نمایشگاه مجازی عروسکهای «مهتاب شمس» در ایرانوایر
محمد تنگستانی
هر ماه یک نمایشگاه مجازی برای شما در ایرانوایر برگزار خواهیم کرد. هدف ما معرفی هنرمندان و به نمایش گذاشتن آثار شان و از بین بردن مرزهای جغرافیایی و زمانیست، شما در هر کجای دنیا که باشید و یا هر ساعتی از شبانه روز که باشد میتوانید به نمایشگاههای مجازی ما در ایران وایر سر بزنید.
برای این ماه، نه مجسمه از «مهتاب شمس» را برای شما انتخاب کردهایم. این مجسمه ساز و کارگردان نمایشهای عروسکی سیوهفت سال پیش در تهران متولد شد و اکنون ساکن لندن است. در کارنامه «مهتاب شمس» برپایی نمایشگاههای متعدد، نویسندگی و کارگردانی نمایشهای عروسکی وجود دارد. مهتاب فارغالتحصیل کارشناسی ارشد تئاتر با گرایش ادبیات نمایشی از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران است.
هر ماه در کنار به نمایش گذاشتن آثار هنرمندانی که به شما معرفی میکنیم، یادداشتی را از آنها برای شما منتشر خواهیم کرد. این یادداشتها میتواند درد و دل آن هنرمند با مخاطبین آثارش باشد یا داستانی از زندگیاش. مهتاب شمس علاوه بر به نمایش گذاشتن مجسمههایش این یادداشت را برای مخاطبین آثارش در «ایران وایر» نوشته است:
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺣﻮﺻﻠﻪاﺵ ﺳﺮمیرفت ﺩﺭ ﺭا ﺑﺎﺯ میکرد ﺗﻮﻱ ﺁﻥ ﻳﻚﻭﺟﺐﺟﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻳﻮاﺭ مینشست و ﺭﻳﻪﻫﺎش ﺭا ﭘﺮمیکرد اﺯ ﺑﻮﻱ ﺑﭽﻪﻫﺎﻱ ﻧﺎﻗﺺاﻟﺨﻠﻘﻪاش؛ ﻳﺎﺳﻤﻦ با لُپهای ﻗﺮﻣﺰ و ﻣﮋﻩﻫﺎﻱ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ و ﻟﺒﺨﻨﺪ اﺑﻠﻬﺎﻧﻪي همیشهگیاش ﺷﺒﻴﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﻱ ﺭﻭﻱ ﺟﻌﺒﻪ ﺳﺮﻻﻙ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺳﺮﻫﻤﻲ ﻟﻴﻤﻮﻳﻲ ﺭﻧﮕﺶ ﻛﻪ اﺯ ﻛﺜﺎﻓﺖ ﺑﻪ ﺳﺒﺰﻱ میزد. ﺁﻧﺎﻫﻴﺘﺎ ﺧﻴﻠﻲ ﺷﺒﻴﻪ ﻳﺎﺳﻤﻦ ﺑﻮﺩ اﻣﺎ اﺳﺘﺨﻮاﻥﺑﻨﺪﻳﺶ ﺩﺭﺷﺖ ﺑﻮﺩ؛ ﺩﻭﺑﺮاﺑﺮ ﻳﺎﺳﻤﻦ ﻫﻴﻜﻞ ﺩاﺷﺖ و ﻛﻼﻩ ﺩﻭﺭِ ﭘﻮﺳﺖﺩارﺵ ﺷﺒﻴﻪ ﺑﭽﻪاﺳﻜﻴﻤﻮﻫﺎ میکرﺩﺵ. ﭘﺎﻱ ﺭاﺳﺘﺶ ﺩﻭﺳﺎﻧﺘﻲ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺑﻮﺩ. ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺷَﻞ میزد ﭘﻴﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻓﻜﺮ میکرد ﺑﺎﻳﺪ ﺧﻴﻠﻲ ﺯﻭﺩ ﺑﺒﺮﻧﺪﺵ ﺗﻬﺮاﻥ ﭘﻴﺶ ﻳﻚ ﺩﻛﺘﺮ ﺧﻮﺏ. ﻻﻟﻪ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﻣﺜﻞ ﺷَﺒَﻖ ﺑﻮﺩ. ﭼﺘﺮﻱ ﺩاﺷﺖ و ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﻮﺩ. ﭘﻴﺮاﻫﻦ ﻧﺎﺭﻧﺠﻲﻗﺮﻣﺰِ ﮔﻞﺩﺭﺷﺖ ﺗﻨﺶ ﺑﻮﺩ. ﺣﺮﻑ نمیزد. گهگاه ﺻﺪاﻳﻲ ﺷﺒﻴﻪ ﻧﺎﻟﻪی ﮔﺮﺑﻪﻫﺎ ﺗﻮﻱ ﻓﺼﻞ ﺑﻬﺎﺭ اﺯ ﺣﻨﺠﺮﻩاﺵ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﻲﺁﻣﺪ. اﺯ ﻫﻤﻪیﺷﺎﻥ ﻫﻢ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺭﻓﺖ! ﻛﺎﺵ ﺑﺨﺘﺶ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﺑﻮﺩ! ﻣﺤﺒﻮﺏﺗﺮینشان ﻇﺮﻳﻒ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺑﻠﻨﺪ ﻗﻬﻮﻩاﻱ ﺗﻴﺮﻩ. ﺗﻮﭘُﺮ ﺑﻮﺩ و اﻧﮕﺎﺭ ﺗﻨﺶ اﺯ ﺳﻨﮓ ﺑﻮﺩ. ﺩﻟﺶ ﻫﻢ! ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻗﻬﻮﻩاﻱ ﺑﻮﺩ و لبهاش قیطانی. ﺑﭽﻪی ﺧﻮاﻫﺮﺵ ﺑﻮﺩ. اﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻃﺮﻓﺪاﺭ ﺩاﺷﺖ. اﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﺳﻨﻲ ﻫﻢ اﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩ؛ ﻣﺴﺘﻘﻞ ﺑﻮﺩ و اﺯ ﻫﻤﻪ ﭘُﺮﻛﺎﺭﺗﺮ. یکدست ﻣﺎﻧﺘﻮﺷﻠﻮاﺭ ﻃﻮﺳﻲ ﺩاﺷﺖ و ﻳﻚ ﻣﻘﻨﻌﻪ اﺯ ﺟﻨﺲ ﭼﺎﺩﺭِ ﻛﻴﻔﻲ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﺮﺵ ﺑﻮﺩ. ﻣﻲﺧﻮاﺳﺖ ﻣﻌّﻠﻢ ﺑﺸﻮﺩ. سالهای اﻭﻝ اﻧﻘﻼﺏ ﻣﻮﻫﺎﻳﺶ ﺭا اﺯ ﺗﻪ ﺯﺩه ﺑﻮﺩ. ﺯﻳﺮ ﻣﻘﻨﻌﻪ ﭼﻪ ﻓﺮﻗﻲ میکرد ﺗﺎ ﻛﻤﺮ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﻛﻤﻨﺪ ﻗﻬﻮﻩایات ﺁﺑﺸﺎﺭ ﺷﻮﻧﺪ ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﺑﺎﺳﻦ؛ ﮔﻔﺖ ﭘﺮﭘﺸﺖﺗﺮ میشوند ﺷﺎﻳﺪ ﺗﺎ ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ... ﻣﻮﻫﺎﺵ هیچوقت ﺩﺭﻧﻴﺎﻣﺪﻧﺪ. ﺑﺮاﻱ ﻫﻤﻴﻦ ﻣﻘﻨﻌﻪی ﺳﻴﺎﻫﺶ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﺮﺵ ﺑﻮﺩ. ﺳﻮﺳﻦ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﻃﻼﻳﻲ ﺑﻮﺩ و ﺗﺎبدار. ﻣﺜﻞ ﺑﭽﻪ ﺧﺎﺭﺟﻲﻫﺎ ﺑﻮﺩ. لبهاش ﻏﻨﭽﻪ ﺑﻮﺩ. ﻗﺒﻞ اﺯ اینکه ﭘﺴﺮﺧﺎﻟﻪ ﺳﺮﺵ ﺭا ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺟﻠﻮﻱ چشمهای ﺗﺎﺭ اﺯ اﺷﻚِ اﻭ ﺑﻜﻮﺑﺪ ﻟﺒﻪي ﭘﻠﻪﻫﺎﻱ اﻳﻮاﻥ، چشمهاش ﺁﺑﻲ ﺑﻮﺩ. ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻛﻮﺭ ﺷﺪ. ﺗﻨﻬﺎ ﺭاﻫﺶ اﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﻭﺗﺎ اﺯ ﺗﻴﻠﻪﻫﺎﻱ ﻛﻮﭼﻚ ﺁﺑﻲ ﺭا ﻓﺸﺎﺭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﺗﻮﻱ ﺣﺪﻗﻪي چشمهاش. ﻣﻮﻫﺎﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺜﻞ ﺟﺎﺭﻭ. ﺩﻳﮕﺮ ﻧﻪ ﮔﺮﻳﻪ میکرد ﻧﻪ ﺧﻨﺪﻩ. ﺷﻴﺸﻪﺷﻴﺮ و ﺳﺒﺪ ﺣﺼﻴﺮﻱ ﺧﻮاﺑﺶ ﻫﻢ ﮔﻢ و ﮔﻮﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮﻱ ﺑﺎﺯﻱﻫﺎ ﻧﻘﺶ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮒ ﺭا ﺑﻪ اﻭ میدادند. ﻳﻜﻲ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ اﺳﻢ ﻧﺪاﺷﺖ. ﺷﻴﺮﺧﻮاﺭﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺑﻠﻮﺯ ﺑﺎﻓﺘﻨﻲ ﺳﻔﻴﺪ ﺑﺎ ﺧﻂﻫﺎﻱ ﻳﺎﺳﻲ ﺑﺎ جورابهای ﻣﻨﮕﻮﻟﻪﺩاﺭ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺑﻠﻮﺯﺵ ﺟﻮﺭ ﺑﻮﺩ. ﺑﻴﻦ ﺷﻜﺎﻑ ﺩﻭﻟﺒﺶ ﺳﻮﺭاﺥ ﺑﻮﺩ؛ ﺟﺎﻳﻲ ﺑﺮاﻱ ﭘﺴﺘﺎﻧﻚ ﻳﺎ ﺷﻴﺸﻪﺷﻴﺮي ﻛﻪ ﺣﺘﻤن ﺗﻮﻱ ﻫﻤﺎﻥ ﻛﻤﺪﺩﻳﻮاﺭﻱِ ﻳﻚﻭﺟﺒﻲ ﺯﻳﺮ ﺗﻞّ اﺳﺒﺎﺏﺑﺎﺯیهای ﻧﺼﻔﻪﻧﻴﻤﻪی ﺑﻪاﺭﺙﺭﺳﻴﺪﻩ، ﻛﻨﺎﺭ اﺟﺴﺎﺩ ﺳﻮسکهای ﺑﺪاﻗﺒﺎﻝِ بالدار ﺩﻓﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﻬﺶ میگفت: «ﻋﺮﻭﺳﻚ ﮔﻨﺪﻫﻪ!»
ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ اﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﻛﻤﺪﺩﻳﻮاﺭﻱ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ و ﺗﻞّ عروسکهای ﺑﻪاﺭﺙﺭﺳﻴﺪﻩ اﺯ ﺧﻮاﻫﺮﻫﺎ ﻛﻪ ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ و ﭘﺎﻱ ﮔﻤﺸﺪﻩﺷﺎﻥ، ﻳﻚ ﻗﺼﻪي ﻣﺮﻣﻮﺯ ﺁﺭاﻡ ﺁﺭاﻡ ﺩاﺷﺖ ﺷﻜﻞ میگرفت. ﺗﻮﻱ ﺧﻂﻮﻁ ﻣﺤﻮ ﻣﺎﮊﻳﻚﻫﺎ و ﻟﻮاﺯﻡ ﺁﺭاﻳﺶ ﻗﺪﻳﻤﻲ و ﻓﺎﺳﺪﺷﺪﻩي ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻛﻪ ﺭﻭﻱ ﺻﻮﺭﺕ بیجانشان ﻧﻘﺶ میبست، ﻫﺰاﺭ ﻣﻬﻤﺎﻧﻲ و ﻋﺮﻭﺳﻲ ﺟﺎﻥ میگرفت. ﺩﺧﺘﺮ ﺣﺎﺟﻲ ﺻﻴﺎﺩ اﺯ ﻻﻱ ﻛﺘﺎﺏ ﻛﺎﻫﻲ ﻭ ﻗﻂﻮﺭ «اﻓﺴﺎﻧﻪﻫﺎﻱ ﺁﺫﺭﺑﺎﻳﺠﺎﻥ» میرفت ﺗﻮﻱ ﺟﻠﺪ ﻋﺮﻭﺳﻚِ ﮔﻴﺴﻮﺗﺮاﺷﻴﺪﻩ و ﺷﻜﻤﺒﻪي ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ میکشید ﺭﻭﻱ ﺳﺮﺵ ﺗﺎ ﺟﺎﻱ ﭼﻮﭘﺎﻧﻜﻲ ﺳﺎﺩﻩﻟﻮﺡ ﺧﻮﺩﺵ ﺭا ﺟﺎ ﺑﺰﻧﺪ ﻳﺎ عروسکهای ﺷﻨﻲِ ﺑﻨﺪاﻧﮕﺸﺘﻲ، ﮔﻴﺴﻮﻱ ﻛﺎﻣﻮاﻳﻲ ﺑﻠﻨﺪ میچپانندند ﺯﻳﺮ ﻛﻼﻩ بوقیشان ﺗﺎ اﺯ ﺗﻮﻱ اﻧﺎﺭ ﭘﻼﺳﺘﻴﻜﻲ ﺑﻴﺎﻳﻨﺪ ﺑﻴﺮﻭﻥ و ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ: «ﺁﺏ! ﻧﺎﻥ!» و اﮔﺮ ﺁﺏ و نانشان نمیدادی همانجا میمردند! ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﻛﻮﺩکیام ﻣﻦ ﺭا اﺯ ﻛﻤﺪ ﻋﺮﻭسکها ﻛﻢﻛﻢ ﻛﺸﺎﻧﺪ ﺑﺴﻮﻱ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﻓﻠﺰﻱ ﺳﺒﺰﻱ ﻛﻪ ﺟﻬﺎﺯ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻮﺩ. ﻭﻗﺘﻲ ﻋﺼﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ میخوابیدند، ﺳﺮِ ﻛﻮﭼﻜﻢ ﺭا ﺣﺎﻳﻞِ ﺩﺭِ سنگیناش میکردم و ﺑﺎ دستهایم ﺗﻨﺪﺗﻨﺪ کتابهای ﻗﺪﻳﻤﻲ ﺭا ﺯﻳﺮ و ﺭﻭ میکردم. ﻻﻱ ﻫﻤﺎﻥ کتابها ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻋﺎﺷﻖ «اﺳﺘﺎﺩ ﻣﺎﻛﺎﻥ» ﺷﺪﻡ! ﻋﺼﺮﻫﺎﻱ ﮔﺮﻡ و ﺷﺮﺟﻲ ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﭘﻨﺎﻩ میبردم ﺑﻪ اﻧﺒﺎﺭﻱ ﺯﻳﺮ ﭘﻠﻪ و اﺯ ﻻﻱ ﻣﺠﻠﻪﻫﺎﻱ «ﺯﻥ ﺭﻭﺯ» ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﭘﺸﺖ ﺩﻳﻮاﺭﻫﺎﻱ ﺣﺮﻣﺴﺮا و آنچه دانستناش ﺑﺮاﻱ ﻧﻪ-ﺩﻩ سالگیام ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺑﻮﺩ ﺭا ﺑﺎ چشمهای ﮔﺸﺎﺩﺷﺪﻩ یکنفس ﺩﻧﺒﺎﻝ میکردم؛ ﭘﺎﻭﺭﻗﻲﻫﺎ، ﺩاﺳﺘﺎنهای ﺟﻨﺎﻳﻲ و ﻋﺸﻘﻲ. ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮﻳﻴﺪ ﭼﻪﻛﻨﻢﻫﺎ! ﺗﺎ ﺭﺳﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﺑﻘﺎﺕ ﺧﻄ و ﻧﻘﺎﺷﻲ اﺳﺘﺎﻧﻲ، ﻟﻮﺡ ﺗﻘﺪﻳﺮﻫﺎ و ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻛﻨﻜﻮﺭ! ﺳﺮﻛﺶﺗﺮ اﺯ ﺁﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ اﺯ ﺳﻬﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﮕﺬﺭﻡ و ﺑﺮﻭﻡ ﻻﻱ ﻋﺪﺩﻫﺎﻱ ﺳﻪ و ﭼﻬﺎﺭ ﺭﻗﻤﻲ و بهزور، ﺩﺭﺳﺖ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺴﺘﻪﺷﺪﻥ ﺩﺭِ ﺩاﻧﺸﮕﺎﻫﻲ ﺑﺮﻭﻡ ﻧﻔﺲﺯﻧﺎﻥ ﺑﻨﺸﻴﻨﻢ ﺳﺮ ﻛﻼﺳﻲ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻧﺪاﺭﻡ. ﺷﺮﻁ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻮﺩ اﻣّﺎ ﺷﺪﻧﻲ؛ ﺭﺗﺒﻪي ﻳﻚ ﻛﻨﻜﻮﺭ ﻫﻨﺮ! اﺯ ﺩﺭﻭاﺯﻩي ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﻢ ﻛﻪ ﻓﻘﻄ ﺭﻭﻱ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺗﻮﻣﻨﻲ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻣﺶ، ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺭﻓﺘﻢ و ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺳﺎﻝ ﺩﻭﻡ ﺩاﻧﺸﮕﺎﻩ «ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺁﻭاﺯ» را ﺭﻭﻱ ﺻﺤﻨﻪ ﺑﺮﺩﻡ و ﺣﺎﻻ ﺩﻗﻴﻘن میدانستم ﭼﻪ اﺯ ﺟﺎﻥ زندگیام میخواهم. اﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺗﺎ ﻫﻤﻴﻦ اﻣﺮﻭﺯ اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﻢ ﻟﺤﻆﻪاﻱ اﺯ ﺳﺎﺧﺘﻦ و ﺧﻠﻖﻛﺮﺩﻥ ﺑﺎﺯﻧﻤﺎﻧﺪﻩاﻧﺪ...
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر