیگری باشد مثلا حبس. آن وقت شاید آن سه مرد داشتند در زندان دوران حبسشان را میگذراندند و زن حتی اگر خیلی چیزهاش را از دست میداد یک جای دلاش آرام بود که حداقل یک اتفاقی افتاده است.
پایانی دوم برای مجله زنان، هشت سال بعد
هشت سال بعد، صبح دوشنبه هفتم اردبیهشت ماه ۱۳۹۴ در قاره دیگر، در قلب آمریکا خبر توقیفی مجله زنان امروز را پس از ۱۲ شماره انتشار در پستهای فیسبوکی خواندم. کمی بعد با شهلا شرکت، مدیر مسئول مجله تلفنی مصاحبه کردم. تند تند سوالهای که باید میپرسیدم را پرسیدم. خانم شرکت هم مهربان و دقیق جوابها را داد. نمیدانستم به غیر از این که دلیل توقیف چه بود؟ آیا حکم به شما ابلاغ شده و از این دست سوالات چه چیز دیگر میتوانستم از این فاصله دور، غیرمنصفانه و بیکارکرد بپرسم. گفتم متاسفم از تعطیلی دوباره مجلهتان. همین.
این بار خبرگزاری فارس دلیل توقیف زنان امروز را ترویج ازدواج سپید از سوی مجله دانسته بود. این سالها نوشتن از تجاوز و طرح شکایت از آن بسیار راحتتر شده و لابد روزهای سخت گیری برای ازدواج سپید است. در ایران من، حتی توقیف یک مجله نیز به تکراری عادی و طبیعی تبدیل شده است، شبیه یک بلای طبیعی... میآید مثل سیل و همه چیز را با خود میبرد. مجله زنان دوباره توقیف شد. این بار برای گزارشی دیگر. بغض کردهام در گوشهای از این جهان و فکر میکنم آیا چیز باشکوهی از این همه فرسایش، تکرار و اندوه باقی خواهد ماند.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر