نارضایتی خاص چيز بدی نيست. مثل يک ميخیست که توی کفشتان فرو رفته و تا بيرونش نياوريد احساس رضايت پيدا نمیکنيد. يا نور کافی به اتاقتان نمیرسد و بلاخره پردهها را کنار میزنيد يا چراغ اضافی نصب میکنید و احساس نارضايیتان از کمبود نور رفع میشود. منتها نارضايتی عام يعنی نارضايتی از همه چيز و همه جا غيرعادیست و آدم را مشکوک میکند که اين نارضايتی برای جلب ترحم و همدردیست يا برای اين است که آدم ناراضی به خودش زحمت ندهد که مشکلش را حل کند، و در عوض فکر ديگران را مشغول کند تا همه با هم ناراضی باشند و عدالت برقرار بشود. يک دوستی داشتم تاجر خرده پا بود. به قول خودش وقتی برای حساب و کتاب ساليانهاش به اداره دارايی میرفت با بدترين لباس و کفشی که داشت میرفت و از همان ورود از بدبختیهای دنيا برای اهل اداره دارايی حرف میزد تا جايی که برای رد کردنش از اداره سر و ته حساب و کتابهايش را به هم میآوردند که چند دقيقه بيشتر آنجا نماند. به قول خودش شيوهاش کاربرد داشت و بطور معمول ماليات کمتری پرداخت میکرد. من حرفش را باور نمیکردم تا اين که يکبار با خودش رفتم و متوجه شدم چه وضعی درست میکند و چطور کارمندهای دارايی به هر کلکی که میشد قال قضيه را میکندند که اين بابا برود دنبال کارش. اين دوست من نمايش بازی میکرد ولی در عالم واقعيت آدمهايی را میبينيد که نمايش هم بازی نمیکنند. ناراضیاند. ولی نمیدانند چرا ناراضیاند. رفته بودم کتابخانه که کتاب امانتیام را بيندازم توی صندوقشان. توی راه يکی از دوستانم را ديدم. گفت کجا میروی؟
من: ميرم کتابخونه بعد قهوه میگيرم.
مرد: بيام باهات.
من: اگه دوست داری بيا. کتاب رو میندازم توی صندوق بعد ميريم قهوه خانه.
مرد: بريم. ولی قهوه مهمون تو.
من: باشه بريم. وضع کار خوبه؟
مرد: نه. افتضاحه.
من: يعنی چطوری افتضاحه؟
مرد: خوب تا کی بايد تحقيق کنيم.
من: تا وقتی خودت دوست داری. مگه زورکی کار میکنی؟
مرد: نه زورکی نيست ولی آينده اين کار روشن نیست.
من: يعنی چی آينده روشن نيست؟ مگه تحقيقت معلوم نيست؟
مرد: چرا. اتفاقن مقاله جديد هم دادم. ولی بطور کلی خوب نيست.
من: چی خوب نيست آخه؟ مواد شيميايی نداری؟ وسيله نداری؟ کامپيوتر نداری؟ چرا خوب نيست؟
مرد: نمیدونم. احساس رضايت ندارم.
من: سفر نرفتی تازگیها؟ شايد خسته هستی.
مرد: چرا بابا يکماه پيش سفر بود. رفتم ايتاليا.
من: خوب پس چی خوب نيست؟ وضع مالی پروژهت خوب نيست؟
مرد: بد نيست. تا ۲۰۱۸ بودجه دارم براش.
من: آدم حسابی توی اين وضعی که مردم شغلشون رو از دست ميدن تو تا سه سال ديگه بودجه داری و کارت سرجاشه. چرا احساس رضايت نداری؟
مرد: نمیدونم.
من: لابد مريضی خودت خبر نداری. برو دکتر ببين شايد چيزيته.
مرد: فکر نکنم مريض باشم.
من: خوب الان فکر میکنی تا قهوه خونه توانايی داشته باشی بيای؟
مرد: مسخره میکنی؟
من: نه، نگرانت شدم. ظاهرت که سرحاله ميگم شايد وضع داخليت خراب باشه از بيرون ديده نشه. هم سفر رفتی، هم وضع مالیت خوبه، هم تحقيقت داره جلو ميره. لابد يک بيماری داری ديگه. ميگم ايران نميری؟
مرد: مسخره میکنی ها.
من: ميگم ايران نميری شايد دلت تنگ شده.
مرد: نه يکسال پيش ايران بودم. دلم تنگ نشده.
من: خوب فکر میکنی به قهوه خونه میرسيم يا زنگ بزنم آمبولانس بياد؟
مرد: تو نمیفهمی. من نمیفهمم چرا با تو ميام قهوه خونه.
من: از قرار که خودت هم نمیفهمی وگرنه بلاخره معلوم میشد از چی ناراحتی. همينطوری الکی ناراضی هستی ولی همه کارهات روبراهه. خوب اگه ناراضی هستی برو چند روز مسافرت يا چند روز خونه بمون صبح دير بيدار شو برو بيرون غذا بخور و تفريح کن بلاخره شايد مشکلت حل شد.
مرد: نه به اين چيزها نيست. يک جايی اشکال داره که هنوز پيداش نکردم. به هر حال آينده برام نامعلومه.
من: حالا اميدوارم برسيم به قهوه خونه توی راه تلف نشی بلکه معلوم بشه از چی ناراضی هستی.
مرد: ببين قهوه بدون شير برام بگير.
من: تا قهوه سفارش ميدم يک کمی فکر کن بلکه معلوم شد چته.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر