نسل های ما با انتشارات امیرکبیر زیسته اند. عبدالرحیم جعفری اندیشه های متفاوت را به خانه های ما آورد و به ما آموخت تا با کتاب دوست بشویم. علامت امیرکبیر روی جلد کتاب صرفنظر از این که درونمایه اش چه بود، به خریدار اطمینان خاطر می داد که کتاب از مسیر درستی گذشته و برای شکل ظاهری و ماهیت درونی اش، فنون نشر و شوق و شور انتخاب موضوع به کار رفته است.
مردی که نسل های جوان ایرانی را با شرق و غرب عالم آشنا کرد، دوبار در زندگی من حضوری تکان دهنده داشت. ده ساله بودم که او را با برادرم فریدون کار در رفت و آمد می دیدم. در سالهای پس از 28 مرداد 1332. هنوز امیرکبیر جوانه ای بود. آن دو شبها کنار جوی خیابان خیام خانقاه نزدیکی های کوچه درویش می نشستند و برای انتشارات امیرکبیر برنامه ریزی می کردند. یک اتاق از خانه برادرم یکی از دهها انبار امیرکبیر بود که کودکانه، گاهی وارد آن می شدم و از بوی کاغذ و سرب نفسم می گرفت.
در فاصله این دیدار با دومین دیدار، خریدار کتابهائی بودم که علامت امیرکبیر روی آنها می درخشید. شعبه امیرکبیر در محله ای که زندگی می کردم، کتابهای جدید را هر ماه برایم جمع آوری می کرد و من آنها را درون کیسه ای بزرگ با خودم به خانه می بردم. جعفری اجازه داده بود به جوانهای دوستدار کتاب، نسیه بفروشند. من قسطی و هر وقت پول داشتم به آن شعبه سر می زدم و بخشی از بدهی ام را می پرداختم. همیشه بدهی ام سنگین بود.
انقلاب شد. چندی گذشت. یک بار که رفتم تا کتابهای تازه را تحویل بگیرم و بخشی از بدهی ام را تصفیه کنم. کتابفروش ، به سرعت یک گونی از آن پشت بیرون کشید. آن را داد دست من و و در حضور یک جوان ریشو که به جمع کارکنان مغازه اضافه شده بود و نقش ناظر را داشت، گفت این مشتری، پیشاپیش سفارش داده و پول کتابها را پرداخت کرده است. همچنین بلند بلند گفت که امیر کبیر فعلا زیر نظر بنیاد مستضعفین است. فورا خداحافظی کرد تا من هر چه زودتر خارج بشوم. بعد هم تلفنی پیام داد دیگر آن جا پا نگذارم.
کتاب ها یک گونی را پر کرده بود، مثل غنیمت گونی را به خانه بردم. نمی دانستم چرخ روزگار چگونه می گذرد. بر ما که خریداران امیرکبیر بودیم و بر دریادل حوزه نشر ایران، چه ها خواهد گذشت.
بار دوم که عبدالرحیم جعفری را دیدم، این یکی دیدار دردناک بود. من میانسال بودم. چادر به سر وارد زندان قصر شدم تا با یک موکل دیدار کنم. موکل دست و دل باز بود. آن روز همه درهایی که در زندان ها به روی من بسته می شد باز شد. در آن روزگار، دهه 70 ایرانی، وکلا جایگاه خاصی در زندان ها نداشتند تا با موکل در شرایط محترمانه دیدارکنند. مردان وکیل اگر موکل شان زن بود، نمی توانستند وارد بند زنان بشوند، زنان وکیل اگر موکل شان مرد بود نمی توانستند وارد بندهای مردان بشوند. در نتیجه من معمولا موکل مرد را زیر سایه درختی پیرامون بند در محوطه باز زندان می دیدم یا در پناه دیواری در همان حوالی.
اما آن روز خاص، تمام محدودیت های شرعی و انقلابی، با سحر و جادوی موکل دست و دل بازم که اتهامات ماالی داشت، از سر راه برداشته شد. نه تنها شخص موکل احترام و منزلت داشت و گویا ناهارش را تنها نمی خورد و همه را میزبانی می کرد، بلکه وکیلش هم که من بودم، از احترام بسیاری بهره می بردم. مردانی در برابر بند انتظارم را می کشیدند. وقتی با چادر و مقنعه و کیف وکالت به بند نزدیک شدم،آنها که مامورین زندان بودند، صلوات کشیدند. هاج و واج ایستاده بودم تا سایبانی پیدا کنم و مثل همیشه زیر آن کز کنم و با موکل حرف بزنم. ناباورانه به دفتر زندان دعوت شدم. کسانی که به استقبال آمده بودند، راه گشودند و من را با خود به دفتر بردند.
در دفتر بند، چای خوشرنگ و شیرینی تعارف کردند و موکل بدون لباس زندان، شیک و مغروروارد شد. او که می دانست با دنیای انتشارات و مطبوعات بیگانه نیستم، گفت یک زندانی اهل فرهنگ علاقه دارد شما را ببیند. پیرمردی خدنگ و مغرور به جمع ما پیوست. او لباس زندن به تن داشت. به سرعت او را به جا آوردم. از جا برخاستم. دست دادم. یادم رفته بود دست دادن جرم شده است. از این شرمساری که من وکیل دادگستری هستم و آن مرد بی نظیر تاریخ نشر ایران، زندانی است، خیس عرق شده بودم. دلم می خواست بمیرم. در روزنامه ها خوانده بودم که تنی چند از روحانیون به لحاظ نامه اعتراضی که بنیانگذار انتشارات امیرکبیر، نسبت به مصادره اموالش انتشار داده، به اتهام نشراکاذیب و افترا از او شاکی شده اند و به زندانش انداخته اند.
مدتی با هم گپ زدیم. همه مثل پروانه گردش می چرخیدند. در همان جمع، از زندانبانان شنیدم که آقای جعفری برای مهد کودک زندان قصر که کودکان دارای والدین زندانی در آن به سر می برند، پارک کوچکی درست کرده و تمام وسایل بازی مانند تاب، آلاکلنگ، صرصره و مانند آن را در آن پارک کوچک نصب کرده اند.
موسس انتشارات امیرکبیر خدنگ و استوار گام بر می داشت. جمهوری اسلامی خواسته بود او را مالباخته کند، ولی شکست خورده بود. بزرگ مرد تاریخ نشر ایران، با مجرمین عادی که دزدان و کلاهبرداران بودند، دوست شده بود. به همه شان احترام می گذاشت. شوخی روزگار این که یک زندانی زبل شهردار بند شده بود. او را نیز می شناختم. معاون خلخالی بود در مصادره ها و چپاول های اول انقلاب. شگفت آن که این زندانی اهل فرهنگ بود و از مقالات مهمی یاد می کرد که در نشریات پیش از انقلاب منتشر می شد.
این مجموعه تا روزها و شب های متمادی، ذهن من را به خود مشغول کرده بود. ترکیبی از ایران انقلابی. در این ترکیب، یک انسان وارسته حضور داشت که می گفت جمهوری اسلامی به نظرش می رسد من را مصادره کرده. اندوخته های من از جنس اندیشه و فرهنگ است. دست دزدان به آن نمی رسد. در این ترکیب، معاون خلخالی، همان که او را مصادره کرده بود با جعفری هم بند شده بود و بی اجازه اش نمی نشست. در این ترکیب، من کودک 10 ساله دهه های پیشین که او را در جوانی دیده بودم، مثل یک کلاغ سیاه در بند زندان مردان با زندانیان چای می نوشیدم. عبدالرحیم جعفری آخرین پیام فرهنگی اش را به من سپرد و گفت: به فریدون بگو سر پیری سرودن و نوشتن را از سر بگیرد.
و من که دیگر فضا برایم سنگین شده بود و تنها چاره از این برون رفت را مرگ می انگاشتم، باری دیگر با آن پیر استوار دست دادم و دوان دوان دور شدم.
سالها بعد که من هم شهد انقلاب را به فراوانی نوشیده بودم ودر گوشه ای سرد از جهان، پناه برده بودم، دو جلد زندگینامه آن راد مرد با نام "در جستجوی صبح" به دستم رسید که در صفحه اول، یادآوری کرده بود خاطره روز شگفت انگیزی را که با هم گذرانده بودیم در زندان قصر.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر