close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
جامعه مدنی

"از نظر او عکس من توهین آمیز بود. اما دلیل​ش را نمی​گفت!"

۲۶ فروردین ۱۳۹۵
حسن سربخشیان
خواندن در ۲۳ دقیقه
"از نظر او عکس من توهین آمیز بود. اما دلیل​ش را نمی​گفت!"
"از نظر او عکس من توهین آمیز بود. اما دلیل​ش را نمی​گفت!"

 کار مطبوعاتی در ایران آن هم به عنوان عکاس آن​هم برای رسانه​های خارجی، سختی​هایی دارد که شاید نشود با نوشتن، تمامی آن را به تصویر کشید. تجربه ۱۰ ساله من از کار با اداره کل مطبوعات و رسانه​های خارجی در ایران شامل سانسور و حذف، با هر ابزاری و به هر طریقی است. ​گاه این حذف به خود سوژه باز می​گشت،​ گاه به حساسیت​های سیاسی و مذهبی موجود و گاه به سانسور خود عکاس و روزنامه​نگار می​انجامید. در تمام ۱۰ سال فعالیت​ام هر سه شکل سانسور را تجربه کردم. آخرین تجربه​ام، باطل شدن کارت خبرنگاری و دستور بر عدم حمل دوربین عکاسی و سانسور خودم بود؛ اتفاقی که به مهاجرت​ام به امریکا ختم شد. ورق زدن آن روز​ها کار ساده​ای نیست اما روایت چند سکانس از سانسور در آن روز​ها شاید بتواند گوشه​ای از تجربه مرا به نمایش بگذارد: 

 

سکانس یک 

سه شنبه بیست و دوم مهرماه سال ۱۳۸۲ در محوطه فرودگاه مهرآباد در میان استقبال زیاد مردم و برخی از نمایندگان زن مجلس شورای اسلامی در انتظار ورود خانم شیرین عبادی برنده جایزه صلح نوبل بودم. شور و حال عجیبی در میان زنان و دخترانی که روسری سفید بر سر و گل​هایی در دست داشتند و برای استقبال آمده بودند، دیده می​شد. ساعت ۹ شب بود اما هنوز خبری از خانم عبادی نبود. سعی می​کردم از حواشی مراسم عکاسی کنم، همین​طور از جوانانی که پلاکاردهایی در دفاع از برابری زنان و مردان در دست​شان بود. هم​چنان در انتظار بودیم که رئیس پلیس تهران، مرتضی طلایی را در میان جمعیت دیدم و برای عکاسی از او به طرف​اش رفتم. شب بود و باید برای عکاسی از فلاش استفاده می​کردم، با نزدیک​تر شدن وی و همراهان​اش چند عکس از او گرفتم. در​​ همان موقع یکی از همراهان مرتضی طلایی با حالت پرخاش به سمت من آمد و گفت از کجا هستم و چرا عکاسی می​کنم!؟ من در پاسخ گفتم بخاطر حضور رئیس پلیس تهران در مراسم این عکس را گرفتم. اما او که پیراهن سفیدش را مثل افراد حزب​اللهی و لباس شخصی روی شلوارش انداخته بود و ته ریشی هم داشت با تهدید به من گفت که چنان​چه عکسی از او منتشر کنم با من برخورد شدیدی خواهد داشت. او هم​چنین در حالی​که با عجله سعی داشت رئیس پلیس را همراهی کند، دوباره حرف​اش را تکرار کرد و گفت: فراموش نکن این عکس را نباید تحت هیچ شرایطی منتشر کنی. بعد در میان جمعیت گم شد. من متعجب از این برخورد به سمت دکتر صداقت، مدیر روابط عمومی پلیس تهران که شاهد همین ماجرا بود رفتم و پرسیدم ایشان کیست و این برخوردش چه معنی دارد؟! دکتر صداقت گفت حرفش خیلی مهم نیست و از من خواست به کارم ادامه دهم. ساعتی بعد که خانم عبادی وارد کشور شد عکس​هایم را گرفتم و برای ارسال آن​ها به دفتر خبرگزاری آسوشیتدپرس رفتم. دیر وقت بود و انتخاب عکس​ها برای ارسال به دفتر مرکزی خبرگزاری در نیویورک طول کشید. ساعت دو بامداد کارم که تمام شد در حال خارج شدن از دفتر کار، تلفن​ام زنگ خورد. همکاری از خبرگزاری ایسنا بود که از من می​خواست اگر می​توانم چند عکس از مراسم استقبال را نیز برای او بفرستم چون عکاس​شان نتوانسته بود در مراسم حاضر شود. از عکس​هایی که خودم استفاده نکرده بودم حدود دوازده عکس برای​او فرستادم که عکس رئیس پلیس تهران و​​ همان مامور با لباس شخصی نیز جزو آن عکس​ها بود. 

با خود فکر کردم حتما فرد معترض که احتمالا از نیروهای اطلاعاتی بود نمی​خواست عکس​ا​​ش در خبرگزاری خارجی منتشر شود از سوی دیگر از آن​جایی که دکتر صداقت به من گفته بود ایرادی ندارد، عکس او را نیز به خبرگزاری ایسنا ارسال کردم و روانه خانه شدم. 

صبح حدود ساعت هفت، شاید هم زود​تر، تلفن همراهم زنگ خورد و فردی با داد و فریاد، به من گفت مگر نگفته بودم عکس مرا منتشر نکن! گفتم من منتشر نکردم. اما او از ارسال عکس​اش به خبرگزاری ایسنا اطلاع داشت. جا خوردم و خواب از سرم پرید. ساعت را نگاهی کردم و چیزی نگفتم. از من خواست سریع​تر به همراه تمام عکسهایی که دیشب گرفته​ام به اداره کل رسانه​های خارجی در میدان تختی تهران بروم. 

گفت تا دو ساعت دیگر منتظر من خواهد بود. نمی​دانستم چه باید بگویم، آشفته شده بودم. از این​که باید برای توضیح دادن به فردی که نمی​دانستم از کجاست و کیست باید می​رفتم از دست خودم ناراحت بودم. در تمام سال​های فعالیت من معمولا به طور مرتب فردی در طول سال با تماس تلفنی خیلی مودب درخواست می​کرد در طبقات بالایی هتل استقلال یا آزادی به دیدارش بروم. سال​ها بعد متوجه شدم این کار را با دیگر همکاران هم می​کردند تا همه متوجه باشند که تحت نظر هستند. معمولا در چنین مواقعی تلاش می​کردم کسی از افراد خانواده نداند، تا استرس و ترس بی​جهت به آن​ها منتقل نشود. اما اشتباه می​کردم چرا که سال​ها بعد همسر سابق​ام به من گفت با هر تلفن مشکوکی که معمولا در طول سال دو-سه بار برای تحت نظر بودن و در خواست ملاقات توسط رابط مطبوعاتی وزارت اطلاعات دریافت می​کردم، او متوجه تغییر رفتار من می​شد! 

شاید حق با او بود اما آنچه اکنون یادم می​آید به​هم ریختن سیستم دستگاه گوارشی​ام بود که با هر تلفن تا چند روز با آن مواجه می​شدم. شاید هم می​ترسیدم، نمی​دانم اما چیزی که اطمینان دارم این است که از دیدن آن رابط به هیچ وجه خوشحال نبودم! 

آن صبح هم با آن تلفن فرد نا​شناس، عصبی شده بودم اما چون درخواست دیدارش در محل اداره کل رسانه​های خارجی وزارت ارشاد اسلامی بود با خود فکر کردم حتما کارهای هست، آماده رفتن شدم در طول مسیر تمام ذهن​ام مشغول بود. وقتی خود را به نگهبانی ساختمان معرفی کردم، به در پشت خود اشاره​ای کرد و گفت داخل شوم و منتظر بمانم. داخل اتاق محوطه​ای بزرگ بود که برای انباری استفاده می​شد و پر از گرد و غبار بود. در این فکر فرو رفته بودم که داستان چه می​تواند باشد که در باز شد و​​ همان مامور عصبانی از در وارد شد. روبروی من روی میز نشست و از من توضیح خواست که دلیل انتشار عکس​اش چه بوده وقتی از من خواسته بود این​کار را نکنم. لحن​اش عصبانی بود و توهین​آمیز و با صدای بلند حرف می​زد. من در جواب توضیح دادم که در مکان عمومی او نمی​تواند به عکاس معترض باشد زیرا در جمعی عمومی حاضر بوده و عکاس آزاد است در فضاهای عمومی عکاسی کند. بعد هم صحبت​ام با دکتر صداقت را برای​اش شرح دادم. اما او گوش​اش بدهکار نبود. این اولین برخورد جدی من با یک جلسه به اصطلاح بازجویی توام با ارعاب بود که در آن هیچ دفاعی نیز پذیرفته نمی​شد. در جلسات و تجربه​های قبلی که با رابط وزارت اطلاعات داشتم عموما وی با احترام درخواستی را مطرح می​کرد و همواره تلاش می​کرد دیدارمان دوستانه باشد. اما این مامور لباس شخصی نا​شناس هیچ شباهتی به تجربه قبلی من نداشت! او از من خواست روی یک کاغذ سفید تمام آن​چه گذشته بود را بازنویسی کنم. اینکه کارم اشتباه بود! اینکه اگر او شکایت کند محق است و اینکه علیرغم درخواست او من عکساش را در اختیار خبرگزاری ایسنا قرار دادهام و کارم خطا بود. دو ساعت تمام از زندگی شخصی من سوال کرد و با امضا گرفتن از من در زیر نوشته​ام سی دی عکس​هایی را که در مراسم شب قبل گرفته بودم را خواست. موقع خداحافظی گفت بیشتر به فکر دو فرزندم باشم! از اتاق که خارج شد، من کرخ شده بودم. این​که او در روز روشن در اداره کل مطبوعات و رسانه​های وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی مرا بازجویی کرد و رفت قطعا بدون اطلاع مسولان مربوط نبود و این شروع ماجرای بازجویی و سانسور کارهای من در فضای مطبوعات ایران شد. 

 دلیل این همه عصبانیت​اش را هیچ​گاه نفهمیدم و از آنچه اتفاق افتاده بود با کسی هم صحبت نکردم. 

ماه​ها گذشت و من حتی به همکاری که از ایسنا برای گرفتن عکس​های آن شب تماس گرفته بود چیزی نگفتم. تا اینکه روزی خودش از اتفاق عجیبی که در نیمه شب در خبرگزاری رخ داده بود برایم صحبت کرد. او گفت ساعت سه و نیم نیمه شب عکس​های مرا ادیت کرده و بر روی خروجی سایت ارسال می​کنند اما به فاصله​ای کمتر از نیم ساعت مدیر خبرگزاری، ابوالفضل فاتح، طی تماسی تلفنی از همکاران سرویس عکس می​خواهد عکس مورد نظر را حذف کنند! 

و اکنون بعد از سال​ها هنوز من نمی​دانم چه اتفاقی در آن نیم ساعت رخ داده بود که باعث حذف آن عکس شد و آن مامور مخفی که قرار نبود کسی او را ببیند و بشناسد چه کسی بود.     

سکانس دو 

هم​زمان با آخرین سال دوره دوم ریاست​جمهوری آقای محمد خاتمی تصمیم گرفتم کتابی از عکس​هایم را به چاپ برسانم. حضورم برای پوشش دو جنگ افغانستان و عراق، همچنین اتفاق​های بی​شمار داخل ایران در دوران هشت ساله اصلاحات، کار انتخاب عکس​ها را برایم بسیار دشوار کرده بود. از طرفی هیچ ناشری نیز حاضر نبود برای چنین مجموعه​ای که دید غالب آن ثبت رویدادهای آن سال​ها بود هزینه کند، لذا خودم به عنوان ناشر کتاب مجموعه انتخاب شده را برای دریافت اجازه نشر به اداره کل کتاب وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی تحویل دادم. بعد از چند ماه بلاتکلیفی و پیگیری بسیار، درست قبل از انتخاباتی که نتیجه​اش انتخاب آقای محمود احمدی​نژاد به​عنوان رییس​جمهور بود تلفن​ام زنگ خورد. پشت خط صدایی بود که خود را از اداره کتاب معرفی می​کرد و از من خواست برای پاره​ای توضیحات به آن اداره کل بروم. چند روز بعد سر موعد مقرر به بخش اداره کتاب در ساختمان اصلی وزارتخانه در بهارستان رفتم و به مرد جوانی که داخل اتاق بود خودم را معرفی کردم و گفتم از من خواسته شده تا آنجا باشم. گفت بدنبال او بروم، وارد یک اتاق تو در توی دیگری شدیم که او گفت منتظر حاج آقا بمانم و خودش خارج شد. داخل اتاق یک میز بود و چند صندلی که من روی یکی از آن​ها نشستم. اطرافم چند کتاب​خانه چوبی بود، که با شیشه​هایی کتاب​های داخل آن​ها محافظت می​شد. مثل همه اتاق​های ادارات دولتی عکس آیت​الله خمینی و آیت​الله خامنه​ای روی دیوار بود. نشستم و کیف خود را که همیشه با خود داشتم روی صندلی کناری گذاشتم تا این​که بعد از چند دقیقه​ای یک مرد میانسال با محاسن وارد شد، کت پوشیده بود اما پیراهن سفیدش را روی شلوارش انداخته بود که معمولا در ادارات دولتی مرسوم بود. از مرد جوان خواست ماکت کتاب مرا بیاورد و قبل از اینکه ماکت روی میز قرار بگیرد از من سوال کرد برای چه می​خواهم عکس​هایم را با هزینه شخصی​ام به چاپ برسانم. توضیح دادم این عکس​ها برای من بسیار مهم هستند و ترجیح می​دهم این عکس​ها را در قالب کتابی با رویکرد عکاسی مطبوعاتی منتشر کنم. 

او که برخلاف من بسیار آرام بود، سوال​اش را این​گونه تکرار کرد: یعنی این عکس​ها را می​خواهی کتاب​شان کنی؟ گفتم بله. اما این بار جدی​تر گفت که عکس​ها مساله دارند. گفتم چه مساله​ای؟! از عکس آقای خامنه​ای شروع کرد. گفت چرا عکسی را انتخاب کرده​ای که رهبر انقلاب موقع پیش نمازی، دست در جیب خود دارد؟ گفتم چون عکس حرکت دارد و مهم است که هر عکسی حرفی برای گفتن داشته باشد. 

راضی نشد، از نظر او عکس من توهین آمیز بود. اما دلیل​اش را نمی​گفت! عکس بعدی عکس آقای هاشمی رفسنجانی و آقای خامنه​ای بود. پرسید چرا آقای خامنه​ای را پایین​تر از آقای هاشمی نشان داده​ام؟ گفتم لحظه پایین رفتن ایشان از پله مخصوص محراب برای اقامت نماز است و طبیعی است که پایین باشند. راضی نشد! با تسبیح در دست​اش بازی می​کرد و خود را خون​سرد نشان می​داد. 

عکس بعدی عکس کوی دانشگاه تهران بود. گفت این عکس را برای چه گذاشتهای؟ توضیح دادم برای اتفاق مهمی در حد حادثه کوی دانشگاه لازم است یک کتاب مخصوص آن روز​ها چاپ شود، من فقط چند عکس گذاشته​ام. سرش را به معنی عدم رضایت​اش تکان داد. 

نمی​توانستم ته ذهن​اش را بخوانم او عکس​هایی را که در برابرش قرار داشت با معیار خاصی می​سنجید. شاید می​خواست در وهله اول وضعیت ظاهری رهبر انقلاب مساله​ای نداشته باشد و شاید هم نظر افراد دیگر را به من منتقل می​کرد و خود فقط یکی از افراد ممیز بود. 

جلسه رسما به یک بازجویی شبیه بود و من در گوشه رینگ گیر افتاده بودم و حاج آقا مدام چپ و راست مرا مورد انتقاد قرار می​داد. دست آخر نه عکس را ردیف کرد و یک برگ کاغذ سفید و یک خودکار مقابل من گذاشت و از من خواست تعهد بدهم آن عکس​ها را چاپ نخواهم کرد و دوباره​​ همان تجربه نوشتن که دو سال پیش در ساختمان میدان تختی داشتم برایم زنده شد. چاره​ای نداشتم باید انتخاب می​کردم. سر دو راهی بدی گیر کرده بودم. چاپ کتاب را انتخاب کردم اما با سماجت چانه می​زدم. هر عکسی را می​گفت برایش توضیح دادم اما انگار نه انگار. یکی یکی از عکس​هایی که نباید چاپ می​کردم را نوشتم تا نوبت رسید به عکس آقای خاتمی با آخوندک بالای سرش. وقتی گفت این عکس را نباید چاپ کنی، قلم را گذاشتم زمین و بلند شدم. گفتم این کتاب را بدون این عکس چاپ نمی​کنم. چرا که این عکس مورد تایید خود آقای خاتمی است و حتی نسخه​ای را خودشان امضا کرده​اند. 

تا این جمله را گفتم چشمان متعجب​اش را دیدم: آقای خاتمی این عکس را تایید کرده است؟! داخل کیف​ام عکس امضا شده را داشتم وقتی به او نشان دادم تعجب​اش دو چندان شد. اما هنوز روی حرف خودش بود. گفت این عکس توهین آمیز است! پرسیدم چه توهینی در عکس شده است؟! گفت نمی​داند و همین که یک آخوندک روی سر آقای خاتمی نشسته خوب نیست! گفتم این یک لحظه است که به اهمیت عکاسی در مطبوعات توجه دارد. آقای ممیز که با نام حاج آقا روبروی من نشسته بود بالاخره راضی شد یا شاید هم امضای آقای رییس جمهور پای عکس که​​ همان​جا همراهم بود، نشان​اش دادم آن را نجات داد. تعهدم را امضا کردم و و او هم اجازه نشر را صادر کرد.

اما داستان به همین جا ختم نشد. کتاب نبض زمان در چاپ​خانه بود که احمدی​نژاد رئیس​جمهور شد و من اصلا حس خوبی برای ادامه کار نداشتم، اما از طرفی هم کلی هزینه کرده بودم. فرم آخر چاپ عکس​ها مانده بود و من گفتم دست نگه دارند تا بتوانم یک عکس خوب از ایشان بگیرم. روز دوازدهم مرداد ۱۳۸۴ وقتی زمان تنفیذ حکم ریاست جمهوری دست آقای خامنهای را بوسید با خود گفتم این​​ همان عکس است که منتظرش بودم. اما مشکل این بود که نمی​توانستم عکسی به مجموعه اضافه کنم چون تعهد داده بودم. اما نمی​شد یک دوره از تاریخ را روایت کرد آن هم به صورت ناقص. در همین اندیشه بودم که یادم آمد شش سال قبل نیز از آقای احمدی​نژاد عکاسی کرده بودم آن هم در دادگاه ویژه روحانیت، زمان شکایت از مدیر مسول روزنامه توقیف شده سلام. به آرشیوم مراجعه کردم و عکس مورد نظر را پیدا کردم و صفحه راست عکس دادگاه و صفحه چپ را به دست بوسی رهبر اختصاص دادم و گفتم چاپ فرم آخر کتاب​ام را تمام کنند. این کار من ریسک بالایی داشت.

کتاب که آماده شد؛ برای دریافت مجوز پخش دوباره باید به​​ همان اداره کتاب می​رفتم. اما کار به این راحتی نبود اول به روی جلد گیر دادند که عکس کوی دانشگاه بود بعد هم به عکس​های احمدی​نژاد. گفتند نمی​شود کتاب را پخش کنم مگر اینکه جلد را عوض کنم و عکس احمدی​نژاد را حذف کنم. اما مساله این بود که صحافی کتاب نیز تمام شده بود و هر گونه تغییر در آن تقریبا غیر ممکن بود. سه یا چهار روز مدام در آن اداره بودم و هر کسی را که ممکن بود بتواند کاری کند دیدم و حرف زدم، اما مشکل آنجا بود که کسی حاضر نبود کمکی کند. دست آخر قرار شد هر وقت صفحات بریده شده عکس احمدی​نژاد در دادگاه را به تعداد تیراژ تحویل دادم از جلد کتاب که​​ همان عکس در داخل کتاب هم چاپ شده بود، چشم پوشی کنند. این کار را کردم. عکس​های احمدینژاد را با تیغ موکت بری تک به تک از صفحات کتاب جدا کردم و کتاب نهایی با صفحهٔ بریده شده روانه بازار شد اما سعی کردم همه نسخه​ها گرفتار این تیغ زنی نشوند و به نحوی کتاب را نجات دادم و در بازار پخش کردم. و این​گونه شد که نبض زمان در بازار دو شکل عرضه شد، با احمدی​نژاد و بی​احمدی​نژاد؛ نتیجه این شد که تیغ سانسور به جان کتاب​ام افتاد...

 

سکانس سوم 

طبیعتا چاپ کتاب نبض زمان و وجود عکس احمدی​نژاد در دادگاه روزنامه سلام که به یادآوری آن اتفاق انجامیده بود باعث شد تا افراد مرتبط به خبرنگاران در اداره مطبوعات ریاست جمهوری دولت نهم که از اعضای نزدیک به رییس دولت در ستاد تبلیغاتی دوره انتخابات وی بودند روی خوشی به من نشان ندهند و با استقرار در محل کارشان دعوت از من به عنوان عکاس برای حضور در برنامه​های رسمی را با محدودیت مواجه کنند. 

من هم با پذیرفتن این محدودیت ترجیح می​دادم کار بر روی زندگی اجتماعی و آداب و رسوم اقلیت​های دینی در ایران را تکمیل کنم و کتابی در این باره منتشر کنم. 

هم​زمانی سال​روز مرگ زرتشت پیامبر و نیز جشن حنوکای پیروان دین یهود با برگزاری نمایشگاه دوسالانه عکس در شهر یزد در سال ۱۳۸۷ که من نیز جزو شرکت کنندگان آن نمایشگاه بود فرصتی بود تا بتوانم از چند روز حضورم در آن شهر استفاده مناسبی ببرم. در واقع سفر به یزد بیشتر برای حضورم در نمایشگاه دوسالانه بود که قبلا توسط دبیرخانه دوسالانه دعوت شده بودم 

لذا طی تماسی با اداره کل مطبوعات و رسانه‌های خارجی درخواست پوشش هر دو مراسم را کردم و نامه​هایی را برای ارائه به اداره کل ارشاد اسلامی یزد آماده کردم. با حضورم در دفتر مسئول ارتباط با اقلیت​ها در اداره کل یزد از ممانعت بی​دلیلی که ایشان در امکان عکاسی از اقلیت زرتشتی داشت متعجب بودم. 

 اما عکس​برداری از مراسم اقلیت یهود را منوط به موافقت مسئولی از انجمن کلیمیان کرد و بدین ترتیب بدون این​که کاری برایم انجام دهد از من خواست بدون هماهنگی با آن اداره کل، کاری انجام ندهم.

در واقع من اجازه اصلی را از تهران و وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در دست داشتم اما یک کارمند محلی مانع این کار می​شد. تصمیم گرفتم با مراجعه به افراد مسئول در اقلیت​های زرتشتی و کلیمی بتوانم امکان عکاسی از مراسم آن​ها را فراهم کنم، این​کار را انجام دادم و موفق به عکاسی شدم. مشغول عکاسی از کنیسه کلیمیان و مراسم جشن حنوکا بودم که یکی از افراد حاضر از من و پروانه وحیدمنش (که او نیز در نمایشگاه دوسالانه یزد شرکت داشت و برای انتشار کتاب زندگی یهودیان در ایران با هم هم​کاری داشتیم) دعوت کرد تا به منزل یکی از اقوام ایشان برویم و مهمان جشن خانوادگی آن​ها شویم. 

"از نظر او عکس من توهین آمیز بود. اما دلیل​ش را نمی​گفت!"

از پیشنهادش استقبال کردیم چرا که اصولا در ایران ورود به منازل پیروان ادیانی که در اقلیت هستند برای دو فرد مسلمان تقریبا غیرممکن است مگر این​که خیلی رابطه دوستانه​ای با فرد و خانواده او برقرار باشد. در مسیر پیش رو هم​وطن یهودی در تاریکی شب و در کوچه پس کوچه منتهی به منزل فامیل​اش سخن می​گفت و من هم با دوربین جی ۹ کاننی که همراه داشتم در واقع صدای او را ضبط می​کردم تا شاید بعد​ها به دردمان بخورد (بعلت تاریکی شب امکان ضبط ویدیویی و تصویر با کیفیت وجود نداشت) و ما هم در حرکت بودیم تا به خانه برسیم او از اوضاع و احوال شخصی خود گفت و همین​طور از اتفاقاتی که برای خود و خانواده​اش به وجود آمده بود. سخناناش انسجام نداشت و به نظر می​آمد بخاطر مشکلاتی که در گذشته برای​اش به وجود آمده بود سختی​های زیادی کشیده است. از این​که ایران و اسرائیل باید با هم رابطه گرم و صمیمی داشته باشند می​گفت و از زیارت (دیدار) اسرائیل به عنوان موهبتی برای خودش سخن می​گفت. در ایران به تنهایی زندگی می​کرد و خانواده​اش به اورشلیم مهاجرت کرده بودند. حدود بیست دقیقه​ صحبت کرد و بعد به منزل فامیل او رسیدیم که سه فرزند خردسال داشت. جشن حنوکا را به صورت صحیح همان​گونه که خودشان انجام می​دهند به جای آوردند و در پشت درب ورودی شمع​ها را روشن کردند و من عکاسی کردم. نیم ساعتی هم با اهالی خانه صحبت کردیم و خداحافظی کرده و برگشتیم. صبح روز بعد در مسیر برگشت به تهران با اتومبیل کرایه​ای بودیم که تلفن پروانه زنگ خورد و​​ همان فرد که دیشب ما را به منزل قوم و خویش خود برده بود با صدایی هراسان و با التماس از ما می​خواست صدا و تصویرش را به کسی ندهیم و مدام به موسی و محمد قسم می​داد که زندگی​اش در خطر است! ماجرای عجیبی بود من به او قول دادم که کسی دست​اش به آن فایل نخواهد رسید و در اسرع وقت آن را از بین می​برم تا خیالاش راحت شود. تا به تهران برسیم کلی فکرهایی عجیب و غریب به ذهن​مان رسید اما نمی​دانستیم واقعیت چیست. بعد از چند روز فردی که خود را مامور وزارت اطلاعات و مصطفایی معرفی کرد به من تلفن کرد و از من خواست ساعت چهار در محل اداره کل رسانه​های خارجی وزارت ارشاد که این بار روبروی ساختمان تهران کلینیک بود به دیدارش بروم. فردا​​ همان ساعت به دیدار او رفتم. او زمانی را برای دیدار انتخاب کرده بود که تمام طبقه اداره کل از کارکنان خالی شده بود. از همه چیز سوال کرد. از علت سفرم به یزد، فعالیت​هایم، و پروژه​هایی که در دست داشتم. دو ساعتی بازجویی با شیوه​ای دوستانه پیش رفت و آقای مصطفایی با به رخ کشیدن برخی اطلاعات غلط در تلاش بود خود را مطلع از همه چیز معرفی کند. مثلا می​گفت که می​داند من عکس​های کوی دانشگاه را به یکی از اصلاح​طلبان داده​ام و وقتی من از او خواستم که اسم فرد مورد نظر را بگوید اقلا من پولی از وی بگیرم به خاطر این​که مجانی به کسی عکس نمی​دهم پاسخ داد که آن فرد اکنون زندان است و دسترسی به وی ممکن نیست! به من می​گفت هنوز تاثیر عکس​هایم از کوی دانشگاه تهران را به یاد دارد و فراموش نمی​کند. گفتم ده سال از آن حادثه گذشته است اما می​گفت برای او و دوستاناش همیشه تاثیر آن عکس​ها در یادشان خواهد ماند. خلاصه رسید به این مطلب که می​داند شبی در سفرم به یزد از یک فردی یهودی فیلم گرفته​ام و فایل آن را می​خواست تا به او تحویل دهم و وقتی با پاسخ من روبرو شد که گفتم فایل ویدیویی در کار نیست عصبانی شد اما خود را کنترل کرد و گفت نمی​داند پاسخ مافوقاش را چگونه دهد! من به او گفتم عکسهایی که​​ همان شب گرفتم اکنون بر روی اینترنت در دسترس است و می​تواند ببیند. اما راضی نشد و با من قرار دیگری گذاشت تا فردا شب با سی دی ویدیو به دیدارش بروم اما گفت به من تلفن خواهد زد تا محل دیدار را بگوید. از آنجایی که فایل ویدیویی را پاک کرده بودم چیزی نداشتم به او ارائه کنم، از عکس​هایم که از مراسم در یزد گرفته بودم و بر روی اینترنت منتشر شده بودند پرینت سیاه سفید گرفتم و منتظر تماس او شدم. حدود هشت شب تلفن کرد تا در تقاطع خیابان زرتشت و فلسطین در انتظارش باشم. وقتی به محل رسیدم با یک پژو سیاه رنگ آمد و از من خواست بنشینم داخل خودرو. هنوز امیدوار بود من سی دی ویدیو را به او خواهم داد، اما به او گفتم ویدیویی در کار نیست و پرینت​ها را به او دادم که در پاسخ گفت باید منتظر تبعات کارم باشم. در​​ همان چند دقیقه​ای که در سر چهارراه داخل ماشین بودیم چهار فرد که به صورت کاملا واضحی می​شد فهمید همکاران اطلاعاتی او هستند در کنار اتومبیل​اش توقف کرده و از او آدرس می​پرسیدند اما نگاه​شان به من بود به صورتی که مرا بشناسند. با ناراحتی از من خداحافظی کرد و گفت با من خواهد بود. روزهای پایانی سال ۲۰۰۸ میلادی بود و من بیخبر از دو ماه پیش رو روزهای تلخ و فراموش نشدنی را سپری می​کردم، کنترل بر تمام کار حرفه​ای​ام را به صورت واضحی در آن روز​ها می​دیدم. 

 

سکانس چهارم 

فقط چند ماه به انتخابات جنجالی ریاست جمهوری سال ۱۳۸۸ مانده بود و من بعد از دیدار با مصطفایی به طرز آشکاری نتیجه گزارش او را می​دیدیم. در تمام برنامه​های رسمی که دعوت می​شدیم تا پوشش خبری بدهیم بدون استثنا در لیست خبرنگاران دعوتی کنار اسم من علامتی زده شده بود که نمی​توانستم به داخل محل مراسم وارد شده و عکاسی کنم. این بلاتکلیفی که حتی اداره کل رسانه​های خارجی نیز از آن اظهار بی​اطلاعی می​کرد آزار دهنده بود. برای این​که بی​کار نمانم به همراه نامزدهای نهایی انتخابات به سفرهایی که امکاناش بود می​رفتم تا عکاسی کنم. هنوز تنور انتخابات داغ نشده بود و این را می​شد در فضای کلی جامعه نیز دید. اواخر فوریه سال ۲۰۰۹ سازمان انرژی اتمی تور سفر به بوشهر برای خبرنگاران و عکاسان خارجی و داخلی بر پا کرده بود تا در نیروگاه اتمی دیدار رئیس سازمان با همتای روساش را پوشش خبری دهند. طبق روال معمول نیز همواره تهیه بلیط سفر به عهده خود سازمان بود و البته لیست افرادی که باید به سفر بروند از قبل آماده شده بود. من امید چندانی نداشتم که بتوانم به سفر بوشهر بروم اما در کمال تعجب با من تماس گرفته شد تا صبح زود در فرودگاه حاضر باشم. هفت صبح حدود پنجاه خبرنگار و عکاس و تصویربردار همگی در محل نیروگاه بوشهر برای صرف صبحانه به غذاخوری رفتیم و بلافاصله بعد از آن با اعلام اسامی کارت مخصوصی به همه داده می​شد تا بتوانند وارد محوطه نیروگاه شوند. وقتی اسم من اعلام شد فردی که کارت مرا در اختیار داشت آن را داخل جیب​اش گذاشت و به من گفت به​دنبال یکی از همکاران​اش بروم. از گروه جدا شدم و به دنبالم همکار تصویربردارم در خبرگزاری آسوشیتدپرس نیز از جمع جدا شد. ما را به اتاقی که در بیرون محوطه بود و یک تلویزیون و یک دست مبل در آن بود راهنمایی کردند، هر چه می​پرسیدیم چه اتفاقی افتاده پاسخی نمی​دادند. بعد از یک ساعت، هشت صفحه کاغذ پلی​کپی شده که بالای آن نوشته شده بود "حراست کشور" به هر کدام از ما دادند تا تمام اطلاعات خانوادگی و شخصی، سفر​ها و دیدار​هامان را بنویسم. همین​طور در فرم​ها خواسته شده بود چنان​چه از اعضای خانواده کسی را داریم که علیه جمهوری​اسلامی فعالیت می​کند  و در تشکل​های مخالف عضویت دارد بنویسیم. به​طور مشخص معلوم بود این کارشان با هدف تلف کردن وقت انجام می​گیرد چرا که تمام آن اطلاعات را از قبل و زمانی که کارت خبرنگاری برای ما صادر شده بود در اختیار داشتند. زمان دیدار خبرنگاران به داخل نیروگاه به اتمام رسیده بود و کسی پاسخ​گو نبود و تنها به ما گفته می​شد اشتباهی همراه گروه به بوشهر آمد​ه​ایم! بعد از پنج ساعت بالاخره ما را به محل کنفرانس و جایی که دیدار آقای آقازاده و همتای روس او برگزار می​شد بردند و تنها به این گفته اکتفا می​کردند که اشتباهی رخ داده است. 

بعد از بازگشت از سفر بوشهر وضعیت بد​تر از گذشته شده بود. کمتر از سه هفته به زمان انتخابات ریاست جمهوری ۸۸، روزی آقای کریمی از وزارت ارشاد با من تماس گرفت و از لزوم ملاقاتم با آقای مقدس​زاده رئیس اداره کل رسانه​های خارجی سخن گفت و از من خواست تا به دیدارش بروم. 

 روز دیدارم با آقای مقدس​زاده ایشان با لبخند از من استقبال کرد و با چایی و شیرینی از من پذیرایی کرد. از این​که در طول چندین سال مسوولیت و مدیریت ایشان در اداره​ای که من کارت خبرنگاری خود را از آنجا گرفته بودم امکان دیدارمان مسیر نشده بود، متاسف بود. از اهمیت کار من و عکس​هایم سخن گفت و در ادامه با استناد به نامه وزارت اطلاعات گفت که به وی ابلاغ شده است من مجاز به ادامه کار نیستم! بی​اختیار بغضم گرفت و صدایم به لرزه افتاد. نمی​دانستم چه بگویم. ناخودآگاه کارتم را روی میز گذاشتم و بلند شدم. او هم با ذکر این جمله که البته وی و همکارانش در تلاش​اند تا نظر وزارت اطلاعات را عوض کنند از من خداحافظی کرد. 

 ۱۰ سال تلاش​ام برای ثبت رویداد​ها و اخبار به اتمام رسید. از اتاق که خارج شدم تمام ماجراهایی را که در ماه​ها بلکه سالهای قبل اتفاق افتاده بود از جلوی چشم​ام می​گذشت تا بلکه به نتیجه​ای برسم اما نتیجه​ای در کار نبود. قرار بود بخشی از تاریخ ایران را که می​توانستم راوی آن باشم عکاسی نکنم. جنجالی​ترین انتخابات ایران برگزار شد و من نتوانستم عکاسی کنم. با همکار عکاس امریکایی​ام که برای پوشش اخبار انتخابات به ایران سفر کرده بود همراه می​شدم و شاهد بسیاری از درگیری​ها برابر چشم​ام بودم ولی امکان ثبت​شان را نداشتم! دردناک بود، روز اول اعتراضات به نتیجه انتخابات در میدان فاطمی پلیسی با باتوم​اش چنان بر سر یک زن می​زد که من هنوز هم بعد از گذشت سال​ها نتوانسته​ام با خود کنار بیایم که چرا آن صحنه را نباید و نشد که ثبت​اش کنم؟! 

مجبور بودم شاهد ایران بحرانی آن روز​ها باشم اما امکان عکاسی نداشته باشم، روزهایی که می​توانستم راوی خوبی برای​شان باشم اما این بار حاکمیت به جای عکس​ها، عکاس را سانسور کرد تا دیگر حاشیه​ای برای موضوع باقی نماند و راوی کوی دانشگاه این بار کهریزک و عاشورا و ۲۵ خرداد را عکاسی نکند!

"از نظر او عکس من توهین آمیز بود. اما دلیل​ش را نمی​گفت!"

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

استان خوزستان

سیل غوغا به پا کرد/بخشی از دزفول زیر آب رفت

۲۶ فروردین ۱۳۹۵
خواندن در ۶ دقیقه
سیل غوغا به پا کرد/بخشی از دزفول زیر آب رفت