نویسنده: کریستف رویتر
- چیکار داری می کنی مجید؟
- دارم مامانم رو آب می دم.
مجید سطل آب را روی زمین می کشد. سطل سنگین است و کشیدنش روی علفهای خشک شده دشوار.
- چرا مامانت رو می خوای آب بدی؟!
پسرک ۱۳ ساله سردرگم است. انگار سوال احمقانهای از یک غربیه شنیده باشد.
- خوب چون مامانم همین اینجاست.
این را می گوید و آب را روی کپهای خاک می ریزد که اطرافش با چند قلوه سنگ شبیه یک قبر را ساختهاند. آن سوتر یک درخت کاج کهنه سایه مختصری انداخته، اما هنوز در جایی که مجید آب می دهد، چیزی سبز نشده. در حالی که برای پر کردن دوباره سطلش می رود، می گوید: «من باید آب بدهم و بالاخره یک درختی درمیاد.»
مادر مجید در تابستان مرده است، اما کسی در خانواده و فامیل پولی ندارد که برایش قبر مناسبی تهیه کند: «به خاطر قلبش مرده»، «بین سی و چهل سالگی». توضیح دقیق تری ندارد مجید. مدت هاست کسی در حلب از علت مرگ کسی نمیپرسد. مجید سطل سوم را به سمت قبر روی زمین میکشد. انگار که بخواهد تاوان چیزی را بدهد که در آن نقشی نداشته است. انگار که نمی تواند هیچ کاری برای مرگهای حلب بکند.
روانه می شود به سمت بچههایی که در شن ها بازی می کنند. زمین بازی یک تاب دارد، یک الاکلنگ، یک سرسره و مقداری شن برای بازی بچهها. این آخرین پارک باقیمانده در منطقه صلاحالدین حلب است. بچهها هر روز میآیند. کوچکترها بطریهای پلاستیکی را تا نیمه از شن پر می کنند. دختر پنج سالهای جیغ میزند: «داریم غذا می پزیم». اسمش جود است. بچههای بزرگتر جنگ بازی می کنند. بچهها از میلهها تاب می خورند و تا روی سرسره همدیگر را دنبال می کنند.
در نزدیکی صدای گلوله میآید. گاهی تک شلیک، گاهی رگبارهای متوالی. انفجارها ساختمانهای اطراف را می لرزانند، اما مجید و جود هیچ توجهی نمی کنند. نه چون خطر را دست کم گرفتهاند، چون خیلی خوب آن را می شناسند. عماد یازده ساله با شنیدن طنین انفجار مبهمی می گوید: «خمپاره»، بعد اضافه می کند «صدای تانک فرق می کنه. صداش بمتره».
قوانین عجیب بقاء
بچههای حلب گوشهایشان برای صداهایی تعلیم دیده که منادی مرگ هستند. به خصوص اینهایی که در آخرین پارک بازی محله صلاحالدین مشغول بازیاند. این پارک دقیقا در خط مقدم جنگ واقع است. خیابان بعدی خط شلیک تک تیراندازان و قناسه زنان ارتش است. برای همین در همه تقاطع ها موانع بلندی را مستقر کرده اند. آن دیوار پارک که به سمت آن طرف شهر است، دقیقاً دیوار حائل بین مرگ و زندگی است. بوی جسدهای در حال تجزیه گاهی در هوا به مشام میرسد.
دستور العملهای عجیبی برای بقا در سوریه شکل گرفته است، مثلا یکی اینکه هر چه به خط مقدم نزدیکتر باشی، خطر مرگ بواسطه بمبهای بشکهای کمتر است؛ بشکههای فلزی مملو از مواد منفجره و گلولههای فلزی که وزنشان تا یک تن می رسد. بمبها از هلیکوپتر و از ارتفاع چند هزار پایی پرتاب می شوند و خیلی وقتها به خاطر وزش باد، از مسیرشان منحرف می شوند. برای همین هلکوپترها از بمباران مناطقی که ارتش و مخالفین در فاصله صد متری هم مستقرند، خودداری می کنند.
در هر نقطه دیگری در شرق این شهر بزرگ که زمانی بیش از دو میلیون سکنه داشت، مرگ از آسمان میبارد. خیلی بیشتر از قبل. تعداد بمبهای بشکهای از ماه اکتبر دو برابر شده است. در دیگر شهرهای شمالی حتی سه برابر قبل شده است.
در این پارک بازی اما شرایط به طرز غریبی معمولی است. در کنار منظره جنگ، بچهها از سرسره پایین میآیند، تاب می خورند و الاکلنگ سواری میکنند. و یکی از کلماتی که زیاد برای توصیف شرایطشان بکار میبرند ، «عادی» است. اینکه پارکشان دیوار به دیوار خط آتش قناسهزنها است عادی است. اینکه مرز قبرستان دستساز هی جلو و جلوتر میآید، عادی است. اینکه خیلی از پدران و برادران و پسرعموهایشان ناپدید یا کشته شدهاند، عادی است. این که خودشان اینقدر روزمره شاهد مرگ هستند، عادی است. عماد، مجید و دیگر دوست سیزده سالهشان احمد، دیگر در شنها بازی نمی کنند. میگویند: «این مال بچههاست». احمد با صدای نازکش می گوید: «به جایش ما ارتش اسد و شورشیها را بازی می کنیم». احمد هنوز فاصله زیادی تا بلوغ دارد: «ما می جنگیم، کمین می گذاریم و اسیر می گیریم!» آنها گاهی از پشت دکه پارک به آن سو سرک می کشند، و گاهی نزدیک دیوار پناه می گیرند. اما هیچ وقت پارک را ترک نمیکنند تا به خرابههای اطراف بروند، می گویند مادرانشان این کار را ممنوع کردهاند.
پارکی که دائم آب می رود
بچهها در دید دائم والدین هستند. آنها در بازی نامردی نمی کنند. گاهی یک تیم برنده می شود و گاهی تیم دیگر، بستگی به این دارد که چقدر خوب کمین زده باشند. فقط یکی از بچهها یک تفنگ پلاستیکی دارد. بقیه با تیر و تخته برای خودشان تفنگ می سازند.
هزاران نفر در حلب، که بسیاری شان کودکان بودهاند از میان رفتهاند. یا هدف شلیک قرار گرفتهاند یا زیر آوار خانههای فروریخته له شدهاند. اما برای آنها که هنوز جان به در بردهاند، کودکانی که در قسمت اعظم زندگیشان هیچ چیزی جز همین جنگ را تجربه نکردهاند، حالا ویرانی و خانمانسوزی اطرافشان تبدیل به یک واقعیت کسل کننده و روزمره شده است. آنها به بازی و شیطنتشان ادامه میدهند، حداقل در این پارک.
اما محل بازی آنها هر هفته کمی تنگتر می شود. این پارک که زمانی فضایی دوست داشتنی و پر از درختان کاج بود، از آخرین نقاط باقی مانده باز در منطقه است و جسد ها هم باید جایی دفن شوند؛ پس محل ابدیشان را در این پارک یافتهاند. وقتی احمد و دوستانش درگیر بازیشان نیستند، مثل یک وظیفه به آبیاری این قبور می پردازند. قبرهایی که خیلی از آنها حتی تابلو و نامی هم ندارند. شهدا و مبارزین کشته شده و اهالی محله در نزدیک دروازه ورودی دفن شدهاند. در انتهای پارک نزدیک دیواری که پارک را خط آتش جدا می کند، سربازان ارتش و «شبیحه»ها دفن شدهاند. شبیحه ها، نیروی شبیه نظامی هستند که اغلب از میان خلافکاران محلی عضو گیری میکند.
زیر قسمت شن هایی که بچه ها مشغول بازی هستند، سه تن از جهادیستهایی دفن شدهاند که خود را در ماه ژانویه در عملیات انتحاری منفجر کردهاند. عماد می گوید: «شاید هم چهار تا بودند. کلی تکههای بدن بود که نمی شد گفت مال چند نفر بوده، يک آقاهایی که جزو انقلاب بودند، روی اینها شن ریختند». بچهها جهادیستها را زیاد دوست نداشتند: «آنها هی ما رو به زور می فرستاند بریم مسجد ولی ما می خواستیم بازی کنیم.»
اوایل امسال، متعصبین داعش ترجیح دادند زمانی که ارتش آزاد آنها را از شهر بیرون می راند، به جای عقب نشینی، خودشان را منفجر کنند. اما چون کسی نمی دانست چه پایی به چه دست و بدنی مربوط است، نتوانستند آنها در قبرهای مناسبی دفن کنند. بنابراین قطعات خونی بدن هایشان زیر تلی از شن دفن شد. اینگونه تپهای شن برای بازی بچههای محله شکل گرفت.
«کل قصه»
بچهها می گویند «البته ما فقط قبر شهدا را آب پاشی میکنیم.» این یکی از جزئیات مهم فعالیتشان است و عماد چند بار بر آن تاکید می کند. همانطور که مجید سطل به سطل برای قبر مادرش آب میآورد، دیگر بچهها هم برای قبر اعضای خانوادهشان آب میآورند: «مراقب باشید به قبرهای اشتباه آب ندید.» انگار که این قانون کوچک در میانه این هرج و مرج، اندکی مایه ثبات و قرار باشد. این جنگ، جنگ آنها نیست. اما جنگ پدران و برادران و عموزداگان و مادرانشان هست که کشته می شوند. اینها اینجا دفن می شوند. در فاصله خیلی کمی از قاتلهایشان؛ آن قبرها، هیچ آبی از بچهها دریافت نمی کنند.
دو سال پیش، بعد از اینکه نانوایی محل دیگر نانی نمی پخت، برادر بزرگتر احمد برای خرید نان بیرون رفت و هیچ وقت برنگشت. پسر عموی احمد به سلمانی رفت و برای همیشه ناپدید شد، درست مثل برادر عماد. آنها البته می توانند دنبال گم شدههایشان بروند؛ در حلب حتی مرکزی برای گمشده ها شکل گرفته که عکس جنازههای ناشناس را آنجا نگه می دارند قبل از دفن. یک افسر پلیس بازنشسته هم وسایلشان را در کیسههای کوچک نگه داری می کند و محل و تاریخ پیدا شدن جسدشان را در دفتری یادداشت می کند. اما چنین جستجویی هزینه دارد. پول و زمان و انرژی می خواهد، همان چیزهایی که در حلب سخت نایابند و برای ادامه بقا، حیاتی.
آیا عماد امید دارد که زمانی برادرش برگردد؟ با زبانش صدای تقّای در میاورد، سرش را عقب می اندازد و قبل از جواب دادن لحظاتی تامل می کند: «برادرم رفت و هیچ وقت برنگشت. این کل قصه است.» اینجا صحبت کردن درباره این چیزها تابو نیست، البته نمی توان انتظار جوابی داشت. پدر مجید دستگیر شد و هیچ وقت برنگشت. پدران دو نفر دیگر از بچههای پارک هم همینطور، در ایست بازرسی دستگیر شدند و هیچ خبری ازشان نیامد.
«فقط می خوام بابام برگرده»
حسن که پنج سال دارد دوست ندارد بگوید چرا پدرش را گرفتهاند یا حتی بپذیرد که پدرش نیست. چشمانش به اشک می نشیند وقتی پسر دیگری آهسته به من می گوید: «آخه خیلی وقته کشته شده». او می شنود و مشتش را عصبی بالا میآورد اما بعد بازویش شل می شود و نومیدانه می گوید «فقط می خوام بابام برگرده».
با وجود اینکه فضای پارک از دو سو دارد خورده می شود، از سوی دیگر باغ سبزیجات تازهای رشد کرده است. در فصل بهار یکی از اهالی محل در آنجا مقدار زیادی سبزیجات کاشت که باعث ناخرسندی رهبران مخالفین شد که پارک را محل دفن کشتهها اعلام کرده بودند. آقای بکری محسوم در پارک کار می کند: «به من می گویند از اینجا بروم. اما من سال هاست که در پارک آبیاری می کنم. هر روز از سبزیجات نگهداری می کنم. گوجهفرنگی، بامیه و کدو برای همه اهالی محل است». مرگ و باغچه، قبر و کدو سبز، شنبازی روی قطعات بدن، این محل کوچک همه مشخصههایی را در خود دارد که شهر حلب در ماه های اخیر داشته است. جنون بی انتها، زیر لایه نازکی از عادت و روزمرّگی.
احمد می گوید دست دوستش سمیر موقع کمک به پدرش تیر خورده است. آنها داشتند یک همسایه زخمی را از تیررس ارتش به محل امن می کشیدند. می گوید قدیمترها، در روزهای جمعه آنها با خانوادههایشان بیرون می رفتند. برای دیدن پدر و مادر بزرگ به اطراف شهر می رفتند یا پایین خیابان برای خوردن بستنی. «آره. خیلی خوب بود». این را با صدای خیلی آرامی می گوید، شبیه در گوشی. انگار که مرور خاطرات قدیم کار ترسناکی باشد.
دلتنگی برای مدرسه
خاطره مدرسه در گذشته محو شده است. مجید به یاد میآورد که تا دو سال و نیم قبل، با وجود جنگ، مدرسهها دایر بودند: «اما بعد موشکها آمدند و ما از یک مدرسه به مدرسه دیگری منتقل می شدیم و آخر هم به یک زیرزمین». اما از زمانی به بعد، هی بچههای کمتر و کمتری در مدرسه حاضر می شدند. خانوادههایشان فرار کرده بودند یا کشته شده بودند و یا دیگر جرأت نمی کردند بچههایشان را به خارج از خانه بفرستند. مجید دلش برای مدرسه تنگ شده. حتی بیشتر از آن، دلش برای نور و ریم، دو خواهر شانزده و هفده ساله تنگ شده که به آنها خواندن و نوشتن و انگلیسی درس می دادند؛ توی همین پارک: «خیلی با ما مهربون بودند». آن دو خواهر حالا زیر پای آنها دفن هستند، در خوشگلترین قبرهای توی پارک. روی قبرشان سنگ مرمری هست که اسم آن اعضای خانواده که بهار قبل با یک بمب یکجا شهید شدند، نوشته شده. مادرشان هر روز برای زیارت قبر خانواده می آید. گاهی مثل امروز دوستی را هم همراهش می آورد. آنها درباره این صحبت می کنند که کدام سختتر است، از دست دادن فرزندان مثل این مادر، یا از دست دادن همسر، مثل دوستش. تا وقتی از هم جدا شوند، هنوز بحثشان ادامه دارد. نزدیک غروب آنها می روند تا سنگ مرمر بماند برای بچههای پارک که دوست دارند در این بعد از ظهر پاییزی روی آن بنشییند.
می پرسم «روزی که قبرها همه پارک را بگیرند یا اینکه مجبور بشید از سربازهای اسد فرار کنید کجا میرید؟» با هم جواب می دهند «میریم جای دیگه بازی می کنیم». اما مجید سریع تصحیح می کند که البته باید دائم به پارک سر بزنند، بقیه بچهها هم در تأیید سر تکان می دهند. مجید انگار که یک دفعه یاد نکته مهمی افتاده باشد که برای لحظهای فراموش کرده بود: «باید برای مامانم آب بیاورم».
--------------------------------
ترجمه: حامد هاشمی
منبع: اشپیگل
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر