آیدا قجر
پسر کوچولو مشغول قد کشیدن است و من مشغول تماشای او. هرچه میگذرد بیشتر همقد من میشود و هر از گاهی باید کنار هم بایستیم تا مطمئن شود که بزرگتر شده. هرچه او بزرگتر میشود، من هم در فکرهای خودم پیرتر میشوم. بزرگتر، بداخلاقتر با «نه»های بیشتر و زمانهایی که میخواهد تنها باشد. دوران غریبیست اما به قول خودش «سن بلوغ شده دیگه مامان»!
چند وقت پیش که مثل خیلی از شبها مشغول بحث درباره شام و مواد غذایی موجود در خانه بودیم، بیحوصله بلند شد و گفت: «میشه از اتاقم بری بیرون؟ میخوام تنها باشم.» اولش کمی جا خوردم. سابقه نداشت که من را به این صراحت از اتاقاش بیرون کند. لبخندی به هم زدیم و اتاق را ترک کردم. بیقرار بودم، نگرانیهای همیشگی به سراغام آمده بود که حالا پسر کوچولو به چه فکر میکند؟ نگرانیهایش چیست؟
و طبق معمول: نکند دوستان خوبی در مدرسه ندارد؟ و این فکر همیشه نگران حتی تا اینجا پیش رفت که نکند با مواد مخدر آشنا شده؟
در همین افکار مالیخولیایی بودم که در اتاق باز شد. با لبخندی که همیشه دلم را تا جاهای دور میبرد به سمتم آمد و بغلم کرد. بوسید و گفت: «ببخشید بداخلاق بودم. احتمالا به خاطر سن بلوغ اینجوری شدم.» این قصه اما باز هم تکرار شد، یکبار بحث به دعوا کشید آنهم بر سر حمام رفتن یا نرفتن. یکبار دیگر به هیچوجه تحویلم نگرفت و هرچه پاپیاش شدم جواب نگرفتم. دفعهی بعد وسط خیابان بحثمان شد.
میخواستم وسط راه به داروخانه برویم تا چسب زخمی برای خودش بگیریم. حاضر نبود از این سمت خیابان به سمت دیگر برود. بحث به قدری بالا گرفت که هر کدام از یک سمت خیابان به مسیرمان ادامه دادیم. چسب را که خریدم و بهش دادم؛ باز هم آغوش بازش بود که مادر بیقرار را در خود جای داد و باز هم همان جمله: «ببخش مامان، بعضی وقتها اینجوری میشم. احتمالا به خاطر سن بلوغ باشه.»
سن بلوغ اما فقط بداخلاقی، تنهایی، «نه» گفتنهای مداوم نیست. خیلی اوقات فکرهایی مثل وارد شدن به دنیای جنسی کودکان هم ذهن والدین را درگیر میکند. به یاد دارم که من هم مثل خیلیهای دیگر و شاید بتوان گفت اغلب دوستانم هیچچیز از این دنیا نمیدانستم. همانطور که حتی نمیدانستم سن بلوغ به جز عادت ماهیانه برای دختران چه چیز به همراه دارد. نمیدانستم آن همه بدخلقی از کجا میآمد که هر روز به خاطرش با قهر والدینم مواجه میشدم.
از دوستانی که فرزندانشان بلوغ را پشتسر گذاشته بودند مشورت گرفتم که برای این دنیای ترسناک چه باید بکنم؟ پاسخ دادند: «هیچ، خودش همه چیز را میداند. در مدرسه به او آموزش کافی میدهند.» اوایل برایم سخت بود اما هرچه پسر کوچولویم بزرگتر شد بیشتر تفاوتهای او را نه فقط با دوران بلوغ خودم بلکه خواهرزادههایم که در ایران این سن را میگذرانند درک کردم.
محمد در سیزده سالگی کاملا میداند که در چه شرایطیست، بدن، فکر و خلق و خویش در حال چه تغییراتیست و نه فقط از خودش بلکه نسبت به سن بلوغ دختران نیز آگاهی دارد. بعضی اوقات که سردرد دارم یا بیحوصلهام سوال میکند: «به خاطر همون خون ماهیانه است؟» اگر جواب مثبت بگیرد، سری تکان میدهد که «میدونم، میدونم. استراحت کن.»
روزگار ما اما با زندگی در دنیای تابوها سرخوردگیها و حس گناههای دیگری داشت. ما بدون آنکه بدانیم چرا، از خلق و خوی خود شرمسار بودیم و مدام مهر «گستاخی» یا «افسارگسیختگی» میخوردیم. البته که بحث از استثناها نیست، صحبت از جامعهایست که بلوغ را دوران «وحشت» و زشت شدن میداند، جامعهای که در مدارس آن در خصوص سختترین مرحله رشد یک کودک سکوت اختیار میشود، جامعهای که حتی از بازگو کردن شرایط و مقتضیات این سن حس شرم میکند.
در روزگار ما تنها منبعی که در دسترس عموم کودکان قرار داشت و میتوانستند اطلاعاتی ناکافی به دست بیاورند رسالههای مراجع تقلید بود که وقتی به صفحات ممنوعه میرسیدی انگار که فیلم پورن به همراه داشتی. هرچند که روزگار بلوغ من و امثال من در جنگ و زندانهای دهه شصت سپری شد و ما کودکان فراموششدگان آن زمان بودیم.
با این وجود همچنان مسایل سن بلوغ در جامعه ایران تابوست. همچنان خواهرم دخترانش را از پسران میترساند، همچنان صحبت کردن از بدن حتی برای آموزشهایی که کودکان لازم دارند تا از خود در مقابل آزارهای همیشگی محافظت کنند نیز کلامی ناهنجار توصیف میشود که شاید «چشم و گوش بچه» را باز میکند.
حال این روزها پسر کوچولویی مقابلم قد میکشد که بیشتر از من از سن بلوغ میداند. مثل همان وقتی که کنجکاوی من در نمایشگاه «زندگی جنسی»بیشتر از او بود. مشاهده این بلوغ آموزشی برای منی که بارها و بارها به خاطر مقتضیات این سن مورد توبیخ قرار گرفتم سخت و باورنکردنیست؛ همانطور که امروز آن تنبیهها، عشقهای کودکانه، بدخلقیهای طبیعی و عدم درک اطرافیان در مورد خودم عجیب مینماید. اما شاید ندانید که آموزش سن بلوغ و تحولات هورمنهای جنسی در کودکان توسط مدرسه چه بار سنگینی از دوش والدین برمیدارد و در مقابل به کودکان آگاهی از خود میبخشد.
شاید شیرینترین لبخندهای محمد در این روزهای پرآشوب بلوغ همان خندههاییست لابهلای آن میگوید: «سن بلوغ شده دیگه مامان!».
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر