مهرداد همتی
من «مهرداد» هستم؛ یک دوجنس گرا. در زمستان سال ۷۲ در یک خانواده بهایی در شیراز به دنیا آمدهام. این که امروز مینویسم یا میگویم دوجنسگرا هستم، برایم خیلی هم عادی نیست چون تازه چند ماه است که از وجود گرایشهای جنسی دیگری جز دگرجنسگرایی باخبر شدهام. البته میدانم که من یک انسان مثل همه انسانها هستم با یک گرایش جنسی متفاوت که متأسفانه کمتر دربارهاش شنیده یا خوانده شده و در مجموع، کمتر آن را جدی گرفتهاند.
امروز این جا از خودم مینویسم تا اگر کسی تجربیات من را دارد، خود را تنها حس نکند.
من تا زمانی که ایران بودم، نه خودم را میشناختم و نه شناختی نسبت به جامعه رنگینکمانیها داشتم. برایم پیش آمده بود که افراد «ترنس» را ببینم اما حتی آن ها را نه به اسم ترنس که با الفاظ و القاب توهینآمیزی مثل «اِوا خواهر» یا باقی اسامی که خودتان بهتر میدانید، میشناختم.
دوران کودکی من پر از شادی و بازی بود اما مثل خیلی دیگر از بچههایی که در ایران و در خانواده بهایی بزرگ میشوند، زود یاد گرفتم چه محدودیتهایی دارم. از دوران نوجوانی با پسرها و مردهایی که با همجنس خود وارد رابطه جنسی یا احساسی قوی میشدند هم روبه رو شده بودم اما همه آن ها بدون استثنا بعد از ازدواج به شدت از آن حسها دوری میکردند و میشدند «مرد زندگی»! انگار نه انگار که روزی با یکی از همجنسهای خود رابطهای چنان نزدیک داشتند که دیگران هم متوجه میشدند. همانها وقتی میگفتم به فلان پسر علاقهمند شدهام، من را مسخره میکردند و میگفتند «این حرفا چیه؟ کارت را بکن و تمام. علاقه سیخی چند؟»
من این طور نبودم. نمیتوانستم با هرکسی رابطه احساسی برقرار کنم، چه رسد به رابطه جنسی! اگر کسی از نظر ظاهری و اخلاقی شرایط مطلوب من را داشت، به شدت به او وابسته میشدم و شب و روزم به فکر کردن به او میگذشت. همین طرز رفتار و تلقیام از «رابطه»، من را از سایر دوستانم متفاوت میکرد.
سال ۸۸ بود که من ۱۵ ساله شدم و طبق اعتقادات جامعه بهایی، به سن تشخیص برای انتخاب دین رسیدم. من دین اسلام را انتخاب کردم. این انتخاب تا حد زیادی تحت تأثیر تبلیغات اطرافیانم خارج از خانوداه بود. چیزی نگذشت که دفترچه شرکت در آزمون ورودی حوزه علمیه را هم پر کردم و در کمال تعجب، بین 12هزار شرکتکننده، با کسب رتبه ششم وارد حوزه علمیه شدم.
بعد از مدتی تحصیل و حضور بین طلاب و دیگران، از حوزه علمیه و تحصیلات حوزوی کنارهگیری کردم چون متوجه شدم حوزه جای من نیست. اما بهانهام این بود که خرج تحصیل من را امام زمان میدهد و من از پس چنین مسوولیت سنگینی برنمیآیم.
مخفیانه به آیین بهایی بازگشتم ولی این بار با ذهنی پر از چراها و افکاری پراکنده. خانوادهام بازهم حمایتم کردند و دیگران هم با آغوش باز مرا در جمع اهل دیانت بهایی پذیرفتند. اما وقتی افرادی که من را به سمت اسلام کشانده بودند فهمیدند تلاششان به ثمر نرسیده، شرایط بدتری برایم به وجود آوردند آن چنان که در منجلاب مواد مخدر و اعتیاد افتادم.
یک بار دیگر پدرم که همیشه حامی و پشت من بوده است، کمکم کرد تا از این باتلاق کثیف نجات پیدا کنم.
لابد میدانید خانوادههای بهایی چه طور همیشه مورد اذیت و آزار و خشونتهای رسمی و غیر رسمی قرار میگیرند. در مورد خانواده ما، با توجه به این که از حوزه علمیه خارج شدم و به نوعی اسلام را پس زده بودم، این فشارها بیش تر شده بودند. کم ترین آزارشان این بود که به بهانههای مختلف، «کتب ردی»، یعنی کتابهایی حاوی مطالبی در رد آیین بهاییت به ما هدیه میدادند.
سال۹۲بود که به سربازی رفتم و بعد از اتمام دوره آموزشی، وقتی هنوز سرباز بودم، به پیشنهاد خانوادهام با دختری مسلمان ازدواج کردم. شاید تنها راه با هم بودن من و «سمیرا» همان ازدواج بود. البته فاصله خواستگاری تا مراسم عقد اسلامی ما کم تر از یک ماه طول کشید. روز عروسی ماهردو فکر میکردیم تا ابد کنار هم خواهیم ماند. سمیرا میدانست من بهایی هستم اما قرار گذاشتیم به خانوادهاش چیزی نگوییم.
متأسفانه بعد از ازدواج، من نتوانستم رابطه عاطفی خوبی با سمیرا که دوستش داشتم و حالا همسرم شده بود، برقرار کنم. این باعث شد ازدواجمان بیش تر از هشت ماه دوام نیاورد.
من سن زیادی نداشتم و کار به دخالت خانوادهها در طلاق و اجرا گذاشتن مهریه رسید. مهریه سمیرا ۳۵۰ سکه تمام بهار آزادی و پنج مثقال طلای خام بود و من و خانوادهام به هیچ نحو نمیتوانستیم این مبلغ را پرداخت کنیم. از طرفی، فشارها بر خانواده به دلیل دیانتمان افزایش پیدا کرده بود و اینها همه دلیلی شد برای این که من و خانوادهام از ایران خارج شویم و در ترکیه به پناهجویان بپیوندیم.
وقتی وارد ترکیه شدم، حس یک فراری را داشتم که میتواند کمی نفس بکشد. اما هنوز واقعاً نمیدانستم از چه فشارهای دیگری هم رها شدهام. بعد از مدتی سردرگمی، برای آشنایی با محیط جدید بالاخره توانستم دوستانی هم در «دنیزلی» پیدا کنم. یکی از این دوستانم، «سحر»، یک لزبین بود. فکر میکردم وقتی سحر از خودش میگوید، دارم با او آشنا میشوم اما بیش از آن، با خودم آشنا شدم.
هرچه سحر گفت، بیش تر با جامعه رنگینکمانیها و انواع گرایشهای جنسی و هویتهای جنسیتی آشنایی پیدا کردم. حالا خودم و احساساتم را خیلی خوب میشناختم و انگار با مهردادی که سالها با او زندگی کرده بودم، تازه دوست شده ام. من شناخت مهرداد واقعی را مدیون سحر هستم. من تنها به یک جنس علاقه نداشتهام و این یعنی من یک دوجنسگرا هستم.
وقتی خودم را شناختم، تازه دردسرهای دیگر آغاز شد. خانوادهام همچنان حامی من بودند اما گرایش جنسیام موجب شد مورد قضاوت منفی جامعه بهایی و حمله دوستانم در ترکیه و ایران قرار بگیرم و باز عدهای تلاش کنند مرا تغییر دهند.
ترکیه هم مأمن من نبود و نمیتوانستم بیش تر آن جا بمانم. بالاخره تصمیم گرفتم پیش از پایان روند پناهجویی، ترکیه را ترک کنم و خود را به کشور دیگری برسانم. وقتی خودم را شناختم، دیگر نمیتوانستم و نمیخواستم هیچ فشار دیگری را تحمل کنم. برای تأمین هزینه سفر، لپتاپ و تنها یادگار ازدواجم را فروختم و به کمک خانواده و تعدای از دوستان، ترکیه را به مقصد سوئد ترک کردم.
در مسیر رسیدن به سوئد، سختی ها و آوارگیهای زیادی کشیدم؛ از فرار از دست پلیس مجارستان گرفته تا کارتن خوابی و ترس از مرگ در دریای اژه. حالا چند ماهی است که در یکی از شهر های سوئد به عنوان یک دوجنسگرا درخواست پناهندگی کردهام. گاهی از خودم میپرسم چرا باقی دوجنسگراها از گرایش جنسی خود حرفی نمی زنند و آن را اعلام نمیکنند؟ اما وقتی یاد تمام خشونتها و انکارها میافتم، بخشی از جوابم را میگیرم.
زندگی پناهجویی در سوئد سرد آسان نیست اما این روزها را با گرمای وجود واقعیام، مهرداد واقعی تحمل میکنم. امیدوارم روزی مهردادها و امثال مهرداد زندگی شاد و آرامی به دور از ترس و ناآشنایی با خود داشته باشند.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر