آن روزها که پسرکم فقط و فقط با خواندن کتاب "ستاره و پدربزرگ" خوابش میبرد و آنقدر خوانده بودمش که برگها و شیرازهاش از هم جدا شده بود و بعدش هم که وقت مهاجرتهمان کتاب آشفته را گرفته بود دستش و حالیام کرده بود که آن را بگذارم توی کارتونی که رویش نوشته بودم "ضروریات" تا با خودمان ببریمش آن سر دنیا، فکرش را هم نمیکردم که نویسنده آن کتاب یک زمانی دوستم و همکارم بشود.
شادی بیضایی نویسنده کتابهای کودکان و نوجوانان و متولد ۱۳۵۶ تهران است، او کارش را با نشریه بادبادک شروع کرده و بعدها حتی سر و کارش به برنامهٔ شب به خیر کوچولوی رادیو هم رسیده است. او حالا همکار من در ایران وایر است و نوشتههایش در بلاگ مادران یک عالمه خواننده دارد، از او خواستم در ویژه نامه "زنان و فرزندآوری" با من گفتوگو کند و تجربههای شخصیاش را با خوانندگان این ویژه نامه در میان بگذارد.
بارداری را انتخاب کردی یا پیشآمد بود؟
با تصمیم قبلی و با انتخاب خودمان باردار شدم. شش ماه بعد از آمدنم به استرالیا بود، هنوز کلاس زبان میرفتم و کم وبیش از شوکی که مهاجرت و جابهجایی به آدم میدهد بیرون نیامده بودم. شاید باید کمی بیشتر صبر میکردم تا با محیط جدیدی که به آن وارد شدم بیشتر آشنا بشوم اما از طرف دیگر نگران بودم که با بالا رفتن سنم از استانداردهای پزشکی برای زایمان فاصله بگیرم. سی و یک ساله بودم و در حال دست و پا زدن برای تطبیق دادن خودم با محیط جدید.
دقیقا متوجه اهمیت تصمیمی که گرفتی بودی؟ به این معنا که دیگر زندگیات به قبل از این اتفاق و بعد از آن تقسیم خواهد شد؟
روزی که بعد از برگشتن از کلاس زبان، دو خط آبی را روی بیبیچک دیدم و با تعجب و البته خوشحالی از توالت بیرون دویدم که به نوید زنگ بزنم و خبر بدهم، هیچ تصوری از ماجرای بارداری نداشم. آدمهای باردار دور و برم زیاد دیده بودم اما به نظرم بارداری و بچهدار شدن، مسیری است که هر کس به روش خودش طی میکند و البته که برای هر کس هم پیچ و خمهایش فرق میکند. برای همین میدانستم که راهی که در پیش دارم شکل راه هیچ کس نیست و همه چیز به خودم بستگی دارد.
از این اتفاق و محدودیتهایی که به هر حال منتظرت بود واهمه نداشتی؟
جالب است. یکی از اقواممان که اینجا توی استرالیا زندگی میکند و آن وقتها زیاد به من زنگ میزد، کارش این بود که به من یادآوری کند که باید قدر این روزها را بدانم که با آمدن بچه همه آزادیام گرفته میشود و استقلالم به فنا میرود و این حرفها. برایش مادر بودن مسابقهٔ درد بود. میخواست به تو ثابت کند که خیلی اذیت شده و اگر تو الان باردار هستی و راضی هستی برای این است که یک هزارم او هم مشکلات بارداری نداری. شاید هم درست میگفت. نمیدانم.
میخواهی بگویی بارداری با تو مهربان بود؟ تغییرات و ویار و هزار و یک عارضه دیگر مثل نفس تنگی و خلق و خوی بهم ریخته؟
بله. من بارداری خوب و راحتی داشتم. با تَرَکها، چربیها و پوستی که رنگش تیره و تیرهتر میشد مشکلی نداشتم. با بدخوابی شب، دم به دم توالت رفتن سر کلاس زبان، نفسنفس زدن توی صف مترو و بوی گندی که از توی کمد و یخچال به دماغم میخورد راحت کنار میآمدم. از زایمان طبیعی میترسیدم و به هیچوجه نمیخواستم امتحانش کنم. پزشکم هم آنقدر نازنین بود که بدون این سعی کند من را برای زایمان طبیعی متقاعد کند یا حس گناه به آدم بدهد، به من وقت سزارین داد. در حالی که طبعا چون متخصصی بود که ما به کلینیک خصوصیاش مراجعه کرده بودیم، پولش را در هر حال میگرفت و برایش راحتتر بود که کنار بایستد و ماما بچه را تحویل ما بدهد. اما روز قبل از سفرش به یونان، آمد و خودش بچه را به دنیا آورد و فردای زایمان، چند ساعت قبل از رفتن به فرودگاه یک سر به زخمهایم زد و سفارش کرد زیاد راه بروم و خوب بخورم.
لابد نمیخواهی بگویی حتی افسردگی زایمان هم نداشتی؟ به هر حال وضعیت غبطه برانگیزی است شاید تو جزو محدود زنهایی بودی که با دوران بارداریات آشتی بودهای؟
چرا اتفاقا آن را تجربه کردم. شاید اگر افسردگی بعد از زایمان نمیگرفتم طبعا کارم خیلی راحتتر هم بود اما افسردگیام خوشبختانه شدید نبود و کمک مادر و پدرم را هم داشتم که خیلی خوب بود. خوب میخوابیدم، خوب میخوردم و بچه هم گرد و خوشخنده بود. فقط کلافه بودم و گاهی گریه میکردم که پرستار گفت این اندازهاش طبیعی است و نباید بترسم. وسط بخیهها و عفونت و خونریزی و این حرفها گواهینامه استرالیاییام را گرفتم و توانستم پسرم را پارک ببرم و دکتر و خرید. همین خیلی کمک کرد که حالم بهتر شود و کم کم راه خودم را پیدا کنم. برای من مادر بودن همزمان بود با شوک مهاجرت و طبعا اینها روی هم تاثیر گذاشتند اما در عین حال هم به هم کمک کردند تا کارها بهتر شود. پسرم کمک کرد که برای دکتر رفتن و پرستار دیدن و با مادرها معاشرت کردن، بیشتر انگلیسی حرف زنم و بیشتر دوست پیدا کنم و امکاناتی هم که اینجا بود باعث شد کمتر احساس ناتوانی و تازهکار بودن در مادری کنم.
به نظر نمیآید تو از آن دسته مادرهایی باشی که مدت زمان زیادی افسردگی را تاب آورده باشی؟
دقیقا. در کل از اینجا، از شش سالگی پسرم که به عقب نگاه میکنم میبینم که من مادری شاد بودم. بیشتر وقتها لذت بردم. اگر هم چیزی ناراحتم میکرد یا آزار میدیدم سعی کردم راه کنار آمدن با ماجرا را پیدا کنم. افسردگی تمام شد. بیست کیلو اضافه وزن هم رفت. پسرک کم و بیش از آب و گل در آمد و من به زندگی اجتماعی سابقم برگشتم.
الان زندگیات به روال عادی برگشته؟ احساس نمیکنی وجود بچه تو را محدود و محصورکرده؟
بله. کار میکنم و زیاد میخندم. حس میکنم پسرم من را بزرگ کرده. نگاه تازهای به من داده.
یعنی هیچ وقت نشده بگویی کاش بچه دار نمیشدم؟
نمیخواهم بگویم توی این شش سال، اصلا نگفتم ای کاش بچهدار نمیشدم. چرا. لابد گفتم. وقتهایی که خسته بودم. وقتهایی که ترسیده بودم. وقتهایی که کم آورده بودم. حتما گفتم. اما این دلیل نمیشود که واقعا به این حرف ایمان داشته باشم. مادر بودن با تمام پستی و بلندیهایش با تمام چالشهایش یکی از بهترین چیزهایی بود که در زندگیام تجربه کردم. این حس، این تجربه، این ارتباط، برای من که بینظیر و عالی بوده، امیدوارم پسرم هم همین حس را داشته باشد و از اینکه من مادرش هستم همینقدر احساس رضایت داشته باشد.
نگران از دست دادن ویژگیهای زنانه و اندامت نبودی؟ به هر حال عوارض بارداری تاثیرات نامطلوبی بر فیزیک زنانه به جای میگذارد؟
راستش فکر کردن به اینکه چه اتفاقی برای اندامم میافتد در طول جریان بارداری و بعد از زایمان آخرین چیزی بود که فکرم را مشغول میکرد و این حرف البته به این معنی نیست که من خیلی آدم ویژه و خاصی بودم و ماجرا را از زاویه دیگری میدیدم. خیلی ساده فکر میکردم بعد از زایمان همه چیز قابل برگشت است و سعی کردم تا میتوانم جوری از خودم مراقبت کنم که تغییرات ظاهریام حداقل باشد و خب واقعیت این است که هر چند تصور من- که الهام گرفته از مادران هالیوودی و مجلههای توی بازار بود- با چیزی که بعدها توی آینه دیدم فاصله داشت اما آنچه که باقی مانده هم هیچوقت اذیتم نکرده. کلا با ماجرای تغییرات فیزیکی خیلی ساده کنار آمدم و هیچوقت احساس بدی نداشتم.
حالا برمی گردیم به سوالی که تقریبا از همهٔ مصاحبه کنندهها پرسیدم، اینکه آیا خودشان را فمینیست میدانند یا خیر؟ و اگر هستند با آن بخش افراطی فمینیسم که فرزندآوری را نامعقول میداند چطور برخورد میکنند؟
بله. من خودم را فمینیست میدانم و طبعا باور داشتن به حقوق برابر بین دو جنس باعث میشود معتقد باشم که هیچ زن یا مردی اگر بچه داشتن را مزاحم آزادی فردی خودش میداند، نباید مجبور شود که به مادر یا پدر شدن تن بدهد به خصوص زنها که بارِ بیشتر تغییرات روی دوش آنهاست. برای من مادر بودن به هر حال در یک دوره خیلی محدودیتها داشت، اما خودم انتخاب کردم و این انتخاب در عین حال خیلی دید من را نسبت به جهان، نسبت به آدمها به تفاوتهایشان و به روابط انسانی تغییر داد. هنوز هم خیلی جاها موقع انتخاب و تصمیمگیری باید تمام جوانب را در نظر بگیرم که مثلا خواب پسرم، درسش، مدرسهاش، تفریحش، آموزش و یادگیریاش و خلاصه روتین زندگیاش به هم نخورد اما از این ماجرا احساس خوبی دارم. همین امشب که به این سوالها جواب میدهم تولد پنجاه سالگی همکارم است. من هم دعوتم. لابد دارد به همه خیلی خوش میگذرد. چون تند تند عکسهایشان توی فیس بوک و اینستاگرام آپلود میشود. ولی بعد از هفتهای که شیفت غروب کار میکنم، معمولا هر طور شده جایی نمیروم و کنارش میخوابم تا پیش من خوابش ببرد. این تنها چیزی است که در طول هفته وقتی از سرکار زنگ میزنم از من میخواهد.
به نظرت مادر بودن زیباست؟
من از مادر بودنم راضیام گر چه مادر بودن، پدر بودن، اصلا مسئول کسی بودن میتواند دردناکترین و خستهکنندهترین کار جهان باشد. میتواند روز خوشی آدم را بگیرد. میتواند آدم را روزی صد بار پشیمان کند. میتواند یکنواخت و مزاحم باشد. ضمن اینکه آدمهایی را که چنین احساسی دارند سرزنش نمیکنم، خوشحالم که مادر بودن - با تمام چالشهایش- از من آدم تازهای ساخته که از خودش راضی است و من راستش بیشتر از قبلی دوستش دارم.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر