برای زنده ماندن یا زندگی؟
پیام یونسی پور
«یک نخ سیگار داری؟»
این تکراریترین سؤالش بود بعد از یک ساعت گپ زدن روی آن نیمکت چوبی زهوار دررفتهای که بیرون ساختمان برای چند دقیقه استراحت جمعیت گذاشته بودند.
لباسهایش کافی نبودند و میگفت همین کاپشن بهاری را هم از روی رگالهایی برداشته که داخل سالن قرار دادهاند؛ یکی از سالنهای چسبیده به ورزشگاه «ارنست هاپل» وین که به بخش خانوادگی مهاجرانی که میخواهند در اتریش بمانند، تعلق گرفته است. سالن کناری لبریز است از جمعیت؛ مردان مهاجر مجرد و تنهایی که باید کمی دورتر از خانواده قرار بگیرند.
میگوید از شیراز آمده و اسمش «سروش» است: «میخواستیم از آلمان بزنیم بیرون. تا مرز هم رفتیم. آن جا گفتند اگر وارد آلمان شوید، گیر میافتید.»
دست میکند در جیبش و یک سکه ۲۰ سنتی نشان میدهد: «همه دار و ندار من و زنم همین یک سکه است. قاچاقچی برای بیرون بردن ما از آلمان نفری ۵۵۰ یورو دیگر میخواست. نداشتم بدهم. برای همین برگشتیم وین.»
او حالا منتظر موعد انگشتنگاری است و میگوید از طول راهی که آمده، خسته شده است. نیازی نیست حتماً لب باز کند به شکوه، درماندگی را میشود در چشمهایش دید.
زنده ماندن یا زندگی کردن؟
این جا ارنست هاپل شهر وین است؛ ورزشگاهی که سال ۲۰۰۰ میلادی میزبان بازی ایران و اتریش بود. ایرانیان آن روزهای وین پرشمار نبودند. فردای بازی، روی تلفنهای همراه ایرانیانی که در وین زندگی میکردند، پیامهایی از دوستان اتریشی آن ها نشست: «شما هم با تیمتان برگردید!»
این البته فقط یک طنز یا شاید کلکل ورزشی بود وقتی اتریشیها با آن تیم نهچندان قَدَرِشان، به تیم «جلال طالبی» پنج گل زدند. حالا کنار همین ورزشگاه، ایرانی ها، افغانها و به ویژه سوری هایی را میبینید که از جنگ، سیاست و یا از بحرانهای اقتصادی و اجتماعی کشورهایشان فرار کردهاند با تصور رسیدن به بهشتی که برای آن ها آغوش باز کرده.
«حجت» ۳۲ ساله است و از «هرات» افغانستان آمده. سه ماه در راه بوده تا به وین برسد. میگوید در یونان آرزوی مرگ کرده. برادرش را پلیس یونان دستگیر کرده و به زندان انداخته و او به همراه ۱۱ نفر دیگر از اعضای خانوادهاش وارد مجارستان و بعد اتریش شدهاند. او حتی نمیتواند با برادرش در یونان تماس بگیرد: «ما نمیتوانستیم منتظر بمانیم. جرم همه ما ورود غیرقانونی بود. قاچاقچی ما را رها کرده بود و فقط یک تکه کاغذ داشتیم که روی آن یک آدرس نوشته بودند. باید خودمان را بهقرار بعدی میرساندیم.»
خودش میگوید که بدون هیچ پیشزمینه وارد خاک اتریش شده و در لحظه حرکت برایش فرقی نداشته که مقصد نهایی کجا باشد. حالا بدون زیرانداز، کنار ۱۰ عضو خانوادهاش در یک سالن ورزشی میخوابد. میگوید که همین هم از آن جهنمی که رهایش کرده، بهتر است.
این جا هرکسی یک داستان دارد. داستان هرکس، روایت یک زندگی و یک تاریخ است. یکی به عمر ۲۳ سال، دیگری مثل «قادر» که از سوریه آمده، به عمر ۵۱ سال.
می گویند کارش این است که گوشهای مینشیند و به دیوار خیره میشود. بعد میرود در محوطه، سیگار میکشد و برمیگردد. «نجمه» همسرش است و مادر سه فرزندش. میگوید چهار روز است جز چای و آب، لب به هیچچیز نزده. حتی حاضر نشده با پزشکان داوطلبی که برای کمک داوطلبانه و رایگان میآیند، حرف بزند. درخواست چند دقیقه مکالمه را اول رد میکند و بعد با دست اشاره میکند که بیا. روبه رویم مینشیند و با لیوان یک بار مصرف و پلاستیکی چایش بازی میکند. میگوید با چشمهای خودش مرگ برادرش، خواهرش و خواهرزادههایش را دیده. به همسرش گفته که کدام پزشک میتواند دردش را با قرص و شربت و مسکن آرام کند.
نجمه میگوید: «این جا خیلیها هستند که برای یک زندگی بهتر به اتریش آمدهاند. اما ما برای زنده ماندن این جا هستیم. خدا را شکر، خدا را شکر... لااقل این جا بچههایم میدوند، بازی میکنند و من نگران این نیستم که فردا خبر مرگ آن ها را میشنوم.»
این جا ارنست هاپل است؛ هرکس برای خودش یک تاریخ دارد. شاید یک قرن بعد، ارنست هاپل برای تماشاگرانش بخشی از این تاریخ را که در خودش جای داده، تعریف کند.
خوشآمدید، خداحافظ!
«ما هیچ کمک دولتی نداریم. "کاریتاس" (Caritas) گاهی کمکهایی میفرستد؛ حالا چه مالی، چه اجناس و پوشاک. اما واقعاً این جا همه چیز از کمکهای مردمی تأمین شده؛ همین پنیرها، خیارها، گوجهها...، همین چای و آب جوش... همه را ما از مردم داریم.»
این ها را «محسن» میگوید؛ یک ایرانی اتریشی تبار. در اتریش از پدر و مادری ایرانی که پیش از انقلاب مهاجرت کردهاند، متولدشده و میگوید فقط یک بار در هشت سالگی به ایران رفته. او مهندس مکانیک است و شبها برای کمک داوطلبانه به سالنهای ورزشگاه میآید: «من رفته بودم به کاریتاس. اسمنویسی کردم برای کمک داوطلبانه. یک روز تماس گرفتند و گفتند اگر میخواهی، میتوانی به این جا بیایی. باکمال میل میآیم. گاهی این جا را نظافت میکنم، گاهی هم مثل حالا برایشان نان و پنیر و خیار و گوجه ریز میکنم.»
فارسی را خیلی روان حرف میزند و میگوید مادرش او را از کودکی مجبور کرده در خانه فقط فارسی صحبت کند. میگوید که حالا میفهمد این زبان امروز چه قدر به کارش میآید.
محسن در مورد مشکلات مهاجرانی که در ارنست هاپل اسکان داده شدهاند، میگوید: «خب، این ها نه بیمه هستند، نه تکلیف مشخصی دارند. حتی معلوم نیست ما تا چه زمانی میتوانیم از آن ها این جا پذیرایی کنیم. فعلاً سیل کمکهای مردمی هست اما تا چه زمانی را ما هم نمیدانیم. الان گروههای انسان دوستانه و حقوق بشری کمک میکنند، کمکهای مردمی هم هست. ولی با این وضعیت، شاید ما تا دو یا سه سال درگیر هجوم مهاجران باشیم. واقعاً وضعیت سختتر میشود و شاید این کمکها یک جا قطع شوند.»
کمکهای مردمی نه فقط از سوی مهاجرانی که پیشتر در اتریش اقامت گرفتهاند که از سوی گروهی از اهالی وین هم میرسند؛ لباسهای گرم، کفش و غذا. گاهی وقتها، شاید هفتهای یک یا دو بار غذای گرم نیز برسد. اما قوت غالب برای هر سه وعده غذایی، نان، پنیر، خیار و گوجه است. گاهی وقتها یکی دو دیگ سوپ یا خوراک لوبیا هم میرسد. چای هم همیشه هست...، البته فعلاً؛ تا جایی که کاریتاس و کمکهای مردمی وجود داشته باشند، بعد همه چیز شاید تمام شود. این فعلاً یک موج است؛ موجی بر اساس احساسات انسان دوستانه.
بیرون سالنها میتوانید اتوبوسهایی را ببینید که روی آن ها آدرس شهرهای آلمان را نوشتهاند. دولت اتریش برای انتقال مهاجرانی که هنوز انگشت نگاری نشدهاند و میخواهند خاک این کشور را ترک کنند، اتوبوسهای رایگان قرار داده است. هرچند در ایستگاه «وست بان هوف» و یا ایستگاه مرکزی «هاب بان هوف» هم هر مهاجری میتواند بدون پرداخت هزینه، خودش را به آلمان برساند. اما این جا هنوز فرصت برای کسانی که از ارایه اقامت در اتریش پشیمان شدهاند، وجود دارد. هر سه ساعت یک بار، یک اتوبوس به سمت آلمان حرکت میکند و البته هرگز هیچ اتوبوسی هم خالی حرکت نکرده است. هر لحظه ممکن است یک پناهجو از انتخاب کشور آیندهاش پشیمان شود. درهای خروج، مانند درهای ورودی باز است؛ هم خوشآمدید و هم خداحافظ...
آخرین نخ سیگار
«ببخشید! باز هم یک نخ سیگار داری؟»
عین اولین سؤالش، آخرین پرسش او هم بود. وقتی حس میکند که داریم از هم جدا میشویم و ممکن است تا ساعتها و شاید هم تا روزها در انتظار یک نخ سیگار از یک هم وطن و هم زبان بماند. تمام داراییاش را برای رسیدن به اروپا داده و مهم هم نیست چه چیزی را برای به دست آوردن چه چیز دیگر تاخت زده.
این جا ارنست هاپل است؛ ورزشگاهی که در هر سالن خود بین ۳۵۰ تا ۷۰۰ مهاجر را در خود جای داده است. حتی مشخص نیست این سرپناه تا چه روزی و چه شبی مآمن این پناهندگان خواهد ماند. میگوید که دو ماه دیگر باید خودش را برای گرفتن اثر انگشت به اداره پلیس معرفی کند و اولین مصاحبه را داشته باشد؛ اتفاقی که فقط محصول هجوم و سیل پناهجویان است به خاکهای اروپایی.
سروش با ته لهجه شیرازی خود که تو را میبرد به کنار «حافظیه»، از دردهای شبانه میگوید: «ساعت خاموشی نداریم و این وحشتناک است. همسرم دیشب درد داشت، میخواستیم بخوابیم، ساعت یک و نیم شب خاموشی زدند اما نصف جمعیت نمیخوابید. ما اتاق نداریم. این جا سوله است و همه کنار هم دراز به دراز میخوابیم. بچهها تا ساعت سه شب بازی میکنند و کسی نیست که جمعشان کند. ما نمیتوانیم بخوابیم، نمیتوانیم حتی مطمئن باشیم که وقتی میخوابیم و صبح بیدار میشویم، همین ۲۰ سنتی در جیبمان مانده باشد. حمام ها مشترک است و... اما فعلاً مجبوریم... راه برگشت هم نداریم. همه زندگیام را دادهام که به این جا برسم؛ نه راه برگشت دارم، نه پول بازگشت.»
این جا ارنست هاپل است؛ ورزشگاهی که سال ۱۹۹۲ بازسازی شد تا چند سالی بعد هم میزبان این تیم ملی افسانهای اتریشیها و نعره مستانه هوادارانش برای در هم کوبیدن قدرتهای اروپایی باشد و هم میزبان مهاجرانی که تمام زندگی خود را یا به امید یک زندگی بهتر یا برای زنده ماندن دادهاند. این جا ارنست هاپل است.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر