من در یکی از شهرستانهای ایران و در یک محیط بسته به دنیا آمدم و نوجونیام را گذراندم؛ جایی که واقعاً شاهد «مغز ارضا شده کبود، لای پای تضاد دخترهای همجنسگرای مومن شهر» بودم!
این بخشی از ترانهای است که به عنوان اولین ویدیوکلیپ رسمی من چندی پیش بر صفحه فیسبوکم منتشر شد.
«ادلر» به زبان آلمانی یعنی عقاب. این اسم را خودم انتخاب کردم چون درست مثل عقاب، دوباره زاده شدم. عقاب در سن ۴۰ سالگی که پیر و فرسوده میشود، یا باید بمیرد و یا آن که فرآیند دردناکی برای تولد دوباره بگذراند. اما تولد دوباره را انتخاب میکند و نمیبازد.
من در ۲۱ سالگی به دلیل پذیرفته نشدنم در کشورم و اختلافم با خانواده دوستدخترم واقعاً پیرو فرسوده شدم اما نباختم و تولد دوباره را به خودم هدیه دادم. با فرار از ایران و تلاش برای به دست آوردن مجدد دوست دخترم و در نهایت با ساخت زندگی جدید، دوباره متولد شدم؛ مثل عقاب. حالا اولین موزیک ویدیوی رسمی خود را با نام «احکام لزبین» منتشر کرده ام.
احکام لزبین را خواندم و ساختیم برای اینکه درباره آن دخترهای مومن عاشق همجنسشان حرف بزنم و درگیریهایشان با خودشان و احساس گناه و روزی هزار بار توبه کردنهایشان. اگر یکی از آن چند هزار دختری که در گوشه گوشه ایران با این حس درگیرهستند، با شنیدن این آهنگ به خودشان جرأت بدهند و به این فکر کنند که نباید اجازه بدهند مغزشان شست وشو شود، من نتیجه کارم را گرفتهام.
شاید اگر یک هموفوبیا،همجنسگراستیز و یا یک دیندار افراطی که دین او همجنسگرایی را قبول نمی کند، با شنیدن و دیدن این موزیک ویدیو بتواند این احساس ها را درک کند و بخواهد خودش راجع به این موضوع منطقی فکر کند، آن وقت من به بخش دیگری از هدفم برسم. منظور من ادیانی است که همجنسگرایی را گناه می دانند و نه همه!
همه اینها بود که انگیزهام شد برای ساخت این موزیکویدیو. اولین کارم سه سال پیش منتشر شد اما به دلیل امکانات ناکافی، کیفیت خوبی نداشت و آن را پخش نکردیم. با پذیرفته شدن طرح ما در برنامه همیاری «ایگلهرک» (کمیسیون بینالمللی حقوق بشر زنان و مردان همجنسگرا)، توانستیم این طرح را با کیفیت قابل قبولی منتشر کنیم.
من شخصاً پیشزمینه دینی داشتم اما زیاد آدم مذهبی نبودم ولی دوست دخترهای زیادی داشته ام که رابطه عاشقانه داشتیم و به خاطر این که فکر می کردند دارند گناه می کنند، سعی داشتند این احساس عشق را بکشند. شاهد بودم کسانی که افسردگی گرفته بودند و مشت مشت قرص می خوردند فقط به خاطر نجات از این حس گناه. این تضاد آن ها، من را هم خیلی عذاب می داد. شاید اگر همان کسی که در این موزیک دارم قصه اش را میگویم، این آهنگ را بشنود، بتواند فکرش را رها کند و خودش را بپذیرد. حتی اگر این اتفاق برای یک نفر بیفتد، من کارم را انجام دادهام.
حالا بعد از گذراندن دوره پناهجویی در ترکیه، به کانادا رسیدهایم و این جا میتوانم یک زندگی کامل را بسازم. یک زندگی عالی که میتوانیم پیشرفت کنیم. از این که مردم به ما احترام میگذارند، خوشحالم. از این که در مدرسه پرچم رنگین کمان نصب شده، هیجان دارم. برنامه 10 ساله طولانی برای خودم در نظر دارم و مطمئنا زندگی خواهم ساخت شاد و پر از انرژی. من عاشق دوست دخترم هستم و در آینده نزدیک حتماً بچهای هم به فرزندی خواهیم گرفت. «بهار» همیشه یار و همراه و حامی من بوده و از او بی نهایت سپاسگزارم. همیشه دوستش داشتم و خواهم داشت. در این موزیک ویدیو او را هم میبینید.
کمی هم درباره خودم بگویم؛ من خودم را نه زن می دانم نه مرد؛ یعنی در واقع، دوست ندارم که زن یا مرد خطاب بشوم چون در شناسنامه ام نوشته شده دختر و من دوست دارم به یک «دختر» عشق بورزم. فکر میکنم به من می گویند «همجنسگرا» اما خب من اصلاً دوست ندارم در دستهبندی خاصی باشم. من یک انسانم و متوجه نمیشود چه لزومی وجود دارد که پیش از اسمم «آقا» یا «خانم» اضافه کنند. من نه با گرایش جنسی خود فکر میکنم و نه کار میکنم و نه هیچ تاثیری در زندگی دیگران دارد. پس لزومی هم ندارد که این فرهنگ اشتباه «آقا»، «خانم» را با خودمان به نسلهای بعد منتقل کنیم.
ظاهراً به این گونه افراد شبیه من که خودشان را نه زن می دانند نه مرد، میگویند «ترنسجندر». من هم فقط برای این که توضیحات مختصر و سریع راجع به خودم به اطرافیان داده باشم، همین کلمه را استفاده می کنم. پس فکر کنم الان بهتراست بگویم من خودم را ترنسجندر می دانم.
من بهار را موقع ثبت نام کنکور سراسری، در کافینت دیده بودم و به قول دوستان، با یک نگاه عاشقش شدم. از او انرژی خیلی مثبت و آرامش خاصی گرفتم اما نتوانستم با او حرف بزنم و فرصت ایجاد ارتباط پیش نیامد. ولی آن تصویر، صدا و آرامش در گوشهای از ذهنم حک شده بود تا این که روزی وقتی در فیسبوک دنبال مطالب علمی بودم، رسیدم به صفحه بهار. خیلی اتفاقی بود در حالی که هیچ دوست مشترکی هم نداشتیم. خیلی تعجب کردم. با خودم میگفتم «آه، این همون دختره؟!» بالاخره یک پیغام براش فرستادم و این طور بود که رابطه ما شروع شد.
وقتی یک دختر تمام فکر و زندگیاش بشود یک دختر دیگر، در ایران شک برانگیز میشود. خانواده بهار نسبت به رابطه ما شک کردند. من میخواستم آزدانه با بهار رابطه داشته باشم و بعد از شک خانواده اش، این موضوع کلاً منتفی شد و آن رابطه کمی هم که دزدکی داشتیم، باید برای رفع شک والدین کم تر میکردیم. اما این کار از دستمان برنمیآمد. ما عاشق هم بودیم و حاضر بودیم بمیریم اما تسلیم نشویم.
آستینها را بالا زدیم و خواستیم بجنگیم و آن ها را از این گرایش و این نوع زندگی آگاه کنیم اما هرچه قدر بیشتر تلاش میکردیم، انگار بیش تر توی لجن و باتلاق فرو میرفتیم. هرچه قدر بیش تر اطلاعرسانی می کردم، آن ها از آن اطلاعات به عنوان مدرکی علیه من در کلانتری استفاده می کردند. میگفتند من دارم برای همجنسگرایی تبلیغ می کنم. خیلی جنگیدم، خیلی. یک سال تمام شب و روزم را صرف آگاهی دادن به کسی کردم که هیچ وقت قدرت فهم نداشت و واقعاً عذاب کشیدم. دیوانه کننده است. آخرین بار که کابوسشان را دیدم، همین دیشب بود. باورم نمیشود که بعد از سه سال هنوز کابوس آن ها را میبینم.
هر روز دعوا، هر روز بحث و آبروریزی که با سرعتی مثل سرعت رشد باکتری در سطح شهر و بین خانواده پخش میشد. روزهای آخر هم هر روز کلانتری بودیم تا این که از نقشه آن ها برای پاشیدن اسید به صورتم از طریق بهار مطلع شدم. زندگیام تبدیل شده بود به یک زندان. تا سر کوچه هم نمیتوانستم بروم، میترسیدم. شب ها توی اتاقم چراغ را روشن میگذاشتم و میخوابیدم. چندین بار بیدار میشدم و نفس عمیق میکشیدم و یا گریه میکردم. من و بهار را از هم جدا کرده بودند.
«کســـــــــــــــــی اجازه ندارد به جای خود ما تصمیم بگیـــــــــــــــرد...»؛ همه اش زور می گفتند. هر روز جهنم بود. دنبال یک قانون، یک ماده، یک تبصره و خلاصه یک چیزی بودیم که حمایتمان کند. هیچچیزی نبود. با وکلای مختلفی حرف زدم. ما میخواستیم حداقل بهار بتواند خودش تنها زندگی کند اما مالک دختر، پدر بود.
داستان هایی به گوشمان می خورد که پدری دخترش را کشت، یک سال رفت زندان، بعد آزادش کردند. داستان های عجیبی از خانواده بهار به گوشمان می خورد که ما را میترساند. شاید هم گفتن این ماجراها عمدی بود که ما بیش تر بترسیم.
آن قدر از من مدرک داشتند که مطمئن بودم حتماً زندان در انتظارم است. دختر عمویم وکیل است. او به من زنگ زد و گفت: «داری چه کار می کنی؟ اگر دست از سر بهار بر نداری، خانوادهاش شکایت می کنند و می افتی زندان.»
گفتم خب، بیفتم زندان. این که چیزی نیست، عشقم ارزشش را دارد و در ضمن، من تنها نمی جنگنم. او هم هست و میجنگد. او هم حالش بد است و میخواهد به هم برسیم.
گفت : «بدبخت، زندانها کثیفاند و ممکن است ایدز بگیری.»
گفتم نوش... فقط بهم بگو آخرش سنگسار است یا اعدام؟ می شود خودم انتخاب کنم؟ اصلا دوست ندارم سنگسار بشوم! راهی هست که اعدام بشوم؟!
چند روز بعد هم احضاریه دادگاه رسید به خانهمان و من در عرض یک ساعت، چمدانم را بستم و ایران را با چشمی پر از خون و اشک ترک کردم. چیزهایی که نوشتم، فقط یک درصد داستان زندگیام است. دوستانم در ایران باید بدانند که منِ نوعی که الآن دست عشقم را میگیرم و راحت در یک کشور آزاد با هم در کوچه و خیابان راه میرویم، نصف موهایم از جنگهای طولانی سفید شده.
دوست من، مقاومت کن، راه درست را انتخاب کن و ادامه بده. یادت باشد هیچ چیز توان متوقف کردن انسان را ندارد. اگر خودت بخواهی، به عشقت و خواستهات می رسی؛ اگر اهلش باشی...
.embed-container { position: relative; padding-bottom: 56.25%; height: 0; overflow: hidden; max-width: 100%; } .embed-container iframe, .embed-container object, .embed-container embed { position: absolute; top: 0; left: 0; width: 100%; height: 100%; }
**دیدگاه نویسنده الزاما بیانگر نظر ایران وایر نیست. ایران وایر در بخش وبلاگ ها، از انتشار همه دیدگاه ها استقبال می کند.
از بخش پاسخگویی دیدن کنید
در این بخش ایران وایر میتوانید با مسوولان تماس بگیرید و کارزار خود را برای مشکلات مختلف راهاندازی کنید
ثبت نظر