پیام یونسیپور
تمام سرزمینهایی که سازمان ملل متحد به عنوان کشور، با نام، پرچم و واحد پولی و ملکیتی در اراضی مرزبندی شده پذیرفته، حدود ۲۰۰ کشور است؛ ولو آنکه بیش از ۲۱۵ کشور در سرتاسر دنیا اعلام استقلال کرده باشند.
از میان این تعداد، نام چند سرزمین را همین حالا روی حافظه خود مینویسید؟ به ۱۰۰ کشور میرسد؟ کشورها اِلمانهای خاص خود را دارند؛ نمادهایی که تداعی کننده ایدئولوژیهای شخصی هستند؛ آنچه در طول تاریخ براساس روزبندیها و سالیانهها، گاه تغییر میکنند.
برداشت ایرانیان از نام افغانستان، روزی موید نام «شاه مسعود» بود و چندی بعد به «طالبان» تغییر کرد. امروز تلفیقی از جنگ و خون، نیروهای ائتلاف و استقلال و مهاجرت و کوشیدن برای ترقی شده است.
فرانسه را در سدههای قبل با «ناپلئون بناپارت» میشناختند و امروز سرزمینش در نخستین ثانیه، یادآور برجی آهنین است نشسته بر پاریس؛ «ایفل».
نماد مصر، «اهرام ثلاثه» آن شده است و «ترینیداد» و «توباگو» هنوز ما را به شهر «منچستر» میبرند، نه به امریکای مرکزی. «دوآت یورک» را به یاد داریم؛ مهاجم تیم رویایی «سر الکس فرگوسن».
***
هشت سالش بود که فهمید تفاوتهایی هست بین او و سه خواهر بزرگترش. توپ را برداشت و به نزدیکترین میدان آن محله زاغهنشین شهر به نام «لانوس» در استان «بوئنوس آیرس» رفت. ۱۰ دقیقه بعد مشتی سکه و اسکناس پیش پایش ریخته بودند.
نگاه هم نمیکرد. پسر هشت سالهای که از پدر همه چیز و حتی آن فقر موروثی خاندانش را به ارث برده بود، با نمایشی خارقالعاده و توپی که روی پا و سر و شانهها میرقصاند، از دست و جیب مردم پول جمع میکرد. هشت سال پیش از آن که برای «یک پزوییها» در حال روپایی زدن و طنازی باشد، پیش از آن که همان یک لا پیراهن نخنمایش را برای کار در کودکی از تن درآورد، ارثیه خانوادگیاش را گرفته بود؛ فوتبال، خشم، جنون، عشق، فقر و نام.
نام؛ مردی بود به نام «دیهگو مارادونا» که پسرش را «دیهگو آرماندو مارادونا» نامید.
او هشت ساله بود و برای پدر، خردترین پزوهای شهر را شبانه از کف خیابان جمع میکرد و به خانه میبرد. ۲۰سال بعد، صاحبان همان پزوهای شهر و ساکنان منطقه «پاتریدو» برایش حنجره میدریدند. هشت ساله بود که قهرمان پدر شد و ۲۰ ساله بود که قهرمان ملی آرژانتین. پیش از ۳۰ سالگی، با جمع تمامی اضداد وجودی خود، نماد و پرچم سرزمینش بود که حالا دیگر بیش از هفت میلیارد ساکن کره زمین، آرژانتین را با نام او میشناختند؛ با اشکهایش، با سینهای که پیش میداد و با مشت به آن میکوبید گویی تمام استعمارهایی که برای خودش، جامعهاش و حتی جهان دیده بود را فریاد میزد.
انتقامش از بریتانیا در سال ۱۹۸۶ را به یاد داریم؛ برای آن حمله ارتش بریتانیا به جزایر «فالکلند» آرژانتین. هر آنچه توانست، کرد و پیش چشم دوربینها با مشت به سینه کوبید. او دیگر پرچم آرژانتین بود.
***
سرشناسها همیشه نماد سرزمین خود نمیشوند. راه بیفتید در جامعه و گزینهها را اتفاقی انتخاب کنید؛ از همان نامهایی که همیشه پیش چشمتان هستند. «آلبرت انشتین» را میشناسیم. همه نام «ونسان ونگوک» را شنیدهاند. نام «جبران خلیل جبران» برای جهان چه آشنا است. اکثریت مردم «سموئل مورس» را به عنوان پدر شبکه اطلاعات جهانی قبول دارند. اما چند نفر ملیت انشتین و خلیل جبران یا مورس و ونسان ونگوک را میدانند؟
برای شهیر شدن، یک هنر بالفطره، ذاتی یا اکتسابی کفایت میکند. اما برای پرچم شدن، گاهی باید فراتر از یک هنرمند بود.
دیهگو مارادونا تلفیقی بود از دو شخصیت «آدولف هیتلر» و «ماهاتما گاندی». روزی برای اهالی شهر ناپل ردای صلح گاندی را برتن کرد و قهرمانی بیبدیل شد، روزی دیگر قسیالقلب چون هیتلر، به قلب بریتانیا زد. مارادونا ناپلئونی بود که با مشت به سینه فراخ شدهاش میکوبید و پیش دوربینها فریاد میکشید و بعد معصومانهتر از طفلی، بر سر جنازه آرژانتینی که در جام ۹۰ سلاخیاش کردند، میگریست.
او قهرمان و پرچم سرزمینی بود که بسیاری از تماشاگرانش حتی نمیدانستند کجای جغرافیا قرار گرفته است. دیگر آرژانتین معنا نداشت، او پرچم سرزمین محبوب کسانی بود که خودش را با تمام سیاه و سپیدیهایش دوست داشتند. مارادونا سرزمین جداگانهای برای جهان وطنیهای فوتبال ساخت.
***
دیهگو پیراهنی را بر تن داشت که از «ماریو کمپس» به ارث رسید؛ «آقای گل» جام جهانی ۱۹۷۸؛ اسطورهای فراموش نشدنی برای آرژانتینیها که مردم چیزی جز گلهایش از او به یاد ندارند. نه اعتیاد داشت و نه فساد اخلاقی و مالی. جالب است که ماریو کمپس حتی یک بار در زمین بازی از داور کارت زرد نگرفت.
کمپس با دستهای خودش، پیراهن شماره ۱۰ را بر تن مارادونا کرد. مانند پدر دیهگو آرماندو که نام خودش را بر فرزندش گذاشت.
مارادونا بیرون از زمین مسابقه، یک یاغی بود؛ دیوانهای که در بیمارستان روانی پذیرش و بستری شد. جوانی که کوکایین حمل میکرد و خودش هم مصرف کنندهاش بود، با مافیای مواد مخدر ایتالیا ارتباطی دوستانه داشت. فساد اخلاقی او شهره بود و گاهی به دادگاه فراخوانده میشد. اما نه پدر از نامی که بر فرزندش گذاشت ابراز تاسف کرد، نه ماریو کمپس از اینکه چنین جانشینی دارد، افسوس خورد.
مارادونا پرچم بود، نه سرزمین. انسانها مهاجرت میکنند، از ظلمی میگریزند و به جایی پناه میبرند و حکومتشان را لعن میفرستند اما کمتر به خاک خود، به زادگاه خود، به پرچم و تاریخ خود لعن میفرستند.
سرزمینها گاهی باب میل نیستند. سرزمینها همیشه جبر جغرافیایی و انتخاب اجباری ساکنان و متولدین خود میشوند. همیشه اولین اجبار، نخستین تعصب انسان میشود؛ بیدلیل.
مارادونا فقر و ثروت و عشق و انتقام بود. پیش کشیدن اعتیادش مانند سرکوفت زدن یا واکاوی در فقر اقشار یک سرزمین بود. او یک سرزمین بود؛ ولو آلوده.
***
در تعریف او، جملهای ماندگار هست که دهان به دهان میشود. «کارلوس بیلاردو» در مورد مارادونا نوشت: «زندگی شخصیات را قضاوت نمیکنم اما برای هر آنچه به ما دادی، از تو سپاسگزارم.»
میتوان لحظهای تصور کرد که خداوندگاری شاید روزی دست به خلقتی زده باشد. پس او «لودویگ بتهوون» را آفرید تا از ریتم سازش در عرش خود حظ ببرد. ونسان ونگوگ را خلق کرد تا تصویرگری را بفهمد، «گابریل گارسیا مارکز» را آفرید تا ملائکه برایش داستانهای او را بخوانند و مارادونا را آفرید تا به تماشای فوتبال بنشیند.
«پله» گفته است که روزی با او در آسمانها همبازی خواهد شد.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر