محمد تنگستانی
ممیزی و سانسور کتاب چه در دروان پادشاهی پهلوی و چه در حکومت جمهوری اسلامی، یکی از مشکلات اساسی نویسندگان بوده است. در پروژه «نامهای به سانسورچی»، «ایران وایر» از شاعران و نویسندگان خواسته است خطاب به فرد یا افرادی که آثارشان را ممیزی و سانسور میکنند، نامهای بنویسند. هدف از نگارش این نامه، تعامل و گفتوگو بین قاتل و مقتول نیست. هدف، انتشار حرفهایی است که هرگز نویسندگان موفق نشدهاند خطاب به این افراد ناشناس اما تاثیرگذار در صنعت چاپ و نشر بزنند؛ افرادی که به نوعی میتوان آن ها را نویسنده دوم و نهایی هر اثر منتشر شده نامید. امیدواریم که این نامهها توسط سانسورچی های گمنام خوانده شوند بدون این که امیدی برای تغییر روند فکری آن ها داشته باشیم.
در این پروژه از تمبر پستی «محمود دولتآبادی» برای پاکت ارسالی این نامهها استفاده شده است. استفاده از این تمبر به معنی توهین، افترا و یا قرار دادن این نویسنده نام دار ایرانی هم سو با اداره ممیزی کتاب نیست. هدف ما در استفاده از این تمبر، اعتراض به عدم صدور مجوز انتشار برای کتاب «زوال کلنل» این نویسنده است؛ نویسندهای که آن را «آقای رمان» مینامند اما اجازه انتشار کتابش را نمیدهند.
پنجمین نامه از این مجموعه را «پرتو نوریعلا » شاعر و نویسنده نام آشنای ادبیات ایران خطاب به واحد ممیزی کتاب در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی نوشته است.
«ایرانوایر» هم اکنون نامههای متعددی از نویسندگان آماده انتشار دارد که بهتدریج منتشر میشوند. ولی شاید شما هم بخواهید خطاب به این افراد نامهای بنویسید و در این پروژه مشارکت کنید. برای دانستن اطلاعات بیشتر به ما ایمیل بزنید: info@iranwire.com
پرتو نوریعلا
خانم/ آقای سانسورچی
این نامه خطاب به شما است. امروز پس از سالها میخواهم حسم را نسبت به شما سانسورچیهای رژیم گذشته و رژیم فعلی، و با داشتن گوشۀ چشمی به مردانم و به خودم، بنویسم.
سانسور در محیطهای سرکوبگر نطفه میبندد، در جوامع سنتی خرافی. در جوامعی که قدرتِ پدر/ مرد، و زنانی که مطیع اوامر مردان هستند، بر خانه و جامعه تسلط پیدا میکند. در جوامعی که مردان خانواده به عنوان مالک زن، سانسورچی زنان میشوند، حکومتهای سرکوبگر مستبد، پا میگیرند، و در برابر استقلالِ فکر، نوآوری و سنت شکنی، و نقد و نظر متفاوت، سبوعانه میایستند.
میدانم سانسورچی از خود، اختیار و نظری ندارد. یا اجیر شدۀ کسیست که زر در کیسه و زور در اسلحه دارد، یا غرق شده در سنتها و باورهای منسوخ است. افراد یا حکومتهائی که میدانند با دادن اجازه گفتن و نوشتن، چه بسا جهل و نادانی و دروغ و فسادشان آشکار شود، سعی می کنند با سرکوب و دوختن دهانها و شکستن قلمها بر استمرار قدرت خود بیفزایند. آنان برای پنهان کردن تاریکیِ سرمازدۀ زندگیشان، محتاج سانسورچی هستند؛ به هر قیمت، و در هر شرایطی.
در رژیم گذشته در سال اول دانشگاه، نخستین مجموعه شعرم، کتاب کوچکی حاوی اشعار دختری نوجوان، پر از مهربانی و گل و پرنده و ستاره برای اجازه انتشار به دست شما ممیزان افتاد. شما شش نفرتان که یکی هم آخوند بود، بدون تفکر پرسیدید: "چرا مزارع گندم، سرخ است؟" "چرا ستارهها در شب فرو میمیرند؟" "چرا شب آنقدر طولانی است؟" "چرا منتظر سحر نشستهای؟" چرا، چرا، چرا... . خواستم توضیح دهم اما آن آقای معمم گفت: "اگر زیاد اصرار کنی، کتابها که خمیر خواهند شد هیچ، برای خودت هم مشکلاتی ایجاد خواهد شد." منِ باردارِ فرزندم بودم و از خیر انتشار کتاب گذشتم.
در مبارزه با سانسورچیهای خودی، سرانجام توانستم در سال دوم دانشگاه با گروه «سعید سلطانپور» در دانشکده هنرهای زیبا و با «محمد ابراهیمیان» در دانشکده ادبیات، نمایشنامه تمرین کنم. در دوران تمرین ریختید و بساطمان را به هم زدید و گفتید: «حق ندارید سلطان یا تزار یا پادشاهی را نمایش دهید که به دست مخالفانش کشته میشود.» هر دو نمایش تعطیل شد و ما پراکنده شدیم.
در همان سال در فیلم «ناصر تقوایی»، «آرامش در حضور دیگران» بازی کردم. تقوایی و دوستانش با گذاشتن پولهای مختصرشان، این فیلم را ساختند. اما شما، شمایی که مأمور حقنه کردن شکوه و جلال و جبروت عصر آریامهری به ایرانی و غیر ایرانی بودید، این فیلم را توقیف کردید. گفتید: «دختران سرهنگ ارتش آریامهری آزادانه دوست پسر نمیگیرند.»
با بیدارخوابیهای فراوان، تحصیلات دانشگاهیام را ادامه دادم، فوق لیسانس گرفتم و به طور نیمه وقت در دانشکده هنرهای زیبا دانشگاه تهران، فلسفه درس دادم.
چیزی نگذشت که نارضایتیهای سرکوب و پنهان شده مردم شکل بیرونی یافت؛ موجی به پا خواسته بود که نوید روزهای خوش رهایی و رسیدن به آزادی میداد. اما خدعهگری با سوء استفاده از صداقت مردم، موج سواری کرد، بر شط خون نشست؛ و اولین کارش گماشتن سرکوبگران و سانسورچیهای خود بود.
حکومت عوض شد، شما چهرههاتان را پنهان کردید، ما شما را میدیدیم. از شما حمایت کردند اما باز شما را در دانشگاه، کتابفروشیها و کتابخانهها میشناختیم. با «انقلاب فرهنگی» یا انقلاب «ضد فرهنگ»، درب دانشگاهها بسته شد و من و امثال من از کار برکنار شدیم.
مجموعه شعر دومم حاوی اشعاری پر از امید و اضطراب برای رسیدن به آزادی، و سپس یأس و حرمان برای شکست آزادی، آماده چاپ شد. ناشر، کتاب را نزد شما آورد. اما این بار کل کتاب توقیف شد و خودم سخنی نگفته، تهدید به دستگیری شدم. از مسلخ رژیم گذشته، به سلاخ خانه اسلامی آمده بودم که هر کلمه را خنجری آبدیده میدیدند. این کتاب هم اجازه چاپ نگرفت و در سانسور ماند.
با دوستانم بنگاه انتشاراتی و کتاب فروشی باز کردیم. دلمان خوش بود اگر کتابهای خودمان را نمیتوانیم منتشر کنیم، کتابهای دیگران را به چاپ برسانیم. سایه شما سانسورچیها و جاسوسها همه جا وجود داشت و به همه جا سرک میکشیدید. شما از گذشتگان نادانتر و بیرحمتر بودید. سانسورچیها هرچه کمتر بفهمند، بیشتر سانسور میکنند. رژیم جدید با انتخاب کلماتی خاص، کار شما را راحتتر کرده بود. لاشخورها از رفقای کهنه کار و مسلمان نما خواسته بودند تا نابلدیهای شما را تصحیح کنند. کار یادتان دادند. یادتان دادند که چه گونه به جان روزنامه و کتاب و موسیقی و فیلم بیفتید و آنها را سلاخی کنید. رژیم پاسدار جهل و خرافه و سوء استفاده از باورهای مردم، نیازی به کتاب و کتابخانه نداشت. مردم نادان و دست بستۀ «راضی به رضای خدا» را راحتتر میتوان تحمیق کرد.
پس روزی اعلام نشده، همکارانتان با «ژ۳» به کتابفروشی ما یورش آوردند. ابتدا تمام کتابهایی که با چه وسواسی فراهم کرده بودیم را ضبط کردند، سپس در کتابخانه را قفل و زنجیر زدند و همکار اصلیمان را با خود به بازداشتگاه بردند. پس از چندی، باز هرکدام از ما به گوشهای پراکنده شدیم.
به خارج از ایران آمدم و با همه دشواریها، زندگی جدیدی را با دستانی خالی و از صفر برای خودم و بچههایم ساختم. اما توانستم به کمک ناشران ایرانی، تمام کارهای سانسور شده و آفریده شدههای بعدیام را در خارج از وطنم، در سرزمین غیر منتشر کنم و ارزش اندیشیدن و آزادی را بیش از پیش شناختم.
ناشری از ایران از من خواست برگزیدهای از اشعارم را در ایران منتشر کنم، گفتم به شرطی که هیچ شعری سانسور نشود. برگزیده اشعارم به وزارت ارشاد رفت. شما سانسورچیهای اسلامی از ناشر خواستید یک سوم کتاب را حذف کند. مخالفت کردم و اجازه چاپ ندادم. نمیتوانستم دور از وطنم زندگی کنم و به خاطر انتشار کتابم در ایران، تن به خواستۀ سانسورچیهای اسلامی بدهم.
آیا یادتان هست کدام شعرها باید حذف میشدند؟ این بار شمشیر از رو کشیده بودید و دست بر روی اشعاری گذاشتید که بر مقام و منزلت زن تأکید داشت؛ بر مادر بودن او، بر ایستادگی و استواریاش. در این رژیم، زن بودن جرم بود و مشکل شما با موجودی که میخواستید حذفش کنید، تنها در جنسیتاش بود. همانی که مادر، خواهر یا همسر شما بود.
تو زن سانسورچی! چه گونه در پی حذف اشعاری بودی که مقام تو را ستایش میکرد؟ نه، سانسورچی یک انسان معمولی نیست. او کرم یا خورهای است که به ذهن و اندیشه آدمها میخلد. کابوس او کلمات ما هستند.
قافله مستبدان در سرزمین ما نسل به نسل اطراق کرده است. از ایام مشروطه که ندای آزادی خواهی و عدالت برخاست تا رژیم پهلوی ( پدر و پسر) و حالا رژیم اسلامی، نویسندگان، شاعران، روزنامه نگاران، کاریکاتوریستها و... اولین طعمههای سانسور بودهاند. کسانی که حربهشان فقط قلم بود و کاغذ و کلمه.
و وای از زمانی که مردم از ترس، سانسورچیِ خود شوند. زنان، از وحشت ضرب و شتم مردانِ خود، خویشتن را سانسور کنند و نویسنده و هنرمند، از وحشت مثله شدن کارش، و در نتیجه بگیر و ببند و حذف فیزیکیاش، سانسورچی خود شود. این دردناکترین شکل سانسور است. زیرا در فقدان سانسورچیِ اجیر شده، خودِ فرد، مکانیزم سانسور را درونی میکند و رها شدن از آن طول میکشد.
آری در زبان و بیان و کلام، اندیشه است؛ دعوت به فکر کردن، دعوت به فاشگویی و رسوا کردن عمال زر و زور که «زِر» هم در این رژیم به آن افزوده شده است.
خانم/ آقای سانسورچی! درست است که هیچ حکومت سرکوبگر، و هیچ فرد یکه خواه و مستبد، تاب تحمل نقد و نظر متفاوت یا بیان آزاد را ندارد، اما سانسور راه چاره نیست. چون این سرکوبِ جمع شده، روزی فوران خواهد کرد و استبداد را از بنیاد، برمیکَنَد.
جامعه مترقی نیازمند سانسور نیست. در کشورهایی که فکر و بیان و قلم آزاد باشد، دمکراسی زاده میشود ومیبالد؛ انسان شأن و حرمت پیدا میکند و در تعاطی افکار و تبادل نظر است که مردمِ جامعه بدون سانسور میتوانند به رفع مشکلات بنشیند.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر