close button
آیا می‌خواهید به نسخه سبک ایران‌وایر بروید؟
به نظر می‌رسد برای بارگذاری محتوای این صفحه مشکل دارید. برای رفع آن به نسخه سبک ایران‌وایر بروید.
بلاگ

النگوهات نشکنه (قسمت سوم)

۲۶ آبان ۱۳۹۴
رنگین‌کمانی
خواندن در ۸ دقیقه
النگوهات نشکنه (قسمت سوم)
النگوهات نشکنه (قسمت سوم)
النگوهات نشکنه (قسمت سوم)
النگوهات نشکنه (قسمت سوم)
النگوهات نشکنه (قسمت سوم)
النگوهات نشکنه (قسمت سوم)

آنا روژینا

من «آنا» هستم؛ یک دختر ترنس‌سکشوال ایرانی، متولد سنندج که۲۹ سال از به دنیا آمدنم می‌گذرد. گوشه ای از زندگی خودم را این جا می‌نویسم به امید این که با خواندنش، برخورد مردم با ترنس‌ها بهتر شود.قسمت اول و دوم این نوشته پیش‌تر منتشر شده‌ است.

بالاخره روند تطبیق جنسیت را شروع کردم. برای این کار باید در محله‌ای آرام، خانه‌ای اجاره می‌کردم. پیدا کردن یک خانه خوب که طبقه هم‌کف‌ آن فقط یک واحد داشته باشد، کار زیاد ساده ای نبود. باید جایی را پیدا می‌کردم که وقتی پوشش زنانه داشتم، راحت بتوانم بروم و بیایم و توی دید همسایه‌های «فضول» نباشم.

می‌دانستم دیگر نخواهم توانست کاری جز برنامه‌نویسی، آن هم  در خانه  بکنم و درآمدم محدود به همین کار می‌شود. نمی‌خواستم از پس‌اندازم بخورم. کلی عمل‌های جراحی و زیبایی، دارو، لیزردرمانی و صداسازی داشتم که به شدت هزینه‌بر بودند. بالاخره خانه‌ام را پیدا کردم. بیش تر پولم را برای رهن خانه گذاشتم تا هنگام فرا رسیدن موعد جراحی‌ها، خیالم از بابت مسکن راحت باشد.

خرید وسایل خانه‌ای که قرار بود خانه «آنا» باشد،  خیلی لذت‌بخش بود. شیرینی هماهنگ کردن ظروف آشپزخانه، خرید لباس و لوازم آرایش به دلخواه خودم و چیدن همه این‌ها در خانه خودم بی‌نظیر بود.

یک ماهی طول کشید تا وسایل خانه تکمیل شد. یکی از قشنگ‌ترین قسمت های ساختن خانه‌ام، تکمیل میز آرایشم بود. دقیقاً چیزی بود که همیشه می خواستم؛ چیزی که باید همیشه می‌بود و هرگز نبود. برای اولین بار در زندگی احساس می‌کردم همه چیز دارد سر جای خودش قرار می‌گیرد.

با وجود همه این دل‌خوشی‌های بی‌نظیر، ترس‌های تازه‌ای هم به زندگی‌ام اضافه شد. آن قدر در زندگی سرکوب شده بودم که تا مدت‌ها می‌ترسیدم کسی از لای در و پنجره سرک بکشد و لوازم آرایشم را ببیند یا وقتی دارم ناخن‌هایم را لاک می‌زنم، بویش برود طبقه بالا و همسایه‌ها بفهمند و به پلیس خبر بدهند؛ این و خیلی ترس‌های احمقانه دیگر همگی ناشی از سرکوب‌هایی بود که در طول زندگی‌ام چشیده بودم. البته ترس‌های واقعی هم وجود داشت؛ مثلاً نباید می‌گذاشتم از همسایه‌ها یا پست‎چی، پیک یا هرکس دیگری که جلوی در می‌آمد، لاک ناخن‌های پایم را ببیند. برای همین همیشه یک دست لباس پسرانه، جوراب و دستمال مرطوب لاک جلوی در آماده بود که اگر کسی در خانه را زد، فوراً لباس‌هایم را عوض کنم تا متوجه نشوند که من ترنس هستم و امنیتی که ساخته‌بودم، خراب و باز سیل فحش و تحقیر مردم به سویم روان شود.

هراس و ستیز مردم نسبت به ترنس‌ها کاری کرده بود که حتی خودم هم در آن مقطع نسبت به آشکارسازی خودم فوبیای شدیدی داشته باشم.این شروع زندگی دوگانه من بود. وقتی داخل خانه بودم، لباس، آرایش، حرکات و رفتارم مطابق میل‌ خودم و کاملاً «دخترانه» بود اما بیرون از خانه هنوز باید «پسر» می‌بودم. حتی سعی می‌کردم تا می‌توانم، ماهانه خرید کنم که کم تر از خانه بیرون بروم.

هنوز یک ماه به شروع جلسات روان شناسی و رفتار درمانی‌ام مانده بود. تصمیم گرفتم لیزر درمانی را شروع کنم. بعد از یک بار پرداخت هزینه‌ یک ملیون تومانی، از طریق دوستان ترنس خود توانستم مراکز ارزان‌تری پیدا کنم که یک پنجم این هزینه را دریافت می‌کردند اما دردش همان قدر زیاد بود.

بالاخره رفتم پیش دکتر. او بعد از یک گفت وگوی نیم ساعته گفت: «می دونم ترنسی اما نمی تونم پرونده ات رو قبول کنم چون باید یکی از اعضای خونواده‌ات باهات باشن.»
خنده‌ام گرفته بود! من توی این سن باید اجازه بگیرم؟ آن هم از آن خانواده؟!

چاره ای نبود؛ خواهرم تنها کسی بود که گه گداری با هم در ارتباط بودیم. به او تلفن کردم و از او خواستم به کرج بیاید. به خانه‌ام آمد و بعد از یک مکالمه خیلی سخت و طولانی، بالاخره قانع شد که من پروسه روان درمانی‌ام را شروع کنم.

دوباره نوبت گرفتم. در این فاصله، سراغ دکتر دیگری رفتم تا هورمون درمانی را شروع کنم که ای‌کاش نمی‌کردم! او تنها پزشکی‌ است که در ایران بدون نیاز به مجوز تغییر جنس، هورمون تجویز می‌کند و آن را در اختیار افراد قرار می‌دهد. هورمون‌ها اوایل خوب بودند و یک ماه بعد اولین تأثیرات خود را نشان دادند. نوک پستان‌هایم داشت به شکل هرمی بالا می‌آمد و سرعت رشد موهای بدنم هم کم شده بود. اما همه این ها عوارض زیادی هم داشتند. در آن مدت به شدت چاق شدم و بعد از مدتی، احساس سوزش در نای و گلویم داشتم. بعد از آزمایشات، معلوم شد که هم کبدم چرب شده و هم زخم معده پیدا کرده ام. دکتر داروهای اشتباه با دوز خیلی بالا به من داده بود. مجبور شدم هورمون درمانی را متوقف کنم اما وقتی به دکتر اعتراض کردم، کلی فحش نثارم کرد.

با خودم گفتم اشکالی ندارد، هورمون درمانی را می‌گذارم برای بعد از گرفتن مجوز. از مصرف خودسرانه هورمون هم به شدت می‌ترسیدم چون خوب می‌دانستم عوارض بلند مدت‌ و خطرناکی دارد.

روزی که تصمیم گرفتم برای اولین بار با پوشش دلخواه از خانه‌ام بیرون بروم، خیلی می‌ترسیدم. بعد از سال ها آرزوی چنین روزی، حالا داشتم با پوشش زنانه، یعنی با لباس‌های واقعی‌ام وارد خیابان می‌شدم.  ضربان قلبم خیلی بالا بود، چند بار و چند بار لباس و مدل آرایشم را عوض کردم و بالاخره پا به خیابان گذاشتم. دقایق اول از نگاه مردم خیلی می‌ترسیدم اما بعد از چند دقیقه همه چیز برایم عادی شد. حس امنیتی که در لباس‌هایم، لباس‌های خودم، داشتم، فوق العاده بود. تازه می‌فهمیدم تا آن روز لباس‌های فرد دیگری را می‌پوشیده‌ام!

همه چیز خیلی ساده‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کردم. با این‌که چند نفری برایم مزاحمت‌های خیابانی ایجاد کردند اما نه آن قدری که خودم را برایش آماده کرده‌ بودم. راستش را بگویم، حتی کمی هم خوشم آمد که مردم مرا به عنوان یک دختر می‌بینند و همان رفتارهای زشت را در قبالم انجام می‌دهند!‌ این بودن «درستِ» من بود، چیزی بود که باید باشم. حالا یک قسمت دیگر از زندگی‌ام سر جای خودش قرار گرفته بود.

جلسات روان درمانی و رفتار درمانی‌ شروع شده بود. عاشق جلسات شده بودم. هر هفته دوشنبه‌ها با بچه‌های ترنس می نشستیم و کلی درد دل می‌کردیم. آن جا تنها مکانی بود که خیلی راحت همه می‌توانستیم بدون هیچ ترسی «خودمان» باشیم. تأثیر جلسات لیزردرمانی هم داشت خودش را نشان می‌داد. موهای صورتم تکه تکه ریخته بود و دیگر کامل در نمی‌آمد. شیرینی آن لحظه‌ها که صافی پوست دست را حس می‌کردم، ارزش کل دردهای لیزر و هزینه‌های بالایش را داشت.

تصمیم گرفتم حالا که هورمون درمانی نمی‌کنم، عمل بینی‌ام را انجام دهم. هرچند دکتر گفت چون هنوز مجوز ندارم، نمی‌تواند دماغم را «زنانه» عمل کند و تنها می تواند اندازه‌اش را کوچک‌تر کند و حالتی بدهد. با خودم گفتم می‌توانم یک سال بعد ترمیم کنم. بدین ترتیب، تاریخ جراحی پلاستیک بینی را تعیین کردیم.

یک هفته قبل از عمل، شاد و خرم، البته با ظاهر پسرانه به طرف جلسه رفتار درمانی می‌رفتم. اتفاقاً آن روز هم تست شخصیتی «مینه‌سوتا» داشتیم و بعد از آن هم نوبت لیزردرمانی‌ بود که برایم یکی از بدترین اتفاقات ممکن پیش آمد؛ در راه مطب پایم پیچ خورد و هرچه می‌گذشت، دردش شدید‌تر می‌شد. با این حال، هر طور بود چهار ساعت درد را تحمل کردم. اما درد آن قدر شدید بود که جلسه لیزردرمانی را لغو کردم. وقتی در تاکسی نشسته بودم تا خودم را به خانه برسانم، از درد اشکم سرازیر شد. راننده وقتی فهمید جریان چیست، به اصرار خواست من را به بیمارستان برساند. شاید برای شما این راه‌حل طبیعی باشد اما من باید می‌رفتم خانه تا لاک ناخن‌های پایم را پاک کنم.‌ بالاخره به بهانه آوردن دفترچه بیمه، راضی شد من را به خانه‌ام برساند. لنگان لنگان و اشک ریزان با لاک پاک‌شده وارد بیمارستان شدم. ساعت ۱۱ شب بود که با پای گچ‌گرفته از در بیمارستان بیرون آمدم و تازه یادم افتاد از ظهر هیچ چیزی نخورده‌ام.  با پای گچ گرفته وسط خیابان تنها و بی‌کس و گرسنه نشسته بودم و به حال و بدبختی خودم گریه می‌کردم. درد داشتم اما دیگر درد پا نبود، درد بی کسی بود.

با یک پیچ خوردگی ساده و مو برداشتن قوزک پا، تمام برنامه هایم به هم خورد؛ از عمل بینی گرفته تا جلسات رفتار درمانی و لیزر. برای یک ماه و نیم خانه‌نشین شدم.

همین که توانستم سرپا باشم، به سرعت جلسات را از سر گرفتم و لیزر درمانی‌ را ادامه دادم. تصمیم گرفتم عمل بینی را بگذارم برای بعد از دریافت مجوز. 

چند ماهی گذشت. حالا دیگر جلسات روان درمانی تمام شده بود و فقط منتظر جواب تست‌های روان شناسی بودم تا ببینم آیا مجوزی خواهم داشت یا نه.  یک ماه بعد بالاخره تلفن زنگ خورد. شماره را که دیدم، احساس کردم قلبم دارد به شدت می زند. در این مدت فکر و خیال دیوانه‌ام کرده بود. اگر ترنس‌ نباشم چه؟ اگر بگویند همه‌اش توهم بوده چه؟ اگر روانی تشخیصم داده باشند چه؟ مبادا دوقطبی باشم یا مالیخولیا داشته باشم!

صدای شاد منشی را شنیدم که گفت: «مبارکه خانوم خانوم‌ها؛ ترنس کلاسیک هستی. جواب همه تست‌هایت هم اوکی و نرمال است. نگران هیچی نباش.»

فقط داد زدم. از ته دل داد می‌زدم و اشک شادی می‌ریختم! من دیوانه نبودم. من دچار توهم و خیالات واهی نشده بودم. من واقعاً «دختر» بودم.  یک دختر ترنس.  وای من واقعی‌ام، خدایا...

آن روز بهترین روز کل زندگی من بود. فکر می‌کردم زایمانی که انتظارش را می‌کشم، خیلی به من نزدیک شده ‌باشد. آنا را می‌دیدم که خیلی عادی و بدون درد و رنج و انکار این همه سال، بالاخره می‌خندد. آرامش و شادی‌ اما زیاد به طول نیانجامید و همه چیز یک بار دیگر، با یک اتفاق ساده به هم ریخت.

[ادامه دارد] 

از بخش پاسخگویی دیدن کنید

در این بخش ایران وایر می‌توانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راه‌اندازی کنید

صفحه پاسخگویی

ثبت نظر

بلاگ

گزارش یک دختر دانشجو از قتلگاه باتاکلان در پاریس: ۲۲ میلیون لایک...

۲۶ آبان ۱۳۹۴
حسین نوش‌آذر
خواندن در ۴ دقیقه
گزارش یک دختر دانشجو از قتلگاه باتاکلان در پاریس: ۲۲ میلیون لایک در فیسبوک