کار مطبوعاتی در ایران آن هم به عنوان عکاس آنهم برای رسانههای خارجی، سختیهایی دارد که شاید نشود با نوشتن، تمامی آن را به تصویر کشید. تجربه ۱۰ ساله من از کار با اداره کل مطبوعات و رسانههای خارجی در ایران شامل سانسور و حذف، با هر ابزاری و به هر طریقی است. گاه این حذف به خود سوژه باز میگشت، گاه به حساسیتهای سیاسی و مذهبی موجود و گاه به سانسور خود عکاس و روزنامهنگار میانجامید. در تمام ۱۰ سال فعالیتام هر سه شکل سانسور را تجربه کردم. آخرین تجربهام، باطل شدن کارت خبرنگاری و دستور بر عدم حمل دوربین عکاسی و سانسور خودم بود؛ اتفاقی که به مهاجرتام به امریکا ختم شد. ورق زدن آن روزها کار سادهای نیست اما روایت چند سکانس از سانسور در آن روزها شاید بتواند گوشهای از تجربه مرا به نمایش بگذارد:
سکانس یک
سه شنبه بیست و دوم مهرماه سال ۱۳۸۲ در محوطه فرودگاه مهرآباد در میان استقبال زیاد مردم و برخی از نمایندگان زن مجلس شورای اسلامی در انتظار ورود خانم شیرین عبادی برنده جایزه صلح نوبل بودم. شور و حال عجیبی در میان زنان و دخترانی که روسری سفید بر سر و گلهایی در دست داشتند و برای استقبال آمده بودند، دیده میشد. ساعت ۹ شب بود اما هنوز خبری از خانم عبادی نبود. سعی میکردم از حواشی مراسم عکاسی کنم، همینطور از جوانانی که پلاکاردهایی در دفاع از برابری زنان و مردان در دستشان بود. همچنان در انتظار بودیم که رئیس پلیس تهران، مرتضی طلایی را در میان جمعیت دیدم و برای عکاسی از او به طرفاش رفتم. شب بود و باید برای عکاسی از فلاش استفاده میکردم، با نزدیکتر شدن وی و همراهاناش چند عکس از او گرفتم. در همان موقع یکی از همراهان مرتضی طلایی با حالت پرخاش به سمت من آمد و گفت از کجا هستم و چرا عکاسی میکنم!؟ من در پاسخ گفتم بخاطر حضور رئیس پلیس تهران در مراسم این عکس را گرفتم. اما او که پیراهن سفیدش را مثل افراد حزباللهی و لباس شخصی روی شلوارش انداخته بود و ته ریشی هم داشت با تهدید به من گفت که چنانچه عکسی از او منتشر کنم با من برخورد شدیدی خواهد داشت. او همچنین در حالیکه با عجله سعی داشت رئیس پلیس را همراهی کند، دوباره حرفاش را تکرار کرد و گفت: فراموش نکن این عکس را نباید تحت هیچ شرایطی منتشر کنی. بعد در میان جمعیت گم شد. من متعجب از این برخورد به سمت دکتر صداقت، مدیر روابط عمومی پلیس تهران که شاهد همین ماجرا بود رفتم و پرسیدم ایشان کیست و این برخوردش چه معنی دارد؟! دکتر صداقت گفت حرفش خیلی مهم نیست و از من خواست به کارم ادامه دهم. ساعتی بعد که خانم عبادی وارد کشور شد عکسهایم را گرفتم و برای ارسال آنها به دفتر خبرگزاری آسوشیتدپرس رفتم. دیر وقت بود و انتخاب عکسها برای ارسال به دفتر مرکزی خبرگزاری در نیویورک طول کشید. ساعت دو بامداد کارم که تمام شد در حال خارج شدن از دفتر کار، تلفنام زنگ خورد. همکاری از خبرگزاری ایسنا بود که از من میخواست اگر میتوانم چند عکس از مراسم استقبال را نیز برای او بفرستم چون عکاسشان نتوانسته بود در مراسم حاضر شود. از عکسهایی که خودم استفاده نکرده بودم حدود دوازده عکس برایاو فرستادم که عکس رئیس پلیس تهران و همان مامور با لباس شخصی نیز جزو آن عکسها بود.
با خود فکر کردم حتما فرد معترض که احتمالا از نیروهای اطلاعاتی بود نمیخواست عکساش در خبرگزاری خارجی منتشر شود از سوی دیگر از آنجایی که دکتر صداقت به من گفته بود ایرادی ندارد، عکس او را نیز به خبرگزاری ایسنا ارسال کردم و روانه خانه شدم.
صبح حدود ساعت هفت، شاید هم زودتر، تلفن همراهم زنگ خورد و فردی با داد و فریاد، به من گفت مگر نگفته بودم عکس مرا منتشر نکن! گفتم من منتشر نکردم. اما او از ارسال عکساش به خبرگزاری ایسنا اطلاع داشت. جا خوردم و خواب از سرم پرید. ساعت را نگاهی کردم و چیزی نگفتم. از من خواست سریعتر به همراه تمام عکسهایی که دیشب گرفتهام به اداره کل رسانههای خارجی در میدان تختی تهران بروم.
گفت تا دو ساعت دیگر منتظر من خواهد بود. نمیدانستم چه باید بگویم، آشفته شده بودم. از اینکه باید برای توضیح دادن به فردی که نمیدانستم از کجاست و کیست باید میرفتم از دست خودم ناراحت بودم. در تمام سالهای فعالیت من معمولا به طور مرتب فردی در طول سال با تماس تلفنی خیلی مودب درخواست میکرد در طبقات بالایی هتل استقلال یا آزادی به دیدارش بروم. سالها بعد متوجه شدم این کار را با دیگر همکاران هم میکردند تا همه متوجه باشند که تحت نظر هستند. معمولا در چنین مواقعی تلاش میکردم کسی از افراد خانواده نداند، تا استرس و ترس بیجهت به آنها منتقل نشود. اما اشتباه میکردم چرا که سالها بعد همسر سابقام به من گفت با هر تلفن مشکوکی که معمولا در طول سال دو-سه بار برای تحت نظر بودن و در خواست ملاقات توسط رابط مطبوعاتی وزارت اطلاعات دریافت میکردم، او متوجه تغییر رفتار من میشد!
شاید حق با او بود اما آنچه اکنون یادم میآید بههم ریختن سیستم دستگاه گوارشیام بود که با هر تلفن تا چند روز با آن مواجه میشدم. شاید هم میترسیدم، نمیدانم اما چیزی که اطمینان دارم این است که از دیدن آن رابط به هیچ وجه خوشحال نبودم!
آن صبح هم با آن تلفن فرد ناشناس، عصبی شده بودم اما چون درخواست دیدارش در محل اداره کل رسانههای خارجی وزارت ارشاد اسلامی بود با خود فکر کردم حتما کارهای هست، آماده رفتن شدم در طول مسیر تمام ذهنام مشغول بود. وقتی خود را به نگهبانی ساختمان معرفی کردم، به در پشت خود اشارهای کرد و گفت داخل شوم و منتظر بمانم. داخل اتاق محوطهای بزرگ بود که برای انباری استفاده میشد و پر از گرد و غبار بود. در این فکر فرو رفته بودم که داستان چه میتواند باشد که در باز شد و همان مامور عصبانی از در وارد شد. روبروی من روی میز نشست و از من توضیح خواست که دلیل انتشار عکساش چه بوده وقتی از من خواسته بود اینکار را نکنم. لحناش عصبانی بود و توهینآمیز و با صدای بلند حرف میزد. من در جواب توضیح دادم که در مکان عمومی او نمیتواند به عکاس معترض باشد زیرا در جمعی عمومی حاضر بوده و عکاس آزاد است در فضاهای عمومی عکاسی کند. بعد هم صحبتام با دکتر صداقت را برایاش شرح دادم. اما او گوشاش بدهکار نبود. این اولین برخورد جدی من با یک جلسه به اصطلاح بازجویی توام با ارعاب بود که در آن هیچ دفاعی نیز پذیرفته نمیشد. در جلسات و تجربههای قبلی که با رابط وزارت اطلاعات داشتم عموما وی با احترام درخواستی را مطرح میکرد و همواره تلاش میکرد دیدارمان دوستانه باشد. اما این مامور لباس شخصی ناشناس هیچ شباهتی به تجربه قبلی من نداشت! او از من خواست روی یک کاغذ سفید تمام آنچه گذشته بود را بازنویسی کنم. اینکه کارم اشتباه بود! اینکه اگر او شکایت کند محق است و اینکه علیرغم درخواست او من عکساش را در اختیار خبرگزاری ایسنا قرار دادهام و کارم خطا بود. دو ساعت تمام از زندگی شخصی من سوال کرد و با امضا گرفتن از من در زیر نوشتهام سی دی عکسهایی را که در مراسم شب قبل گرفته بودم را خواست. موقع خداحافظی گفت بیشتر به فکر دو فرزندم باشم! از اتاق که خارج شد، من کرخ شده بودم. اینکه او در روز روشن در اداره کل مطبوعات و رسانههای وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی مرا بازجویی کرد و رفت قطعا بدون اطلاع مسولان مربوط نبود و این شروع ماجرای بازجویی و سانسور کارهای من در فضای مطبوعات ایران شد.
دلیل این همه عصبانیتاش را هیچگاه نفهمیدم و از آنچه اتفاق افتاده بود با کسی هم صحبت نکردم.
ماهها گذشت و من حتی به همکاری که از ایسنا برای گرفتن عکسهای آن شب تماس گرفته بود چیزی نگفتم. تا اینکه روزی خودش از اتفاق عجیبی که در نیمه شب در خبرگزاری رخ داده بود برایم صحبت کرد. او گفت ساعت سه و نیم نیمه شب عکسهای مرا ادیت کرده و بر روی خروجی سایت ارسال میکنند اما به فاصلهای کمتر از نیم ساعت مدیر خبرگزاری، ابوالفضل فاتح، طی تماسی تلفنی از همکاران سرویس عکس میخواهد عکس مورد نظر را حذف کنند!
و اکنون بعد از سالها هنوز من نمیدانم چه اتفاقی در آن نیم ساعت رخ داده بود که باعث حذف آن عکس شد و آن مامور مخفی که قرار نبود کسی او را ببیند و بشناسد چه کسی بود.
سکانس دو
همزمان با آخرین سال دوره دوم ریاستجمهوری آقای محمد خاتمی تصمیم گرفتم کتابی از عکسهایم را به چاپ برسانم. حضورم برای پوشش دو جنگ افغانستان و عراق، همچنین اتفاقهای بیشمار داخل ایران در دوران هشت ساله اصلاحات، کار انتخاب عکسها را برایم بسیار دشوار کرده بود. از طرفی هیچ ناشری نیز حاضر نبود برای چنین مجموعهای که دید غالب آن ثبت رویدادهای آن سالها بود هزینه کند، لذا خودم به عنوان ناشر کتاب مجموعه انتخاب شده را برای دریافت اجازه نشر به اداره کل کتاب وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی تحویل دادم. بعد از چند ماه بلاتکلیفی و پیگیری بسیار، درست قبل از انتخاباتی که نتیجهاش انتخاب آقای محمود احمدینژاد بهعنوان رییسجمهور بود تلفنام زنگ خورد. پشت خط صدایی بود که خود را از اداره کتاب معرفی میکرد و از من خواست برای پارهای توضیحات به آن اداره کل بروم. چند روز بعد سر موعد مقرر به بخش اداره کتاب در ساختمان اصلی وزارتخانه در بهارستان رفتم و به مرد جوانی که داخل اتاق بود خودم را معرفی کردم و گفتم از من خواسته شده تا آنجا باشم. گفت بدنبال او بروم، وارد یک اتاق تو در توی دیگری شدیم که او گفت منتظر حاج آقا بمانم و خودش خارج شد. داخل اتاق یک میز بود و چند صندلی که من روی یکی از آنها نشستم. اطرافم چند کتابخانه چوبی بود، که با شیشههایی کتابهای داخل آنها محافظت میشد. مثل همه اتاقهای ادارات دولتی عکس آیتالله خمینی و آیتالله خامنهای روی دیوار بود. نشستم و کیف خود را که همیشه با خود داشتم روی صندلی کناری گذاشتم تا اینکه بعد از چند دقیقهای یک مرد میانسال با محاسن وارد شد، کت پوشیده بود اما پیراهن سفیدش را روی شلوارش انداخته بود که معمولا در ادارات دولتی مرسوم بود. از مرد جوان خواست ماکت کتاب مرا بیاورد و قبل از اینکه ماکت روی میز قرار بگیرد از من سوال کرد برای چه میخواهم عکسهایم را با هزینه شخصیام به چاپ برسانم. توضیح دادم این عکسها برای من بسیار مهم هستند و ترجیح میدهم این عکسها را در قالب کتابی با رویکرد عکاسی مطبوعاتی منتشر کنم.
او که برخلاف من بسیار آرام بود، سوالاش را اینگونه تکرار کرد: یعنی این عکسها را میخواهی کتابشان کنی؟ گفتم بله. اما این بار جدیتر گفت که عکسها مساله دارند. گفتم چه مسالهای؟! از عکس آقای خامنهای شروع کرد. گفت چرا عکسی را انتخاب کردهای که رهبر انقلاب موقع پیش نمازی، دست در جیب خود دارد؟ گفتم چون عکس حرکت دارد و مهم است که هر عکسی حرفی برای گفتن داشته باشد.
راضی نشد، از نظر او عکس من توهین آمیز بود. اما دلیلاش را نمیگفت! عکس بعدی عکس آقای هاشمی رفسنجانی و آقای خامنهای بود. پرسید چرا آقای خامنهای را پایینتر از آقای هاشمی نشان دادهام؟ گفتم لحظه پایین رفتن ایشان از پله مخصوص محراب برای اقامت نماز است و طبیعی است که پایین باشند. راضی نشد! با تسبیح در دستاش بازی میکرد و خود را خونسرد نشان میداد.
عکس بعدی عکس کوی دانشگاه تهران بود. گفت این عکس را برای چه گذاشتهای؟ توضیح دادم برای اتفاق مهمی در حد حادثه کوی دانشگاه لازم است یک کتاب مخصوص آن روزها چاپ شود، من فقط چند عکس گذاشتهام. سرش را به معنی عدم رضایتاش تکان داد.
نمیتوانستم ته ذهناش را بخوانم او عکسهایی را که در برابرش قرار داشت با معیار خاصی میسنجید. شاید میخواست در وهله اول وضعیت ظاهری رهبر انقلاب مسالهای نداشته باشد و شاید هم نظر افراد دیگر را به من منتقل میکرد و خود فقط یکی از افراد ممیز بود.
جلسه رسما به یک بازجویی شبیه بود و من در گوشه رینگ گیر افتاده بودم و حاج آقا مدام چپ و راست مرا مورد انتقاد قرار میداد. دست آخر نه عکس را ردیف کرد و یک برگ کاغذ سفید و یک خودکار مقابل من گذاشت و از من خواست تعهد بدهم آن عکسها را چاپ نخواهم کرد و دوباره همان تجربه نوشتن که دو سال پیش در ساختمان میدان تختی داشتم برایم زنده شد. چارهای نداشتم باید انتخاب میکردم. سر دو راهی بدی گیر کرده بودم. چاپ کتاب را انتخاب کردم اما با سماجت چانه میزدم. هر عکسی را میگفت برایش توضیح دادم اما انگار نه انگار. یکی یکی از عکسهایی که نباید چاپ میکردم را نوشتم تا نوبت رسید به عکس آقای خاتمی با آخوندک بالای سرش. وقتی گفت این عکس را نباید چاپ کنی، قلم را گذاشتم زمین و بلند شدم. گفتم این کتاب را بدون این عکس چاپ نمیکنم. چرا که این عکس مورد تایید خود آقای خاتمی است و حتی نسخهای را خودشان امضا کردهاند.
تا این جمله را گفتم چشمان متعجباش را دیدم: آقای خاتمی این عکس را تایید کرده است؟! داخل کیفام عکس امضا شده را داشتم وقتی به او نشان دادم تعجباش دو چندان شد. اما هنوز روی حرف خودش بود. گفت این عکس توهین آمیز است! پرسیدم چه توهینی در عکس شده است؟! گفت نمیداند و همین که یک آخوندک روی سر آقای خاتمی نشسته خوب نیست! گفتم این یک لحظه است که به اهمیت عکاسی در مطبوعات توجه دارد. آقای ممیز که با نام حاج آقا روبروی من نشسته بود بالاخره راضی شد یا شاید هم امضای آقای رییس جمهور پای عکس که همانجا همراهم بود، نشاناش دادم آن را نجات داد. تعهدم را امضا کردم و و او هم اجازه نشر را صادر کرد.
اما داستان به همین جا ختم نشد. کتاب نبض زمان در چاپخانه بود که احمدینژاد رئیسجمهور شد و من اصلا حس خوبی برای ادامه کار نداشتم، اما از طرفی هم کلی هزینه کرده بودم. فرم آخر چاپ عکسها مانده بود و من گفتم دست نگه دارند تا بتوانم یک عکس خوب از ایشان بگیرم. روز دوازدهم مرداد ۱۳۸۴ وقتی زمان تنفیذ حکم ریاست جمهوری دست آقای خامنهای را بوسید با خود گفتم این همان عکس است که منتظرش بودم. اما مشکل این بود که نمیتوانستم عکسی به مجموعه اضافه کنم چون تعهد داده بودم. اما نمیشد یک دوره از تاریخ را روایت کرد آن هم به صورت ناقص. در همین اندیشه بودم که یادم آمد شش سال قبل نیز از آقای احمدینژاد عکاسی کرده بودم آن هم در دادگاه ویژه روحانیت، زمان شکایت از مدیر مسول روزنامه توقیف شده سلام. به آرشیوم مراجعه کردم و عکس مورد نظر را پیدا کردم و صفحه راست عکس دادگاه و صفحه چپ را به دست بوسی رهبر اختصاص دادم و گفتم چاپ فرم آخر کتابام را تمام کنند. این کار من ریسک بالایی داشت.
کتاب که آماده شد؛ برای دریافت مجوز پخش دوباره باید به همان اداره کتاب میرفتم. اما کار به این راحتی نبود اول به روی جلد گیر دادند که عکس کوی دانشگاه بود بعد هم به عکسهای احمدینژاد. گفتند نمیشود کتاب را پخش کنم مگر اینکه جلد را عوض کنم و عکس احمدینژاد را حذف کنم. اما مساله این بود که صحافی کتاب نیز تمام شده بود و هر گونه تغییر در آن تقریبا غیر ممکن بود. سه یا چهار روز مدام در آن اداره بودم و هر کسی را که ممکن بود بتواند کاری کند دیدم و حرف زدم، اما مشکل آنجا بود که کسی حاضر نبود کمکی کند. دست آخر قرار شد هر وقت صفحات بریده شده عکس احمدینژاد در دادگاه را به تعداد تیراژ تحویل دادم از جلد کتاب که همان عکس در داخل کتاب هم چاپ شده بود، چشم پوشی کنند. این کار را کردم. عکسهای احمدینژاد را با تیغ موکت بری تک به تک از صفحات کتاب جدا کردم و کتاب نهایی با صفحهٔ بریده شده روانه بازار شد اما سعی کردم همه نسخهها گرفتار این تیغ زنی نشوند و به نحوی کتاب را نجات دادم و در بازار پخش کردم. و اینگونه شد که نبض زمان در بازار دو شکل عرضه شد، با احمدینژاد و بیاحمدینژاد؛ نتیجه این شد که تیغ سانسور به جان کتابام افتاد...
سکانس سوم
طبیعتا چاپ کتاب نبض زمان و وجود عکس احمدینژاد در دادگاه روزنامه سلام که به یادآوری آن اتفاق انجامیده بود باعث شد تا افراد مرتبط به خبرنگاران در اداره مطبوعات ریاست جمهوری دولت نهم که از اعضای نزدیک به رییس دولت در ستاد تبلیغاتی دوره انتخابات وی بودند روی خوشی به من نشان ندهند و با استقرار در محل کارشان دعوت از من به عنوان عکاس برای حضور در برنامههای رسمی را با محدودیت مواجه کنند.
من هم با پذیرفتن این محدودیت ترجیح میدادم کار بر روی زندگی اجتماعی و آداب و رسوم اقلیتهای دینی در ایران را تکمیل کنم و کتابی در این باره منتشر کنم.
همزمانی سالروز مرگ زرتشت پیامبر و نیز جشن حنوکای پیروان دین یهود با برگزاری نمایشگاه دوسالانه عکس در شهر یزد در سال ۱۳۸۷ که من نیز جزو شرکت کنندگان آن نمایشگاه بود فرصتی بود تا بتوانم از چند روز حضورم در آن شهر استفاده مناسبی ببرم. در واقع سفر به یزد بیشتر برای حضورم در نمایشگاه دوسالانه بود که قبلا توسط دبیرخانه دوسالانه دعوت شده بودم
لذا طی تماسی با اداره کل مطبوعات و رسانههای خارجی درخواست پوشش هر دو مراسم را کردم و نامههایی را برای ارائه به اداره کل ارشاد اسلامی یزد آماده کردم. با حضورم در دفتر مسئول ارتباط با اقلیتها در اداره کل یزد از ممانعت بیدلیلی که ایشان در امکان عکاسی از اقلیت زرتشتی داشت متعجب بودم.
اما عکسبرداری از مراسم اقلیت یهود را منوط به موافقت مسئولی از انجمن کلیمیان کرد و بدین ترتیب بدون اینکه کاری برایم انجام دهد از من خواست بدون هماهنگی با آن اداره کل، کاری انجام ندهم.
در واقع من اجازه اصلی را از تهران و وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در دست داشتم اما یک کارمند محلی مانع این کار میشد. تصمیم گرفتم با مراجعه به افراد مسئول در اقلیتهای زرتشتی و کلیمی بتوانم امکان عکاسی از مراسم آنها را فراهم کنم، اینکار را انجام دادم و موفق به عکاسی شدم. مشغول عکاسی از کنیسه کلیمیان و مراسم جشن حنوکا بودم که یکی از افراد حاضر از من و پروانه وحیدمنش (که او نیز در نمایشگاه دوسالانه یزد شرکت داشت و برای انتشار کتاب زندگی یهودیان در ایران با هم همکاری داشتیم) دعوت کرد تا به منزل یکی از اقوام ایشان برویم و مهمان جشن خانوادگی آنها شویم.
از پیشنهادش استقبال کردیم چرا که اصولا در ایران ورود به منازل پیروان ادیانی که در اقلیت هستند برای دو فرد مسلمان تقریبا غیرممکن است مگر اینکه خیلی رابطه دوستانهای با فرد و خانواده او برقرار باشد. در مسیر پیش رو هموطن یهودی در تاریکی شب و در کوچه پس کوچه منتهی به منزل فامیلاش سخن میگفت و من هم با دوربین جی ۹ کاننی که همراه داشتم در واقع صدای او را ضبط میکردم تا شاید بعدها به دردمان بخورد (بعلت تاریکی شب امکان ضبط ویدیویی و تصویر با کیفیت وجود نداشت) و ما هم در حرکت بودیم تا به خانه برسیم او از اوضاع و احوال شخصی خود گفت و همینطور از اتفاقاتی که برای خود و خانوادهاش به وجود آمده بود. سخناناش انسجام نداشت و به نظر میآمد بخاطر مشکلاتی که در گذشته برایاش به وجود آمده بود سختیهای زیادی کشیده است. از اینکه ایران و اسرائیل باید با هم رابطه گرم و صمیمی داشته باشند میگفت و از زیارت (دیدار) اسرائیل به عنوان موهبتی برای خودش سخن میگفت. در ایران به تنهایی زندگی میکرد و خانوادهاش به اورشلیم مهاجرت کرده بودند. حدود بیست دقیقه صحبت کرد و بعد به منزل فامیل او رسیدیم که سه فرزند خردسال داشت. جشن حنوکا را به صورت صحیح همانگونه که خودشان انجام میدهند به جای آوردند و در پشت درب ورودی شمعها را روشن کردند و من عکاسی کردم. نیم ساعتی هم با اهالی خانه صحبت کردیم و خداحافظی کرده و برگشتیم. صبح روز بعد در مسیر برگشت به تهران با اتومبیل کرایهای بودیم که تلفن پروانه زنگ خورد و همان فرد که دیشب ما را به منزل قوم و خویش خود برده بود با صدایی هراسان و با التماس از ما میخواست صدا و تصویرش را به کسی ندهیم و مدام به موسی و محمد قسم میداد که زندگیاش در خطر است! ماجرای عجیبی بود من به او قول دادم که کسی دستاش به آن فایل نخواهد رسید و در اسرع وقت آن را از بین میبرم تا خیالاش راحت شود. تا به تهران برسیم کلی فکرهایی عجیب و غریب به ذهنمان رسید اما نمیدانستیم واقعیت چیست. بعد از چند روز فردی که خود را مامور وزارت اطلاعات و مصطفایی معرفی کرد به من تلفن کرد و از من خواست ساعت چهار در محل اداره کل رسانههای خارجی وزارت ارشاد که این بار روبروی ساختمان تهران کلینیک بود به دیدارش بروم. فردا همان ساعت به دیدار او رفتم. او زمانی را برای دیدار انتخاب کرده بود که تمام طبقه اداره کل از کارکنان خالی شده بود. از همه چیز سوال کرد. از علت سفرم به یزد، فعالیتهایم، و پروژههایی که در دست داشتم. دو ساعتی بازجویی با شیوهای دوستانه پیش رفت و آقای مصطفایی با به رخ کشیدن برخی اطلاعات غلط در تلاش بود خود را مطلع از همه چیز معرفی کند. مثلا میگفت که میداند من عکسهای کوی دانشگاه را به یکی از اصلاحطلبان دادهام و وقتی من از او خواستم که اسم فرد مورد نظر را بگوید اقلا من پولی از وی بگیرم به خاطر اینکه مجانی به کسی عکس نمیدهم پاسخ داد که آن فرد اکنون زندان است و دسترسی به وی ممکن نیست! به من میگفت هنوز تاثیر عکسهایم از کوی دانشگاه تهران را به یاد دارد و فراموش نمیکند. گفتم ده سال از آن حادثه گذشته است اما میگفت برای او و دوستاناش همیشه تاثیر آن عکسها در یادشان خواهد ماند. خلاصه رسید به این مطلب که میداند شبی در سفرم به یزد از یک فردی یهودی فیلم گرفتهام و فایل آن را میخواست تا به او تحویل دهم و وقتی با پاسخ من روبرو شد که گفتم فایل ویدیویی در کار نیست عصبانی شد اما خود را کنترل کرد و گفت نمیداند پاسخ مافوقاش را چگونه دهد! من به او گفتم عکسهایی که همان شب گرفتم اکنون بر روی اینترنت در دسترس است و میتواند ببیند. اما راضی نشد و با من قرار دیگری گذاشت تا فردا شب با سی دی ویدیو به دیدارش بروم اما گفت به من تلفن خواهد زد تا محل دیدار را بگوید. از آنجایی که فایل ویدیویی را پاک کرده بودم چیزی نداشتم به او ارائه کنم، از عکسهایم که از مراسم در یزد گرفته بودم و بر روی اینترنت منتشر شده بودند پرینت سیاه سفید گرفتم و منتظر تماس او شدم. حدود هشت شب تلفن کرد تا در تقاطع خیابان زرتشت و فلسطین در انتظارش باشم. وقتی به محل رسیدم با یک پژو سیاه رنگ آمد و از من خواست بنشینم داخل خودرو. هنوز امیدوار بود من سی دی ویدیو را به او خواهم داد، اما به او گفتم ویدیویی در کار نیست و پرینتها را به او دادم که در پاسخ گفت باید منتظر تبعات کارم باشم. در همان چند دقیقهای که در سر چهارراه داخل ماشین بودیم چهار فرد که به صورت کاملا واضحی میشد فهمید همکاران اطلاعاتی او هستند در کنار اتومبیلاش توقف کرده و از او آدرس میپرسیدند اما نگاهشان به من بود به صورتی که مرا بشناسند. با ناراحتی از من خداحافظی کرد و گفت با من خواهد بود. روزهای پایانی سال ۲۰۰۸ میلادی بود و من بیخبر از دو ماه پیش رو روزهای تلخ و فراموش نشدنی را سپری میکردم، کنترل بر تمام کار حرفهایام را به صورت واضحی در آن روزها میدیدم.
سکانس چهارم
فقط چند ماه به انتخابات جنجالی ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ مانده بود و من بعد از دیدار با مصطفایی به طرز آشکاری نتیجه گزارش او را میدیدیم. در تمام برنامههای رسمی که دعوت میشدیم تا پوشش خبری بدهیم بدون استثنا در لیست خبرنگاران دعوتی کنار اسم من علامتی زده شده بود که نمیتوانستم به داخل محل مراسم وارد شده و عکاسی کنم. این بلاتکلیفی که حتی اداره کل رسانههای خارجی نیز از آن اظهار بیاطلاعی میکرد آزار دهنده بود. برای اینکه بیکار نمانم به همراه نامزدهای نهایی انتخابات به سفرهایی که امکاناش بود میرفتم تا عکاسی کنم. هنوز تنور انتخابات داغ نشده بود و این را میشد در فضای کلی جامعه نیز دید. اواخر فوریه سال ۲۰۰۹ سازمان انرژی اتمی تور سفر به بوشهر برای خبرنگاران و عکاسان خارجی و داخلی بر پا کرده بود تا در نیروگاه اتمی دیدار رئیس سازمان با همتای روساش را پوشش خبری دهند. طبق روال معمول نیز همواره تهیه بلیط سفر به عهده خود سازمان بود و البته لیست افرادی که باید به سفر بروند از قبل آماده شده بود. من امید چندانی نداشتم که بتوانم به سفر بوشهر بروم اما در کمال تعجب با من تماس گرفته شد تا صبح زود در فرودگاه حاضر باشم. هفت صبح حدود پنجاه خبرنگار و عکاس و تصویربردار همگی در محل نیروگاه بوشهر برای صرف صبحانه به غذاخوری رفتیم و بلافاصله بعد از آن با اعلام اسامی کارت مخصوصی به همه داده میشد تا بتوانند وارد محوطه نیروگاه شوند. وقتی اسم من اعلام شد فردی که کارت مرا در اختیار داشت آن را داخل جیباش گذاشت و به من گفت بهدنبال یکی از همکاراناش بروم. از گروه جدا شدم و به دنبالم همکار تصویربردارم در خبرگزاری آسوشیتدپرس نیز از جمع جدا شد. ما را به اتاقی که در بیرون محوطه بود و یک تلویزیون و یک دست مبل در آن بود راهنمایی کردند، هر چه میپرسیدیم چه اتفاقی افتاده پاسخی نمیدادند. بعد از یک ساعت، هشت صفحه کاغذ پلیکپی شده که بالای آن نوشته شده بود "حراست کشور" به هر کدام از ما دادند تا تمام اطلاعات خانوادگی و شخصی، سفرها و دیدارهامان را بنویسم. همینطور در فرمها خواسته شده بود چنانچه از اعضای خانواده کسی را داریم که علیه جمهوریاسلامی فعالیت میکند و در تشکلهای مخالف عضویت دارد بنویسیم. بهطور مشخص معلوم بود این کارشان با هدف تلف کردن وقت انجام میگیرد چرا که تمام آن اطلاعات را از قبل و زمانی که کارت خبرنگاری برای ما صادر شده بود در اختیار داشتند. زمان دیدار خبرنگاران به داخل نیروگاه به اتمام رسیده بود و کسی پاسخگو نبود و تنها به ما گفته میشد اشتباهی همراه گروه به بوشهر آمدهایم! بعد از پنج ساعت بالاخره ما را به محل کنفرانس و جایی که دیدار آقای آقازاده و همتای روس او برگزار میشد بردند و تنها به این گفته اکتفا میکردند که اشتباهی رخ داده است.
بعد از بازگشت از سفر بوشهر وضعیت بدتر از گذشته شده بود. کمتر از سه هفته به زمان انتخابات ریاست جمهوری ۸۸، روزی آقای کریمی از وزارت ارشاد با من تماس گرفت و از لزوم ملاقاتم با آقای مقدسزاده رئیس اداره کل رسانههای خارجی سخن گفت و از من خواست تا به دیدارش بروم.
روز دیدارم با آقای مقدسزاده ایشان با لبخند از من استقبال کرد و با چایی و شیرینی از من پذیرایی کرد. از اینکه در طول چندین سال مسوولیت و مدیریت ایشان در ادارهای که من کارت خبرنگاری خود را از آنجا گرفته بودم امکان دیدارمان مسیر نشده بود، متاسف بود. از اهمیت کار من و عکسهایم سخن گفت و در ادامه با استناد به نامه وزارت اطلاعات گفت که به وی ابلاغ شده است من مجاز به ادامه کار نیستم! بیاختیار بغضم گرفت و صدایم به لرزه افتاد. نمیدانستم چه بگویم. ناخودآگاه کارتم را روی میز گذاشتم و بلند شدم. او هم با ذکر این جمله که البته وی و همکارانش در تلاشاند تا نظر وزارت اطلاعات را عوض کنند از من خداحافظی کرد.
۱۰ سال تلاشام برای ثبت رویدادها و اخبار به اتمام رسید. از اتاق که خارج شدم تمام ماجراهایی را که در ماهها بلکه سالهای قبل اتفاق افتاده بود از جلوی چشمام میگذشت تا بلکه به نتیجهای برسم اما نتیجهای در کار نبود. قرار بود بخشی از تاریخ ایران را که میتوانستم راوی آن باشم عکاسی نکنم. جنجالیترین انتخابات ایران برگزار شد و من نتوانستم عکاسی کنم. با همکار عکاس امریکاییام که برای پوشش اخبار انتخابات به ایران سفر کرده بود همراه میشدم و شاهد بسیاری از درگیریها برابر چشمام بودم ولی امکان ثبتشان را نداشتم! دردناک بود، روز اول اعتراضات به نتیجه انتخابات در میدان فاطمی پلیسی با باتوماش چنان بر سر یک زن میزد که من هنوز هم بعد از گذشت سالها نتوانستهام با خود کنار بیایم که چرا آن صحنه را نباید و نشد که ثبتاش کنم؟!
مجبور بودم شاهد ایران بحرانی آن روزها باشم اما امکان عکاسی نداشته باشم، روزهایی که میتوانستم راوی خوبی برایشان باشم اما این بار حاکمیت به جای عکسها، عکاس را سانسور کرد تا دیگر حاشیهای برای موضوع باقی نماند و راوی کوی دانشگاه این بار کهریزک و عاشورا و ۲۵ خرداد را عکاسی نکند!
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر